پدر مرتضی هم در هواپیمایی بود که سقوط کرده بود، اما هیچکس حاضر نبود به مرتضی که داشت به سرعت به طرف فرودگاه میراند زنگ بزند و بگوید پدرش نرسیده، رفته. گل که جای خود دارد. نان خامهای هم خریده بود. میگفت که پدرش عاشق نان خامهای است و میخواهد بدو ورود بخنداندش.
حالا ساعت از یک نیمه شب هم گذشته. اگر همه چیز درست پیش میرفت حد اقل پنج ساعتی از رسیدن مرتضی و پدرش به خانه گذشته بود.
سی سال دوری شوخی نیست. همین سی سال نا قابل مرتضای بیست ساله را کرده بود پنجاه ساله و پدر مرحومش بی عصا نمیتوانست راه برود.
چه زود آدم مرحوم میشود و چه بد و بد موقع.
پلیس میگوید هیچ دلیلی ندارد که راننده مقصر باشد. دو سه نفر شاهد ماجرا میگویند: مرتضی یکهو پرید در خیابان و ماشین نتوانست ترمز بگیرد. اگر نان خامهای ها و گل دستش نبود سرش آنقدر محکم به جاده نمیخورد.
میدانم با توجه به آنچه که مرتضی کشیده بود این داستان خیلی کوتاه است اما این روزها زندگیها طولانی و داستانهایشان کوتاهتر میشوند.