تلویزیون جمهوری اسلامی بناست اعترافات هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش را پخش کند. با توجه به اعترافاتی که تا حالا پخش شده، میشود متن اعترافات را حدس زد:
مجری: برای آنکه نشان بدهیم زنان در نظام ما از ارزشی ویژه برخوردارند ابتدا شما اعترافاتتونو شروع کنین.
هاله اسفندیاری: اولاً این روسری که من بستم اصلاً زوری تو کار نبوده. ثانیاً من هاله بودم اما متأسفانه عوض اینکه دور سر رئیس جمهور خودمون بگردم میخواستم دور سر بوش بگردم که نشد.
من قبلاً انقلاب مخملی رو تو کشورای دیگهای سر و سامون داده بودم اما خدا با اونا نبود در نتیجه به من کمک کرد. اینجا با اینکه ما با نام دموکراسی و جنبش زنان میخواستیم از مخملی هم نرمتر باشه چون رابطهی امام زمان با نظام گرمتر بود من شکست خوردم.
یکی دیگه از اعترافات من زنهایی هستن که من با کمک این مؤسسه پژوهشی آمریکایی نقشه کشیدم که شوهراشون طلاقشون ندن و اونا هم برن با مردای دیگه و نظام هم سنگسارشون کنه تا من به این بهانه بین رهبری و مردم رو شکاف بندازم.
و همچنین من اینجا هیج جسم سختی ندیدم و تازه متوجه شدم که زهرا کاظمی خیلی دروغگو بوده و مرتضوی از حاج آقا شاهرودی نازتره و حاج آقا شاهرودی از همهی عراقیها.
در پایان من اعتراف میکنم که جمهوری اسلامی هم باید بمب اتم داشته باشه و هم بحرین رو.
مجری: خب حالا متهم دوم اگر داوطلبانه حاضره شروع کنه.
کیان تاجبخش: من از کوچکی همیشه آرزو داشتم که نظام منو دستگیر کنه و شرایطی به وجود بیاره تا من بتونم داوطلبانه به خواهران و برادرانم اعتراف کنم.
اینها منو فرستادن که من استادارو شکار کنم و پلیتکنیک را بههم بریزم و به نام دموکراسی به ملت بفهمانم که بیقند و خاکم به دهان رهبرشان بوق.
من از همان عنفوان جوانی به آمریکاییها میگفتم اینجا یوگسلاوی نیست. اینا از طریق چاه مکاتبه با آسمون دارن اما اونقدر کافر بودن که ریسه میرفتن از خنده.
متأسفانه اسم و فامیل من باعث شد که اونا منو بهترین شخص برا جاسوسی و ایجاد اغتشاش بدونن. اتفاقاً من به هر استاد و دانشجویی که میرسیدم تا میشنیدن اسم کوچکم «کیان» و فامیلم «تاجبخشه» و از آمریکا اومدم فوراً یک چشمک میزدند و میگفتند: هستیم.
یک اعتراف داوطلبانهی دیگر من اینه که قبل از دستگیری من خواب دیدم یک اسب سوار سفید پوش که دور سرشان یک هاله بود (در اینجا کیان تاجبخش هِرهِر میخندد و میگوید نه این هاله و اشاره میکند به هاله اسفندیاری) آمد، اسبش جلوی من ایستاد. هم اسب غضبناک بود هم خودشان. به من گفت شما هیچ غلطی نمیکنید. من توی دهان شما میزنم. من که از خواب بیدار شدم خواستم برای بوش تلگراف کنم که آقا دخلمان آمده خودِ «آقا» به خوابم آمده، اما قبل از تلگراف سربازان گمنام امام رسیدند و خوشبختانه مرا دستگیر کردند.
و آفرین به شیری که خوردن. واقعاً چنان از ما پذیرایی کردن که به این شاهچراغ اگه حکم آزادیم رو بدن به گریه میفتم.
من علاوه بر این اعترافات یک خواهش هم دارم که اگر حاجآقا شاهرودی بخشنامه فرمودن که من آزاد بشم کسی به بخشنامه توجه نکنه و منو آزاد نکنن.
سلام بلوچ گرامی.
خیلی جالب انگیزناک بود 🙂 راستی این کاریکاتور نیک آهنگ رو هم حتما دیدین درباره هاله اسفندیاری.
http://bp1.blogger.com/_3f1zZBJa-GA/RpzBy7SYwfI/AAAAAAAAAX0/L6CV_DkZEZY/s1600-h/car_2007_17julyb.jpg
خوش باشین 🙂
به امید دیدار
بلوچ عزیز
ترس حضرات آیات از بافتهای نرم و مخملی، بدلیل عادتی است که سالیان متمادی در حوزه های مقدسه علمیه، به اجسام زمخت و سفت و سخت، پیدا کرده اند.
http://sistan-e-man.blogfa.com/