لافارچ پارک در کوکیتلام* درست روبروی داگلاس کالج است. کنار پارک یک دریاچه مصنوعی به شکل مثلث قرار دارد. البته طراح آنقدر هم بی سلیقه نبوده که زوایای شکل مثلثی دریاچه را نوک تیز کند. برعکس چنان انحناء دارند که فقط آدم فضولی مثل من متوجه سهگوش بودن دریاچه میشود. اصلاً بیخود از شکل این دریاچه شروع کردم. شکل ربطی به قضیه ندارد. من غروبها اکثراً برای قدم زدن به این پارک میروم. درختهای سر به فلک کشیده در عرض دو ضلع دریاچه، گستردگی آسمان، تصاویر افتاده در آب و مرغابیهایی که با عجله میخواهند شامشان را قبل از تاریکی تکمیل کنند، برای تخیل دنیایی میسازند. کنار ضلع سوم راه آسفالتهای است برای دوندهها و کسانی که قدم میزنند. مشرف به همین راه وبه موازاتش بلندیای است که زیر درختهای تک و توکش نیمکتهایی گذاشته شده. من مشتری یکی از همین نیمکتها هستم. البته همهی هفت، هشت، ده تا نیمکتی که به فاصله از هم قرار دارند در نقاطی با چشمانداز عالی گذاشته شدهاند، ولی من سالهاست روی همین نیمکت مینشینم. پارک را مثل همهجا شهرداری ساخته اما پول نیمکتها را آدمها پرداختهاند. هر کس نیمکت را برای عزیز رفتهای خریده. روی هر نیمکت پلاک زیبای مستطیلیای است که اسم شخص و تاریخ تولد و وفاتش نوشته شده. کسی که نیمکت را سفارش داده جملهای هم خطاب به شخص رفته نوشته. نیمکت من برای آقای جیمی براووس تهیه شده. او سال هزار و نهصد و چهل وهشت به دنیا آمده و سال هزار و نهصد و نود و هشت در گذشته. من این چند سال اصلاً توجهی به مرحوم جیمی براووس نکردم. فقط روی نیمکتش نشستم و پشتم را به پلاکی که روی نیمکت بود گذاشتم و غرق تماشای منظرهی زیبایی شدم که روبرویم بود. همینجا متوجه شدم دریاچه به شکل مثلث است. همینجا غرق گستردگی آسمان شدم و ساعتها دلتنگی و تنهاییام را با آبها و تصاویری که در آن افتاده بود تقسیم کردم. امروز احساس کردم خدابیامرز جیمی براووس کنارم نشسته. نگاهش کردم. برای اولین بار متوجه شدم چند سالی از من هم جوانتر بوده. شوکه شدم. ناخودآگاه خودم را به لبهی نیمکت خزاندم تا پشتم به پلاکی که روی نیمکت بود نباشد. دلتنگ جیمی شدم. چه اتفاقی میتوانسته افتاده باشد؟ چه کسی این نیمکت را به یاد او سفارش داده؟ پیغامی را که تهیه کننده نیمکت روی پلاک حک کرده بود خواندم: تو همیشه به یاد خواهی ماند.
به دریاچه خیره شدم. به گستردگی آسمان چشم دوختم. آهسته که کسی متوجه نشود صحبت میکنم خطاب به شادروان جیمی گفتم:
آدم خوشبختی هستی. ما را در زمان حیاتامان فراموش کردهاند.
_________________
*شهری است در استان برتیش کلمبیا کانادا
همانطور که مهران و اینجانب و خوانندگان این وبلاگ میدانند و بنده هم برای تأکید در قسمت لیبل قید میکنم کاریکاتورهای این وبلاگ کار داوطلبانه هنرمندی است گمنام که من هم چون شما فقط او را به نام مهران میشناسم. اخیراً میبینم دوستانی که به این کاریکانورها لینک میدهند مینویسند: کاریکاتور از بلوچ. من بسیار بسیار این دوستان را دوست میدارم و قصد داشتم مسئله را ندیده بگیرم اما خاک بر سر این وجدان بکنند که زیادی بیدار میماند و آدم را اذیت میکند. دوستان گرامی اگر هم نخواستید اسم مهران بینوا را بنویسید لا اقل بنویسید کاریکاتور از وبلاگ بلوچ تا نه سیخ بسوزد و نه کباب و من هم بادی به غبغب سابق که بیماریهای اخیر آبش کرده بیندازم.
بعد از تحریر: در قسمت کامنتهای بالاترین دیدم که چند نفری شاکی بودند موقع ورود به وبلاگ من به آنها هشدار داده میشود که وبلاگ من ویروس دارد. جناب وبمستر دامت افاضاته فرمودند این پیام فقط برای دوستانی فرستاده میشود که از گوگل کُرُم استفاده میکنند. آنهم به خاطر یک لینک مشکوک بود که توسط وبمستر از لینکها حذف شد و حالا دوستان نباید چنین هشداری دریافت کنند. خداوند در همه زمینهها آدم را صاحب وبمستر بکند و به آنها توفیق و توانایی بدهد تا ویروسهایی را که آدم و دوستانش را اذیت میکنند شناسایی و از کار بیندازند.
همانطور که مهران و اینجانب و خوانندگان این وبلاگ میدانند و بنده هم برای تأکید در قسمت لیبل قید میکنم کاریکاتورهای این وبلاگ کار داوطلبانه هنرمندی است گمنام که من هم چون شما فقط او را به نام مهران میشناسم. اخیراً میبینم دوستانی که به این کاریکانورها لینک میدهند مینویسند: کاریکاتور از بلوچ. من بسیار بسیار این دوستان را دوست میدارم و قصد داشتم مسئله را ندیده بگیرم اما خاک بر سر این وجدان بکنند که زیادی بیدار میماند و آدم را اذیت میکند. دوستان گرامی اگر هم نخواستید اسم مهران بینوا را بنویسید لا اقل بنویسید کاریکاتور از وبلاگ بلوچ تا نه سیخ بسوزد و نه کباب و من هم بادی به غبغب سابق که بیماریهای اخیر آبش کرده بیندازم.
بعد از تحریر: در قسمت کامنتهای بالاترین دیدم که چند نفری شاکی بودند موقع ورود به وبلاگ من به آنها هشدار داده میشود که وبلاگ من ویروس دارد. جناب وبمستر دامت افاضاته فرمودند این پیام فقط برای دوستانی فرستاده میشود که از گوگل کُرُم استفاده میکنند. آنهم به خاطر یک لینک مشکوک بود که توسط وبمستر از لینکها حذف شد و حالا دوستان نباید چنین هشداری دریافت کنند. خداوند در همه زمینهها آدم را صاحب وبمستر بکند و به آنها توفیق و توانایی بدهد تا ویروسهایی را که آدم و دوستانش را اذیت میکنند شناسایی و از کار بیندازند.
در سمت راست، ساختمانی در دور دست بود که آدمهایش خیلی خیلی کوچک به نظر میآمدند، اما تقریباً از هر پنجرهای سری بیرون بود.
جلوتر در پیاده رو یک خیابان چند نفر که کار تعمیرات میکردند با حالتی بهتزده به سمت راست اما بالا نگاه میکردند و از نیمرخ چهرهاشان میشد متوجه شد که سخت ترسیده یا تعجب کردهاند.
درست جلوی جلو، چهار پنج نفر بودند. زنی که چشمهایش از حدقه درآمده بود و یکدستش را روی سرش گذاشته بود کنار مردی ایستاده بود که حالتی نیمه نشسته داشت و دهانش بازمانده بود و با دو دست سرش را گرفته بود.
آقایی که کیف سامسونتی در دست داشت چنان ناگهانی از مسیری که میرفت سر و ته کرده بود که کراواتش هنوز در هوا بود. در همان حال که سرش را برگردانده بود در چشمانش وحشت نشسته بود.
زنی کاملاً رویش رابرگردانده بود و با دو دستش انگار به سمت مرد دیگری هجوم میبرد که یکدستش در هوا بود و دست دیگرش را جلوی دهانش نگاه داشته بود.
سمت چپ هر چند تیره و تار اما مشهود بود که یکی در حال دویدن هست.
زیر عکس نوشته شده بود: یازده سپتامبر دو هزار و یک نیویورک