آقایی به آسمان نگاه میکرد. زن و مردی که از روبرو میآمدند ایستادند. کمی به آسمان نگاه کردند اما چیزی ندیدند. مرد قبلی هنوز به آسمان خیره بود. دوباره ابتدا مرد و بعد زن ایستادند و با دقت بیشتری به آسمان چشم دوختند. باز هم چیز خاصی ندیدند. مرد گفت:
– چیزی نیست.
زن که زودتر نگاهش را از آسمان گرفته بود به مردی که هنوز غرق نگاه کردن به آسمان بود اشاره کرد و پرسید:
– پس اون دیوونه شده؟
مرد که راه افتاده بود با دلخوری گفت:
– خودت هم که چشم داری! چیزی بود؟
زن در حالی که آهستهتر و خونسردتر گام بر میداشت شانههایش را بالا انداخت و گفت:
– شاید بود!
مرد چیزی نگفت. زن و مرد با فاصله به مردی که به آسمان نگاه میکرد رسیدند و از او رد شدند. مرد چنان محو تماشا بود که کوچکترین توجهی به زن و مردی که از کنارش رد شدند نکرد. کمی دورتر زن ایستاد. برگشت و گفت:
– هنوز داره نگاه میکنه!
مرد هم ایستاد. دوباره و با توجه بیشتری به آسمان نگاه کرد. این دفعه واقعاً تا جاییکه میتوانست همه جا را از نظر گذراند. آنقدر که حوصله زن سر رفت و گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد برگشت به مردی که هنوز به آسمان نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:
– گردنش هم خشک نمیشه!
و بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد ادامه داد:
– به نظر نمیاد دیوونه باشه.
زن در حالی که راه افتاد گفت:
– مهم نیست، بریم.
مرد گفت:
– نه! حالا دیگه برا من مسئلهای شده.
و به طرف مردی که به آسمان خیره بود رفت. زن هم دنبال او راه افتاد. مرد کنارِ مردِ چشم به آسمان دوخته ایستاد. کمی به آسمان نگاه کرد. زن هم این کار را کرد اما گفت:
– ما که چیزی نمیبینیم.
مرد اول گفت:
– چیز مهمی نیست. بادبادکی از دست کودکی رها شد. من تا جایی مواظبش بودم اماحالا گمش کردم.
زن گفت:
– ولی حالا کودکی این دور و برا نیست، رفته.
مرد اول گفت:
– بله! حالا بادبادک مسئله من شده.
مرد دوم همانطور که به آسمان خیره شده بود به مرد اول گفت:
– این، این چیزا سرش نمیشه!
مردها سر به هوا بودند. زن سرش را پایین انداخت و رفت.
پدرم قبر پدرش را گم کرده بود. برای من چندان مهم نبود، اما این برایم مهم بود که او نگران نباشد. برعکس، او از این قضیه سخت نگران بود. پیشانیش پر چروک میشد. دستش را میگذاشت جلوی دهانش و به یک نقطه خیره میشد. فقط گاهی، آهی میکشید. به او گفتم نباید نگران باشد ما به قبرستان خواهیم رفت و به هر قیمتی شده قبر پدرش را پیدا خواهیم کرد. پدر گفت قبر پدرش در قبرستان قدیمی بوده که سیل آنرا برده. از خشکسالی گفت و خست آسمان و پر دردی زمین. پدرم پای پیاده به دنبال پدرش دویده بود تا بیرون شهر. برای نماز در طلب باران. باران تا مردن پدرش نباریده بود. بعد مرگ پدرش چنان باریده بود که قبرستان را سیل برده بود.
قلم و کاغذی آوردم. قبرستانی در مسیر سیلی کشیدم. بعد نشانش دادم که وقتی سیل میآید فقط کوپههای روی قبرها را با خود میبرد. قبرها و مردهها سر جایشان میمانند. با ناباوری به کاغذ نگاهی انداخت. به رودخانه و کپههای خاکی که میبرد خیره شد. چروکهای پیشانیش مثل قبرستانی که سیل برده بود صاف شد. به من نگاه کرد و خندید.
حالا فانوس به دست آن موقع شب من و او داشتیم به قبرستان قدیمی میرفتیم. او از جلو میرفت. باید هم میرفت. چراغ در دست او بود. من از عقب میدیدم که چراغ او دود میزند.
اما هر چه داد میزدم باد صدا را میبرد. میخواستم به او بگویم زور باد همیشه به فانوس چربیده، اما به قبرستان رسیده بودیم. باد چراغ را هم خاموش کرد. نمیدانستم کجای قبرستان ایستادهایم. کمی با پدر جر و بحثمان شد. او هم نمیدانست کجای قبرستان ایستادهایم. خفاشها میپریدند. سگها از نزدیک و دور پارس میکردند و صدای زوزه گرگها میآمد. من داد زدم: اینجا قبرستان پدر تست چطور نمیدانی کجایش ایستادهایم؟ چهره پدر را نمیدیدم اما از سکوتش میدانستم نگران است. گاهی به چراغ بد و بیراه میگفت. گاهی به باد و گاهی به شانس بد خودش. من با صدای پشیمانی و دلجویی گفتم پدر به خانه برویم. صبح که بشود بهتر میشود هر قبری را پیدا کرد. پدر با صدای خستگی و امید گفت تو چراغ خاموش را بردار و برو من منتظر میمانم تا ماه بیرون بیاید. قبر پدرم را که پیدا کردم نشانی خواهم گذاشت و خواهم آمد.
از آن روز تا حالا هر صبح که بیدار میشوم نگاه میکنم. پدرم هنوز نیامده. من دلتنگ و نگران پدرم هستم.
پدرم قبر پدرش را گم کرده بود. برای من چندان مهم نبود، اما این برایم مهم بود که او نگران نباشد. برعکس، او از این قضیه سخت نگران بود. پیشانیش پر چروک میشد. دستش را میگذاشت جلوی دهانش و به یک نقطه خیره میشد. فقط گاهی، آهی میکشید. به او گفتم نباید نگران باشد ما به قبرستان خواهیم رفت و به هر قیمتی شده قبر پدرش را پیدا خواهیم کرد. پدر گفت قبر پدرش در قبرستان قدیمی بوده که سیل آنرا برده. از خشکسالی گفت و خست آسمان و پر دردی زمین. پدرم پای پیاده به دنبال پدرش دویده بود تا بیرون شهر. برای نماز در طلب باران. باران تا مردن پدرش نباریده بود. بعد مرگ پدرش چنان باریده بود که قبرستان را سیل برده بود.
قلم و کاغذی آوردم. قبرستانی در مسیر سیلی کشیدم. بعد نشانش دادم که وقتی سیل میآید فقط کوپههای روی قبرها را با خود میبرد. قبرها و مردهها سر جایشان میمانند. با ناباوری به کاغذ نگاهی انداخت. به رودخانه و کپههای خاکی که میبرد خیره شد. چروکهای پیشانیش مثل قبرستانی که سیل برده بود صاف شد. به من نگاه کرد و خندید.
حالا فانوس به دست آن موقع شب من و او داشتیم به قبرستان قدیمی میرفتیم. او از جلو میرفت. باید هم میرفت. چراغ در دست او بود. من از عقب میدیدم که چراغ او دود میزند.
اما هر چه داد میزدم باد صدا را میبرد. میخواستم به او بگویم زور باد همیشه به فانوس چربیده، اما به قبرستان رسیده بودیم. باد چراغ را هم خاموش کرد. نمیدانستم کجای قبرستان ایستادهایم. کمی با پدر جر و بحثمان شد. او هم نمیدانست کجای قبرستان ایستادهایم. خفاشها میپریدند. سگها از نزدیک و دور پارس میکردند و صدای زوزه گرگها میآمد. من داد زدم: اینجا قبرستان پدر تست چطور نمیدانی کجایش ایستادهایم؟ چهره پدر را نمیدیدم اما از سکوتش میدانستم نگران است. گاهی به چراغ بد و بیراه میگفت. گاهی به باد و گاهی به شانس بد خودش. من با صدای پشیمانی و دلجویی گفتم پدر به خانه برویم. صبح که بشود بهتر میشود هر قبری را پیدا کرد. پدر با صدای خستگی و امید گفت تو چراغ خاموش را بردار و برو من منتظر میمانم تا ماه بیرون بیاید. قبر پدرم را که پیدا کردم نشانی خواهم گذاشت و خواهم آمد.
از آن روز تا حالا هر صبح که بیدار میشوم نگاه میکنم. پدرم هنوز نیامده. من دلتنگ و نگران پدرم هستم.
شب همبستگی با مبارزات آزادی خواهانه مردم ایران
به یاد جانباختگان راه آزادی
همراه با سخن و شعر شاعران و نویسندگان ونکوور
مکان فلیچر روم مجتمع دانشگاه اس اف یو واقع در هاربور سنتر دانتاون ونکوور
زمان: شنبه بیست و شیشم سپتامبر ساعت شیش تا نه عصر
نقشه در زیر هست برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید
شب همبستگی با مبارزات آزادی خواهانه مردم ایران
به یاد جانباختگان راه آزادی
همراه با سخن و شعر شاعران و نویسندگان ونکوور
مکان فلیچر روم مجتمع دانشگاه اس اف یو واقع در هاربور سنتر دانتاون ونکوور
زمان: شنبه بیست و شیشم سپتامبر ساعت شیش تا نه عصر
نقشه در زیر هست برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید
لافارچ پارک در کوکیتلام* درست روبروی داگلاس کالج است. کنار پارک یک دریاچه مصنوعی به شکل مثلث قرار دارد. البته طراح آنقدر هم بی سلیقه نبوده که زوایای شکل مثلثی دریاچه را نوک تیز کند. برعکس چنان انحناء دارند که فقط آدم فضولی مثل من متوجه سهگوش بودن دریاچه میشود. اصلاً بیخود از شکل این دریاچه شروع کردم. شکل ربطی به قضیه ندارد. من غروبها اکثراً برای قدم زدن به این پارک میروم. درختهای سر به فلک کشیده در عرض دو ضلع دریاچه، گستردگی آسمان، تصاویر افتاده در آب و مرغابیهایی که با عجله میخواهند شامشان را قبل از تاریکی تکمیل کنند، برای تخیل دنیایی میسازند. کنار ضلع سوم راه آسفالتهای است برای دوندهها و کسانی که قدم میزنند. مشرف به همین راه وبه موازاتش بلندیای است که زیر درختهای تک و توکش نیمکتهایی گذاشته شده. من مشتری یکی از همین نیمکتها هستم. البته همهی هفت، هشت، ده تا نیمکتی که به فاصله از هم قرار دارند در نقاطی با چشمانداز عالی گذاشته شدهاند، ولی من سالهاست روی همین نیمکت مینشینم. پارک را مثل همهجا شهرداری ساخته اما پول نیمکتها را آدمها پرداختهاند. هر کس نیمکت را برای عزیز رفتهای خریده. روی هر نیمکت پلاک زیبای مستطیلیای است که اسم شخص و تاریخ تولد و وفاتش نوشته شده. کسی که نیمکت را سفارش داده جملهای هم خطاب به شخص رفته نوشته. نیمکت من برای آقای جیمی براووس تهیه شده. او سال هزار و نهصد و چهل وهشت به دنیا آمده و سال هزار و نهصد و نود و هشت در گذشته. من این چند سال اصلاً توجهی به مرحوم جیمی براووس نکردم. فقط روی نیمکتش نشستم و پشتم را به پلاکی که روی نیمکت بود گذاشتم و غرق تماشای منظرهی زیبایی شدم که روبرویم بود. همینجا متوجه شدم دریاچه به شکل مثلث است. همینجا غرق گستردگی آسمان شدم و ساعتها دلتنگی و تنهاییام را با آبها و تصاویری که در آن افتاده بود تقسیم کردم. امروز احساس کردم خدابیامرز جیمی براووس کنارم نشسته. نگاهش کردم. برای اولین بار متوجه شدم چند سالی از من هم جوانتر بوده. شوکه شدم. ناخودآگاه خودم را به لبهی نیمکت خزاندم تا پشتم به پلاکی که روی نیمکت بود نباشد. دلتنگ جیمی شدم. چه اتفاقی میتوانسته افتاده باشد؟ چه کسی این نیمکت را به یاد او سفارش داده؟ پیغامی را که تهیه کننده نیمکت روی پلاک حک کرده بود خواندم: تو همیشه به یاد خواهی ماند.
به دریاچه خیره شدم. به گستردگی آسمان چشم دوختم. آهسته که کسی متوجه نشود صحبت میکنم خطاب به شادروان جیمی گفتم:
آدم خوشبختی هستی. ما را در زمان حیاتامان فراموش کردهاند.
_________________
*شهری است در استان برتیش کلمبیا کانادا