خری را پرسیدند نظرت راجع به استعفای روحالله حسینیان چیست؟ گفت این روحالله هم مثل آن روحالله علاقه زیادی به قبض روح دارد. به نظر من دارد بازار گرمی میکند طرح محاربه خودش را به تصویب برساند و الا او به خوردن از آخور چنان عادت کرده که اگر به بهشت هم ببرندش به طویله بر خواهد گشت.
خری را پرسیدند نظرت راجع به استعفای روحالله حسینیان چیست؟ گفت این روحالله هم مثل آن روحالله علاقه زیادی به قبض روح دارد. به نظر من دارد بازار گرمی میکند طرح محاربه خودش را به تصویب برساند و الا او به خوردن از آخور چنان عادت کرده که اگر به بهشت هم ببرندش به طویله بر خواهد گشت.
به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما
حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطقها که ما برای والدینمان میکنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی میروند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فوارهای که یکهو خاموش بشود سقوط میکنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سهتا بچهاش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف میزد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که میگفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم میخواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمیشد. از قول پدرش میگفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع میکنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی میزد و میگفت: استغفرالله بعضیها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلمها دیده بودم که میروند و پلکهای مرده را روی هم میکشند. از خودم میپرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که میخواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچههایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همهی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک میریخت.
به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما
حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطقها که ما برای والدینمان میکنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی میروند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فوارهای که یکهو خاموش بشود سقوط میکنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سهتا بچهاش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف میزد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که میگفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم میخواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمیشد. از قول پدرش میگفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع میکنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی میزد و میگفت: استغفرالله بعضیها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلمها دیده بودم که میروند و پلکهای مرده را روی هم میکشند. از خودم میپرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که میخواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچههایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همهی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک میریخت.
دکتر لی دیوانه شده بود. اما هیچکس نمیدانست و هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند که او را ببینند. افرادی که با دکتر لی کار میکردند متوجه شده بودند که او دکتر لی قبلی نیست، اما خیلی جربزه میخواهد که سکرتر یک کلینیک بیماری یک دکتر را اعلام بکند. زن دکتر لی یک سال قبل که هنوز دکتر کبکش خروس میخواند از او جدا شد. اگر حرف خانمش را ملاک قرار بدهیم او میگوید دکتر دیوانه به دنیا آمده! اما خوب هر کس که عصبانی باشد اغراق هم میکند.
ناگفته نماند که مادر دکتر میگوید «دکتر هفت ساله که بود با تفنگ بادی گربه همسایهرو زد و کشت». اما خوب هم دکتر و هم گربه جفتشان بدشانسی آورده بودند و الا ساچمه شلیک شده از تفنگ بادی یک بچه بازیگوش که نمی رود بنشیند در گیجگاه یک گربه. بعضی وقتها زندگی برای آدم پرونده میسازد. بعضی وقتها هم ما برای آدمها پرونده میسازیم. مثلاً همین دکتر لی بنده خدا را در نظر بگیرید. شما می شوید خواننده. من هم میشوم نویسنده. ذهن من عینکش را میگذارد و از میان انبوه اسمهایی که شنیده «لی» را بر میدارد. یک عدد لقب «دکتر» هم میبندد به نافش. من هم در جا این دکتر لی من در آوردی را دیوانه میکنم. خالق بودن این حسنها را دارد.هر بلایی که دل خالق بخواهد سر مخلوق در میآورد کسی هم اعتراضی نمیکند. بعد برای شما مینویسم که دیوانگی دکتر لی را هیچکس نمیدانست و شما هم چون دیوانگی خیلیها را بعدها تشخیص دادهاید میپذیرید که چنین حرفی درست باشد. این را که پذیرفتید برای من خیلی راحت است که برایتان بنویسم هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند او را ببینند! چون غیر ممکن است شما افرادی را که اصرار داشتهاند بروند و از دیوانهای کمکی، شفایی، معجزهای بخواهند ندیده باشید. حرفهایی از قبیل حرفهای سکرتر و همسر و مادر هم اینقدر به گوشمان خورده است که شما هم آن دوسه تایی را که من نوشتم بدون هیچ قسم خوردنیبپذیرید.
بگذریم، یادم رفت اصلاً چرا حرف به اینجا کشید. اهان یادم آمد! امروز خود من کنجکاو شدم و رفتم که دکتر لی را ببینم. در مطبش جای سوزن انداختن نبود. سکرتر حاضر نبود به من نوبت بدهد. گفت تا همین بیماران را ببیند روز تمام شده. آهسته طوری که کسی نشنود به او گفتم:
من میدونم که دکتر دیوونه است! بهش بگو حتماً میخوام ببینمش. خیلی مهمه. و الا در عرض دو دقیقه با یک پاک کن تو و این مطب و دکتر و همه این تشکیلات رو از داستان خودم پاک میکنم.
سکرتر به من نگاه کرد و اسمم را نوشت و گفت بفرمایید بنشینید! کیف کردم. مخصوصاً شانههایم را انداختم بالا و در حالی که با لبخند به او نگاه میکردم سلانه سلانه به طرف یک صندلی که تازه خالی شده بود راه افتادم. خوب سر جای خودش نشانده بودماش. به هر حال باید میدانست که من او را آنجا گذاشتهام. نمیتواند به خود من نوبت ندهد.
لحظاتی بعد سکرتر رفت داخل دفتر دکتر. بیرون که آمد، دکتر هم پشت سرش بیرون آمد. درست همانطور که حدس زده بودم به من اشاره کرد که بروم داخل! چند تا از منتظرین زیر لب چیزی گفتند اما کسی اعتراضی جدی نکرد. وقتی با دکتر تنها شدم با صدای بلند خندیدم و با اشاره به رنگ و روی پریدهاش گفتم:
-اهان! دکتر لی، فکرشو نمیکردی یکی پی به دیوونگیت ببره؟ ولی نترس من اومدم با تو یک معامله بکنم.
دکتر لی که دست به سینه ایستاده بود به میزش تکیه داد و با یک دست چانهاش را گرفت و پرسید:
-چه معاملهای؟
گفتم: تو برای دادگاه من بنویس که من کاملاً سالمم و میتونم بچههامو ببینم من هم در عوض برای خوانندگانم خواهم نوشت که تو دکتری کاملاً سالم هستی.
دکتر لی بازو بند فشار خون را بر داشت و آمد به طرفم و گفت:
– تو باز دواهاتو نخوردی؟!
با اعتراض گفتم:
-میخوای بگی من دیوونهام؟ دلیلی هم برا این ادعات داری؟
گفت:
– بعله جانم. آخه دکتر لی کیه؟ من دکتر ادواردم. دکتر تو. تو هم نویسنده نیستی. روزنامه پخش میکردی. حالا هم مدتیه که مریضی!
دکتر لی دیوانه شده بود. اما هیچکس نمیدانست و هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند که او را ببینند. افرادی که با دکتر لی کار میکردند متوجه شده بودند که او دکتر لی قبلی نیست، اما خیلی جربزه میخواهد که سکرتر یک کلینیک بیماری یک دکتر را اعلام بکند. زن دکتر لی یک سال قبل که هنوز دکتر کبکش خروس میخواند از او جدا شد. اگر حرف خانمش را ملاک قرار بدهیم او میگوید دکتر دیوانه به دنیا آمده! اما خوب هر کس که عصبانی باشد اغراق هم میکند.
ناگفته نماند که مادر دکتر میگوید «دکتر هفت ساله که بود با تفنگ بادی گربه همسایهرو زد و کشت». اما خوب هم دکتر و هم گربه جفتشان بدشانسی آورده بودند و الا ساچمه شلیک شده از تفنگ بادی یک بچه بازیگوش که نمی رود بنشیند در گیجگاه یک گربه. بعضی وقتها زندگی برای آدم پرونده میسازد. بعضی وقتها هم ما برای آدمها پرونده میسازیم. مثلاً همین دکتر لی بنده خدا را در نظر بگیرید. شما می شوید خواننده. من هم میشوم نویسنده. ذهن من عینکش را میگذارد و از میان انبوه اسمهایی که شنیده «لی» را بر میدارد. یک عدد لقب «دکتر» هم میبندد به نافش. من هم در جا این دکتر لی من در آوردی را دیوانه میکنم. خالق بودن این حسنها را دارد.هر بلایی که دل خالق بخواهد سر مخلوق در میآورد کسی هم اعتراضی نمیکند. بعد برای شما مینویسم که دیوانگی دکتر لی را هیچکس نمیدانست و شما هم چون دیوانگی خیلیها را بعدها تشخیص دادهاید میپذیرید که چنین حرفی درست باشد. این را که پذیرفتید برای من خیلی راحت است که برایتان بنویسم هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند او را ببینند! چون غیر ممکن است شما افرادی را که اصرار داشتهاند بروند و از دیوانهای کمکی، شفایی، معجزهای بخواهند ندیده باشید. حرفهایی از قبیل حرفهای سکرتر و همسر و مادر هم اینقدر به گوشمان خورده است که شما هم آن دوسه تایی را که من نوشتم بدون هیچ قسم خوردنیبپذیرید.
بگذریم، یادم رفت اصلاً چرا حرف به اینجا کشید. اهان یادم آمد! امروز خود من کنجکاو شدم و رفتم که دکتر لی را ببینم. در مطبش جای سوزن انداختن نبود. سکرتر حاضر نبود به من نوبت بدهد. گفت تا همین بیماران را ببیند روز تمام شده. آهسته طوری که کسی نشنود به او گفتم:
من میدونم که دکتر دیوونه است! بهش بگو حتماً میخوام ببینمش. خیلی مهمه. و الا در عرض دو دقیقه با یک پاک کن تو و این مطب و دکتر و همه این تشکیلات رو از داستان خودم پاک میکنم.
سکرتر به من نگاه کرد و اسمم را نوشت و گفت بفرمایید بنشینید! کیف کردم. مخصوصاً شانههایم را انداختم بالا و در حالی که با لبخند به او نگاه میکردم سلانه سلانه به طرف یک صندلی که تازه خالی شده بود راه افتادم. خوب سر جای خودش نشانده بودماش. به هر حال باید میدانست که من او را آنجا گذاشتهام. نمیتواند به خود من نوبت ندهد.
لحظاتی بعد سکرتر رفت داخل دفتر دکتر. بیرون که آمد، دکتر هم پشت سرش بیرون آمد. درست همانطور که حدس زده بودم به من اشاره کرد که بروم داخل! چند تا از منتظرین زیر لب چیزی گفتند اما کسی اعتراضی جدی نکرد. وقتی با دکتر تنها شدم با صدای بلند خندیدم و با اشاره به رنگ و روی پریدهاش گفتم:
-اهان! دکتر لی، فکرشو نمیکردی یکی پی به دیوونگیت ببره؟ ولی نترس من اومدم با تو یک معامله بکنم.
دکتر لی که دست به سینه ایستاده بود به میزش تکیه داد و با یک دست چانهاش را گرفت و پرسید:
-چه معاملهای؟
گفتم: تو برای دادگاه من بنویس که من کاملاً سالمم و میتونم بچههامو ببینم من هم در عوض برای خوانندگانم خواهم نوشت که تو دکتری کاملاً سالم هستی.
دکتر لی بازو بند فشار خون را بر داشت و آمد به طرفم و گفت:
– تو باز دواهاتو نخوردی؟!
با اعتراض گفتم:
-میخوای بگی من دیوونهام؟ دلیلی هم برا این ادعات داری؟
گفت:
– بعله جانم. آخه دکتر لی کیه؟ من دکتر ادواردم. دکتر تو. تو هم نویسنده نیستی. روزنامه پخش میکردی. حالا هم مدتیه که مریضی!
فروغ جان
انگار همین دیروز بود که میگفتی:
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکهای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجرههای مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید …
فروغ عزیز! ای عاشق دل سوختهی آن روزها، نیستی که ببینی این روزها در سینه عاشقان، امام تازه چطور گلوله میکارد و آنها چگونه سیاهی و سختی آسفالت را با خون خود آب میدهند.
امروز زاد روز توعزیزاست. شاید خیلیها یادشان برود اما دل عاشقات نگیرد چون ما در گیر و دار برگزاری شب هفت و شب چهلم عزیزانمان هستیم. ندا و سهراب و بقیه نازنینان حتمن آنجا هستند، خیلیها هم در همین چند روزه فرستاده شدند. اما نگران نباش! درست است این جنبش مخالف خشونت است اما مردم میدانند که همیشه حق دفاع شخصی را در مقابل ظالم دارند و تا قهوه آقا! را نخورند از پا نمینشینند. نیستی که ببینی صیادان ولایت فقیه چگونه از جوی حقیر ظلم که به گودال تاریخ میریزد قصد صید حکومت را دارند.
فروغ عزیز یادت باشد برای خودت یک جشن تولد مفصل بگیری! ما اما همه شادیهایمان را جمع کردهایم تا در سقوط این نظام از خجالت تاریخ در بیاییم.
به فریدون که نگذاشتندش بماند و این روزها را ببیند سلام برسان.
فروغ جان
انگار همین دیروز بود که میگفتی:
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکهای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجرههای مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید …
فروغ عزیز! ای عاشق دل سوختهی آن روزها، نیستی که ببینی این روزها در سینه عاشقان، امام تازه چطور گلوله میکارد و آنها چگونه سیاهی و سختی آسفالت را با خون خود آب میدهند.
امروز زاد روز توعزیزاست. شاید خیلیها یادشان برود اما دل عاشقات نگیرد چون ما در گیر و دار برگزاری شب هفت و شب چهلم عزیزانمان هستیم. ندا و سهراب و بقیه نازنینان حتمن آنجا هستند، خیلیها هم در همین چند روزه فرستاده شدند. اما نگران نباش! درست است این جنبش مخالف خشونت است اما مردم میدانند که همیشه حق دفاع شخصی را در مقابل ظالم دارند و تا قهوه آقا! را نخورند از پا نمینشینند. نیستی که ببینی صیادان ولایت فقیه چگونه از جوی حقیر ظلم که به گودال تاریخ میریزد قصد صید حکومت را دارند.
فروغ عزیز یادت باشد برای خودت یک جشن تولد مفصل بگیری! ما اما همه شادیهایمان را جمع کردهایم تا در سقوط این نظام از خجالت تاریخ در بیاییم.
به فریدون که نگذاشتندش بماند و این روزها را ببیند سلام برسان.
دعوت خیام و شاملو و شجریان و گهرام بلوچ باشیم برای چند دقیقه یوتوب