Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch


خری را پرسیدند نظرت راجع به استعفای روح‏الله حسینیان چیست؟ گفت این روح‏الله هم مثل آن روح‏الله علاقه زیادی به قبض روح دارد. به نظر من دارد بازار گرمی می‏کند طرح محاربه خودش را به تصویب برساند و الا او به خوردن از آخور چنان عادت کرده که اگر به بهشت هم ببرندش به طویله بر خواهد گشت.


January - 8 - 20103 COMMENTS

بیابانم.

گم شده

زیر شن‏های روان

چشمم به رد پایی

بگذر

از تپه‏های اندوهم

***********
شانه به شانه‏ام مرگ می‏آید
به خانه‏ام ببر

ای تو زندگی

**********

ماه گم شده
در باران گریه
گونه‏ام
تشنه‏ی دست تو
در خواب‏های آشفته‏ای می‏میرم
پشت کدام بیداری مانده‏ای
به خوابم بیا


خری را پرسیدند نظرت راجع به استعفای روح‏الله حسینیان چیست؟ گفت این روح‏الله هم مثل آن روح‏الله علاقه زیادی به قبض روح دارد. به نظر من دارد بازار گرمی می‏کند طرح محاربه خودش را به تصویب برساند و الا او به خوردن از آخور چنان عادت کرده که اگر به بهشت هم ببرندش به طویله بر خواهد گشت.


January - 8 - 2010ADD COMMENTS

بیابانم.

گم شده

زیر شن‏های روان

چشمم به رد پایی

بگذر

از تپه‏های اندوهم

***********
شانه به شانه‏ام مرگ می‏آید
به خانه‏ام ببر

ای تو زندگی

**********

ماه گم شده
در باران گریه
گونه‏ام
تشنه‏ی دست تو
در خواب‏های آشفته‏ای می‏میرم
پشت کدام بیداری مانده‏ای
به خوابم بیا


به!عجب

January - 7 - 20103 COMMENTS

به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما

حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطق‎‏ها که ما برای والدینمان می‏کنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی می‏روند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فواره‏ای که یکهو خاموش بشود سقوط می‏کنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سه‏تا بچه‏اش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف می‏زد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که می‏گفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم می‏خواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمی‏شد. از قول پدرش می‏گفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع می‏کنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی می‏زد و می‏گفت: استغفر‏الله بعضی‏ها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلم‏ها دیده بودم که می‏روند و پلکهای مرده را روی هم می‏کشند. از خودم می‏پرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که می‏خواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچه‏هایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همه‏ی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک می‏ریخت.


به!عجب

January - 7 - 2010ADD COMMENTS

به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما

حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطق‎‏ها که ما برای والدینمان می‏کنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی می‏روند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فواره‏ای که یکهو خاموش بشود سقوط می‏کنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سه‏تا بچه‏اش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف می‏زد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که می‏گفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم می‏خواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمی‏شد. از قول پدرش می‏گفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع می‏کنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی می‏زد و می‏گفت: استغفر‏الله بعضی‏ها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلم‏ها دیده بودم که می‏روند و پلکهای مرده را روی هم می‏کشند. از خودم می‏پرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که می‏خواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچه‏هایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همه‏ی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک می‏ریخت.


من و دکتر لی

January - 6 - 20102 COMMENTS

دکتر لی دیوانه شده بود. اما هیچکس نمی‏دانست و هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند که او را ببینند. افرادی که با دکتر لی کار می‏کردند متوجه شده بودند که او دکتر لی قبلی نیست، اما خیلی جربزه می‏خواهد که سکرتر یک کلینیک بیماری یک دکتر را اعلام بکند. زن دکتر لی یک سال قبل که هنوز دکتر کبکش خروس می‏خواند از او جدا شد. اگر حرف خانمش را ملاک قرار بدهیم او می‏گوید دکتر دیوانه به دنیا آمده! اما خوب هر کس که عصبانی باشد اغراق هم می‏کند.

ناگفته نماند که مادر دکتر می‏گوید «دکتر هفت ساله که بود با تفنگ بادی گربه همسایه‏رو زد و کشت». اما خوب هم دکتر و هم گربه جفتشان بدشانسی آورده بودند و الا ساچمه شلیک شده از تفنگ بادی یک بچه بازیگوش که نمی رود بنشیند در گیجگاه یک گربه. بعضی وقت‏ها زندگی برای آدم پرونده می‏سازد. بعضی وقتها هم ما برای آدم‏ها پرونده می‏سازیم. مثلاً همین دکتر لی بنده خدا را در نظر بگیرید. شما می‏ شوید خواننده. من هم می‏شوم نویسنده. ذهن من عینکش را می‏گذارد و از میان انبوه اسم‏هایی که شنیده «لی» را بر می‏دارد. یک عدد لقب «دکتر» هم می‏بندد به نافش. من هم در جا این دکتر لی من در آوردی را دیوانه می‏کنم. خالق بودن این حسن‏ها را دارد.هر بلایی که دل خالق بخواهد سر مخلوق در می‏آورد کسی هم اعتراضی نمی‏کند. بعد برای شما می‏نویسم که دیوانگی دکتر لی را هیچکس نمی‏دانست و شما هم چون دیوانگی خیلی‏ها را بعدها تشخیص داده‏اید می‏پذیرید که چنین حرفی درست باشد. این را که پذیرفتید برای من خیلی راحت است که برایتان بنویسم هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند او را ببینند! چون غیر ممکن است شما افرادی را که اصرار داشته‏اند بروند و از دیوانه‏ای کمکی، شفایی، معجزه‏ای بخواهند ندیده باشید. حرف‏هایی از قبیل حرف‏های سکرتر و همسر و مادر هم اینقدر به گوشمان خورده است که شما هم آن دوسه تایی را که من نوشتم بدون هیچ قسم خوردنیبپذیرید.

بگذریم، یادم رفت اصلاً چرا حرف به اینجا کشید. اهان یادم آمد! امروز خود من کنجکاو شدم و رفتم که دکتر لی را ببینم. در مطبش جای سوزن انداختن نبود. سکرتر حاضر نبود به من نوبت بدهد. گفت تا همین بیماران را ببیند روز تمام شده. آهسته طوری که کسی نشنود به او گفتم:
من می‏دونم که دکتر دیوونه است! بهش بگو حتماً میخوام ببینمش. خیلی مهمه. و الا در عرض دو دقیقه با یک پاک کن تو و این مطب و دکتر و همه این تشکیلات رو از داستان خودم پاک می‏کنم.
سکرتر به من نگاه کرد و اسمم را نوشت و گفت بفرمایید بنشینید! کیف کردم. مخصوصاً شانه‏هایم را انداختم بالا و در حالی که با لبخند به او نگاه می‏کردم سلانه سلانه به طرف یک صندلی که تازه خالی شده بود راه افتادم. خوب سر جای خودش نشانده بودم‏اش. به هر حال باید می‏دانست که من او را آنجا گذاشته‏ام. نمی‏تواند به خود من نوبت ندهد.
لحظاتی بعد سکرتر رفت داخل دفتر دکتر. بیرون که آمد، دکتر هم پشت سرش بیرون آمد. درست همانطور که حدس زده بودم به من اشاره کرد که بروم داخل! چند تا از منتظرین زیر لب چیزی گفتند اما کسی اعتراضی جدی نکرد. وقتی با دکتر تنها شدم با صدای بلند خندیدم و با اشاره به رنگ و روی پریده‏اش گفتم:
-اهان! دکتر لی، فکرشو نمی‏کردی یکی پی به دیوونگیت ببره؟ ولی نترس من اومدم با تو یک معامله بکنم.
دکتر لی که دست به سینه ایستاده بود به میزش تکیه داد و با یک دست چانه‏اش را گرفت و پرسید:
-چه معامله‏ای؟
گفتم: تو برای دادگاه من بنویس که من کاملاً سالمم و میتونم بچه‏هامو ببینم من هم در عوض برای خوانندگانم خواهم نوشت که تو دکتری کاملاً سالم هستی.
دکتر لی بازو بند فشار خون را بر داشت و آمد به طرفم و گفت:
– تو باز دواهاتو نخوردی؟!
با اعتراض گفتم:
-می‏خوای بگی من دیوونه‏ام؟ دلیلی هم برا این ادعات داری؟
گفت:
– بعله جانم. آخه دکتر لی کیه؟ من دکتر ادواردم. دکتر تو. تو هم نویسنده نیستی. روزنامه پخش می‏کردی. حالا هم مدتیه که مریضی!


دکتر لی دیوانه شده بود. اما هیچکس نمی‏دانست و هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند که او را ببینند. افرادی که با دکتر لی کار می‏کردند متوجه شده بودند که او دکتر لی قبلی نیست، اما خیلی جربزه می‏خواهد که سکرتر یک کلینیک بیماری یک دکتر را اعلام بکند. زن دکتر لی یک سال قبل که هنوز دکتر کبکش خروس می‏خواند از او جدا شد. اگر حرف خانمش را ملاک قرار بدهیم او می‏گوید دکتر دیوانه به دنیا آمده! اما خوب هر کس که عصبانی باشد اغراق هم می‏کند.

ناگفته نماند که مادر دکتر می‏گوید «دکتر هفت ساله که بود با تفنگ بادی گربه همسایه‏رو زد و کشت». اما خوب هم دکتر و هم گربه جفتشان بدشانسی آورده بودند و الا ساچمه شلیک شده از تفنگ بادی یک بچه بازیگوش که نمی رود بنشیند در گیجگاه یک گربه. بعضی وقت‏ها زندگی برای آدم پرونده می‏سازد. بعضی وقتها هم ما برای آدم‏ها پرونده می‏سازیم. مثلاً همین دکتر لی بنده خدا را در نظر بگیرید. شما می‏ شوید خواننده. من هم می‏شوم نویسنده. ذهن من عینکش را می‏گذارد و از میان انبوه اسم‏هایی که شنیده «لی» را بر می‏دارد. یک عدد لقب «دکتر» هم می‏بندد به نافش. من هم در جا این دکتر لی من در آوردی را دیوانه می‏کنم. خالق بودن این حسن‏ها را دارد.هر بلایی که دل خالق بخواهد سر مخلوق در می‏آورد کسی هم اعتراضی نمی‏کند. بعد برای شما می‏نویسم که دیوانگی دکتر لی را هیچکس نمی‏دانست و شما هم چون دیوانگی خیلی‏ها را بعدها تشخیص داده‏اید می‏پذیرید که چنین حرفی درست باشد. این را که پذیرفتید برای من خیلی راحت است که برایتان بنویسم هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند او را ببینند! چون غیر ممکن است شما افرادی را که اصرار داشته‏اند بروند و از دیوانه‏ای کمکی، شفایی، معجزه‏ای بخواهند ندیده باشید. حرف‏هایی از قبیل حرف‏های سکرتر و همسر و مادر هم اینقدر به گوشمان خورده است که شما هم آن دوسه تایی را که من نوشتم بدون هیچ قسم خوردنیبپذیرید.

بگذریم، یادم رفت اصلاً چرا حرف به اینجا کشید. اهان یادم آمد! امروز خود من کنجکاو شدم و رفتم که دکتر لی را ببینم. در مطبش جای سوزن انداختن نبود. سکرتر حاضر نبود به من نوبت بدهد. گفت تا همین بیماران را ببیند روز تمام شده. آهسته طوری که کسی نشنود به او گفتم:
من می‏دونم که دکتر دیوونه است! بهش بگو حتماً میخوام ببینمش. خیلی مهمه. و الا در عرض دو دقیقه با یک پاک کن تو و این مطب و دکتر و همه این تشکیلات رو از داستان خودم پاک می‏کنم.
سکرتر به من نگاه کرد و اسمم را نوشت و گفت بفرمایید بنشینید! کیف کردم. مخصوصاً شانه‏هایم را انداختم بالا و در حالی که با لبخند به او نگاه می‏کردم سلانه سلانه به طرف یک صندلی که تازه خالی شده بود راه افتادم. خوب سر جای خودش نشانده بودم‏اش. به هر حال باید می‏دانست که من او را آنجا گذاشته‏ام. نمی‏تواند به خود من نوبت ندهد.
لحظاتی بعد سکرتر رفت داخل دفتر دکتر. بیرون که آمد، دکتر هم پشت سرش بیرون آمد. درست همانطور که حدس زده بودم به من اشاره کرد که بروم داخل! چند تا از منتظرین زیر لب چیزی گفتند اما کسی اعتراضی جدی نکرد. وقتی با دکتر تنها شدم با صدای بلند خندیدم و با اشاره به رنگ و روی پریده‏اش گفتم:
-اهان! دکتر لی، فکرشو نمی‏کردی یکی پی به دیوونگیت ببره؟ ولی نترس من اومدم با تو یک معامله بکنم.
دکتر لی که دست به سینه ایستاده بود به میزش تکیه داد و با یک دست چانه‏اش را گرفت و پرسید:
-چه معامله‏ای؟
گفتم: تو برای دادگاه من بنویس که من کاملاً سالمم و میتونم بچه‏هامو ببینم من هم در عوض برای خوانندگانم خواهم نوشت که تو دکتری کاملاً سالم هستی.
دکتر لی بازو بند فشار خون را بر داشت و آمد به طرفم و گفت:
– تو باز دواهاتو نخوردی؟!
با اعتراض گفتم:
-می‏خوای بگی من دیوونه‏ام؟ دلیلی هم برا این ادعات داری؟
گفت:
– بعله جانم. آخه دکتر لی کیه؟ من دکتر ادواردم. دکتر تو. تو هم نویسنده نیستی. روزنامه پخش می‏کردی. حالا هم مدتیه که مریضی!


فروغ جان
انگار همین دیروز بود که می‏گفتی:
می‏توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد

می‏توان در گور مجهولی خدا را دید
می‏توان با سکه‏ای نا چیز ایمان یافت

می توان در حجره‏های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر

می‏توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‏توان چون آب در گودال خود خشکید …

فروغ عزیز! ای عاشق دل سوخته‏ی آن روزها، نیستی که ببینی این روزها در سینه عاشقان، امام تازه چطور گلوله می‏کارد و آنها چگونه سیاهی و سختی آسفالت را با خون خود آب می‏دهند.
امروز زاد روز توعزیزاست. شاید خیلی‏ها یادشان برود اما دل عاشق‏ات نگیرد چون ما در گیر و دار برگزاری شب هفت و شب چهلم عزیزانمان هستیم. ندا و سهراب و بقیه نازنینان حتمن آنجا هستند، خیلی‏ها هم در همین چند روزه فرستاده شدند. اما نگران نباش! درست است این جنبش مخالف خشونت است اما مردم می‏دانند که همیشه حق دفاع شخصی را در مقابل ظالم دارند و تا قهوه آقا! را نخورند از پا نمی‏نشینند. نیستی که ببینی صیادان ولایت فقیه چگونه از جوی حقیر ظلم که به گودال تاریخ می‏ریزد قصد صید حکومت را دارند.
فروغ عزیز یادت باشد برای خودت یک جشن تولد مفصل بگیری! ما اما همه شادیهایمان را جمع کرده‏ایم تا در سقوط این نظام از خجالت تاریخ در بیاییم.
به فریدون که نگذاشتندش بماند و این روزها را ببیند سلام برسان.


فروغ جان
انگار همین دیروز بود که می‏گفتی:
می‏توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد

می‏توان در گور مجهولی خدا را دید
می‏توان با سکه‏ای نا چیز ایمان یافت

می توان در حجره‏های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر

می‏توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‏توان چون آب در گودال خود خشکید …

فروغ عزیز! ای عاشق دل سوخته‏ی آن روزها، نیستی که ببینی این روزها در سینه عاشقان، امام تازه چطور گلوله می‏کارد و آنها چگونه سیاهی و سختی آسفالت را با خون خود آب می‏دهند.
امروز زاد روز توعزیزاست. شاید خیلی‏ها یادشان برود اما دل عاشق‏ات نگیرد چون ما در گیر و دار برگزاری شب هفت و شب چهلم عزیزانمان هستیم. ندا و سهراب و بقیه نازنینان حتمن آنجا هستند، خیلی‏ها هم در همین چند روزه فرستاده شدند. اما نگران نباش! درست است این جنبش مخالف خشونت است اما مردم می‏دانند که همیشه حق دفاع شخصی را در مقابل ظالم دارند و تا قهوه آقا! را نخورند از پا نمی‏نشینند. نیستی که ببینی صیادان ولایت فقیه چگونه از جوی حقیر ظلم که به گودال تاریخ می‏ریزد قصد صید حکومت را دارند.
فروغ عزیز یادت باشد برای خودت یک جشن تولد مفصل بگیری! ما اما همه شادیهایمان را جمع کرده‏ایم تا در سقوط این نظام از خجالت تاریخ در بیاییم.
به فریدون که نگذاشتندش بماند و این روزها را ببیند سلام برسان.


دعوت خیام و شاملو و شجریان و گهرام بلوچ باشیم برای چند دقیقه یوتوب




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!