حضرت رهبر سابق برای «خواص» تکلیف تعیین کردهاند که شفاف شده دست از دوپهلو حرف زدن بردارند.
اتفاقاً این دو پهلو حرف زدن تا اینجا هر گلی زده به جمال آقا زده، اگر خواص بتوانند یک پهلو حرف بزنند آقا قبل از بیست و دو بهمن به سینه پهلو مبتلا خواهد شد.
بیخود نیست شاعر میفرماید:
برو آقا برو همین دیروز کشیدی خط و نشان که خواهی افتاد به جانشان( ببخشید کمی لنگ بیت دراز شد)
بهر آن که نداشتی زوری بهر این چرا میزنی زری؟(این لنگش هم به آن لنگش نمیخورد، اما دو پهلو که نیست؟)
حضرت رهبر سابق برای «خواص» تکلیف تعیین کردهاند که شفاف شده دست از دوپهلو حرف زدن بردارند.
اتفاقاً این دو پهلو حرف زدن تا اینجا هر گلی زده به جمال آقا زده، اگر خواص بتوانند یک پهلو حرف بزنند آقا قبل از بیست و دو بهمن به سینه پهلو مبتلا خواهد شد.
بیخود نیست شاعر میفرماید:
برو آقا برو همین دیروز کشیدی خط و نشان که خواهی افتاد به جانشان( ببخشید کمی لنگ بیت دراز شد)
بهر آن که نداشتی زوری بهر این چرا میزنی زری؟(این لنگش هم به آن لنگش نمیخورد، اما دو پهلو که نیست؟)
جان به همسرش جولیانا گفت:
– عزیزم سر راهم صد هزار دلار پول نقد از حساب پساندازمون گرفتم، همهاشون اسکناسای درشت و تا نخوردهان. گذاشتمشون رو میز نهارخوری.
جولیانا با حالتی که انگار خسته و کلافه شده پرسید:
– باز تو از اون کارای احمقانهات کردی؟!
جان که خیلی از خودش متشکر به نظر میرسید گفت:
– مگه به همین راحتی میدادن؟ جالبه ها! پول خود آدمو نمیخوان بدن. تازه وقتی که هست اگه آدم کار احمقانه نکنه، احمقه!
جولیانا بدون معطلی گفت:
– تو پنجهزارتا هم میگرفتی چیزی از احمقی کم نمیآوردی.
جان همانطور از خود راضی گفت:
– حالا عوض این حرفا برو دوسه بسته وردار برو دستی به سر و روت بکش. لباس مناسبی بخر. باید بریم، مجبوریم یک سر هم به شهردار بزنیم.
جولیانا یکهو تن صدایش عوض شد و با اعتراض گفت:
– پناه بر خدا. تو که میدونی اون مرده چقدر هیزه و از سر و کول من بالا میره…
جان حرف جولیانا را قطع کرد و گفت:
– نگران نباش. ما فقط خودی نشون میدیم. اون فرش تابلوی ایرانی رو بهش میدم و تولدت مبارکی بهش میگیم و میریم.
جولیانا مشغول نوشیدن ته مانده شرابش بود. جان از سکوت او استفاده کرد و گفت:
– او میدونه ما امشب سالگرد ازدواجمونه.
جولیانا بلند شد. گیلاس خالی خودشو گذاشت روی میز نهار خوری و بدون آنکه به پولها نگاهی بکند به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
– نه من همون شام سنتی خودمونو دوست دارم. حوصله تجملات ندارم. تازه من فکر کردم تو یادت رفته.
جان که بر خلاف جولیانا سرحال و پر انرژی بود گفت:
– یادم رفته؟ غیر ممکنه! من تازه به برادرم تلفن کردم. داره اسبی رو که دوست داری با قطار میفرسته مزرعه آقای جیمز. تمام فردا ما اونجاییم و تو تا بخوای میتونی اسب سواری کنی.
جولیانا خیلی کشیده و با حالتی رمانتیک گفت:
– آه جاااااااااان! حیف که دارم این ظرفارو میشورم و الا حتمن بغلت میکردم و میبوسیدمت.
جان با دلخوری گفت:
– آخه همهی مستخدمارام نباید مرخص میکردی.
جولیانا با ناز و لوندی خاصی گفت:
– میخواستم امشبو از خدا هم تنهاتر باشیم…
جولیانا ساکت شد. در کمد را باز کرد. یک قوطی در آورد و به جان گفت:
– این آخرین قوطی لوبیامونه!
جان بقیه شیشه سمیرانف را در گیلاسش خالی کرد و کفت:
– فردا میرم فود بانک. شایدهم بتونم صد دلاری تا سر برج از جیمز دستی بگیرم.
جان به همسرش جولیانا گفت:
– عزیزم سر راهم صد هزار دلار پول نقد از حساب پساندازمون گرفتم، همهاشون اسکناسای درشت و تا نخوردهان. گذاشتمشون رو میز نهارخوری.
جولیانا با حالتی که انگار خسته و کلافه شده پرسید:
– باز تو از اون کارای احمقانهات کردی؟!
جان که خیلی از خودش متشکر به نظر میرسید گفت:
– مگه به همین راحتی میدادن؟ جالبه ها! پول خود آدمو نمیخوان بدن. تازه وقتی که هست اگه آدم کار احمقانه نکنه، احمقه!
جولیانا بدون معطلی گفت:
– تو پنجهزارتا هم میگرفتی چیزی از احمقی کم نمیآوردی.
جان همانطور از خود راضی گفت:
– حالا عوض این حرفا برو دوسه بسته وردار برو دستی به سر و روت بکش. لباس مناسبی بخر. باید بریم، مجبوریم یک سر هم به شهردار بزنیم.
جولیانا یکهو تن صدایش عوض شد و با اعتراض گفت:
– پناه بر خدا. تو که میدونی اون مرده چقدر هیزه و از سر و کول من بالا میره…
جان حرف جولیانا را قطع کرد و گفت:
– نگران نباش. ما فقط خودی نشون میدیم. اون فرش تابلوی ایرانی رو بهش میدم و تولدت مبارکی بهش میگیم و میریم.
جولیانا مشغول نوشیدن ته مانده شرابش بود. جان از سکوت او استفاده کرد و گفت:
– او میدونه ما امشب سالگرد ازدواجمونه.
جولیانا بلند شد. گیلاس خالی خودشو گذاشت روی میز نهار خوری و بدون آنکه به پولها نگاهی بکند به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
– نه من همون شام سنتی خودمونو دوست دارم. حوصله تجملات ندارم. تازه من فکر کردم تو یادت رفته.
جان که بر خلاف جولیانا سرحال و پر انرژی بود گفت:
– یادم رفته؟ غیر ممکنه! من تازه به برادرم تلفن کردم. داره اسبی رو که دوست داری با قطار میفرسته مزرعه آقای جیمز. تمام فردا ما اونجاییم و تو تا بخوای میتونی اسب سواری کنی.
جولیانا خیلی کشیده و با حالتی رمانتیک گفت:
– آه جاااااااااان! حیف که دارم این ظرفارو میشورم و الا حتمن بغلت میکردم و میبوسیدمت.
جان با دلخوری گفت:
– آخه همهی مستخدمارام نباید مرخص میکردی.
جولیانا با ناز و لوندی خاصی گفت:
– میخواستم امشبو از خدا هم تنهاتر باشیم…
جولیانا ساکت شد. در کمد را باز کرد. یک قوطی در آورد و به جان گفت:
– این آخرین قوطی لوبیامونه!
جان بقیه شیشه سمیرانف را در گیلاسش خالی کرد و کفت:
– فردا میرم فود بانک. شایدهم بتونم صد دلاری تا سر برج از جیمز دستی بگیرم.
پدر مرتضی هم در هواپیمایی بود که سقوط کرده بود، اما هیچکس حاضر نبود به مرتضی که داشت به سرعت به طرف فرودگاه میراند زنگ بزند و بگوید پدرش نرسیده، رفته. گل که جای خود دارد. نان خامهای هم خریده بود. میگفت که پدرش عاشق نان خامهای است و میخواهد بدو ورود بخنداندش.
حالا ساعت از یک نیمه شب هم گذشته. اگر همه چیز درست پیش میرفت حد اقل پنج ساعتی از رسیدن مرتضی و پدرش به خانه گذشته بود.
سی سال دوری شوخی نیست. همین سی سال نا قابل مرتضای بیست ساله را کرده بود پنجاه ساله و پدر مرحومش بی عصا نمیتوانست راه برود.
چه زود آدم مرحوم میشود و چه بد و بد موقع.
پلیس میگوید هیچ دلیلی ندارد که راننده مقصر باشد. دو سه نفر شاهد ماجرا میگویند: مرتضی یکهو پرید در خیابان و ماشین نتوانست ترمز بگیرد. اگر نان خامهای ها و گل دستش نبود سرش آنقدر محکم به جاده نمیخورد.
میدانم با توجه به آنچه که مرتضی کشیده بود این داستان خیلی کوتاه است اما این روزها زندگیها طولانی و داستانهایشان کوتاهتر میشوند.
پدر مرتضی هم در هواپیمایی بود که سقوط کرده بود، اما هیچکس حاضر نبود به مرتضی که داشت به سرعت به طرف فرودگاه میراند زنگ بزند و بگوید پدرش نرسیده، رفته. گل که جای خود دارد. نان خامهای هم خریده بود. میگفت که پدرش عاشق نان خامهای است و میخواهد بدو ورود بخنداندش.
حالا ساعت از یک نیمه شب هم گذشته. اگر همه چیز درست پیش میرفت حد اقل پنج ساعتی از رسیدن مرتضی و پدرش به خانه گذشته بود.
سی سال دوری شوخی نیست. همین سی سال نا قابل مرتضای بیست ساله را کرده بود پنجاه ساله و پدر مرحومش بی عصا نمیتوانست راه برود.
چه زود آدم مرحوم میشود و چه بد و بد موقع.
پلیس میگوید هیچ دلیلی ندارد که راننده مقصر باشد. دو سه نفر شاهد ماجرا میگویند: مرتضی یکهو پرید در خیابان و ماشین نتوانست ترمز بگیرد. اگر نان خامهای ها و گل دستش نبود سرش آنقدر محکم به جاده نمیخورد.
میدانم با توجه به آنچه که مرتضی کشیده بود این داستان خیلی کوتاه است اما این روزها زندگیها طولانی و داستانهایشان کوتاهتر میشوند.
شیرین عبادی با اشاره به دادگاه هفت بهایی گفت که هیچ مدرکی دال بر مجرمیت موکلانش وجود ندارد و اگر دستگاه قضایی بخواهد بر اساس مستندات حکم صادر کند، موکلانش تبرئه خواهند شد. ولی اما ولاکن خواهید دید که دستگاه قضایی به هفت دلیل زیر این هفت نفر و خواهرِ شیرین عبادی را محکوم خواهد کرد:
– چرا آنها هفت نفر هستند و چرا در میانشان زن هم وجود دارد؟
– چرا در این مدت در زندان ماندهاند؟ با این عملشان غیر از تخریب نظام قصد دیگری داشتهاند؟
– چرا در انتخابات تقلب کردند و چرا گذاشتند حضرت رهبر آن نطق پر ایراد بعد انتخابات را ایراد بفرمایند؟
– چرا برای نجات خود از زندان اقدام به قتل ندا آقا سلطان کردند؟
– چرا از تأیید بهایی شدن شیرین عبادی خود داری میکنند و چرا خواهر او را دستگیر کردهاند؟
– چرا در اینهمه مدت که نظام به آنها فرصت داد توبه نکردند و به اسلام مشرف نشدند؟
– چرا در زمانی که آنها در زندان بودند حرمت عاشورا شکست و استادی که بر علیه حضرت رهبر امضا جمع میکرد ترور شد؟
بعد از تحریر: به نظر شما هفت دلیل مسخرهتری که به نظر دستگاه قوه قضایی برای محکومیت این هفت ایرانی نزدیکتر باشد کدامند؟