Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

از زمانهای بسیار بسیار قدیم نظام‏هایی که بسیار مقتدر می‏شده‏اند و غنی سازی هم حق مسلم آنها می‏شده؛ برای جوانان سنگ انداز حکم اعدام صادر می‏کرده‏اند. مخصوصاً که آن سنگ به سر کسی و به جایی اصابت نمی‏کرده بوده است! نظام جمهوری اسلامی هم که بحمدالله به آن اندازه مقتدر هست که خودش موشک هوا می‏کند و لاک‏پشت و موش به فضا می‏فرستد و برای آمریکا دندان قروچه می‏رود به خاطر اقتدار بیش از اندازه، برای محمد امین ولیان سنگ انداز حکم اعدام صادر کرده است. اگر خدای ناکرده سنگ ایشان می‏خورد به ناوشکنی که ما پریروز به آب انداختیم آنوقت چه خاکی به سرمان می‏کردیم؟ امروزه اسرائیل و کشورهای غربی از درک اقتدار ما عاجز هستند آنوقت این دانشجو بر می‏دارد به مامور تا دندان مسلح سنگ پرت می‏کند! کسی نیست به این دانشجو بگوید آقا ما به مرحله ای از دانش و آگاهی رسیدیم که داریم آیت الله حسنی را ثبت ملی می‏کنیم آنوقت تو در تظاهرات سنگ پرتاب می‏کنی؟ آنهم به مامورانی که دارند گاز اشک‏آور و گلوله شلیک می‏کنند و خواهر و برادرانت را بسته‏اند به مشت و لگد. دم این آیات عظام که چپ و راست نطق فتوایی ایراد می‏کنند گرم. اصولاً آیت‏الله و مرجع تقلید باید همین طور گز نکرده پاره کند تا دادستانها و قضات بتوانند بر اساس آن هر کس را که خواستند تیکه پاره کنند.


به خانه جعفر پناهی حمله شده و او همراه همسر و دختر و میهمانان‏اش دستگیر شده است. دادستان تهران می‏گوید: بازداشت وی سیاسی نبوده است! از این فرمایش سیاسی من به این نتیجه می‏رسم که احتمالاً ایشان بدون کسب مجوز مبادرت به داشتن میهمان کرده است. درست است که میهمان حبیب خداست اما این آقا که ممنوع الخروج بوده با احباب خدا چکار دارد؟ البته نگران میهمانان نباشید. آنها را در بخش میهمانخانه زندان نگهداری می کنند و اگر هم مصالح نظام ایجاب کرد که از آنها پذیرایی به عمل بیایید شلاقشان را چربتر خواهند کرد. در خصوص دستگیری همسر و دخترشان با توجه به اینکه این دستگیری سیاسی نیست احتمال دارد مسائل اخلاقی در میان باشد. آخه رقص در این ماه محرم آنهم در حضور میهمانان با آنهمه مشروب…

– بعله؟

-ماه محرم تمام شده؟

– خیلی پر حرفی می کنید، اسمتون چیه؟


کوکیتلام زمانی شهرک کوچکی بود. حالا به قدری شلوغ شده که من برای آوردن بچه‏ها از مدرسه، نیمساعت زودتر از آنکه زنگ بخورد جلوی مدرسه هستم. معمولاً ماشین را که پارک می‏کنم، تا صدای زنگ بلند شود همانجا قدم می‏زنم. از جلوی مدرسه تا تقاطع خیابان گلن و وست وود، دویست و سی و چهار قدم است. موقع بر گشتن، خیلی آهسته‏تر گام بر می‏دارم و همیشه با خودم فکر می‏کنم حداقل پانصد قدم برداشته‏ام. دیروز از سر همان چهار راه متوجه شدم که پیرزنی که جلوی مدرسه و زیر شیروانی ایستاده راه ‏می‏افتد، می‏آید وسط پیاده رو و به سمت من خیره شده برایم دست تکان می‏دهد. ولی وقتی که نزدیک می‏شوم با دلخوری برمی‏گردد سرجایش. دفعه‏ی دوم یا سوم آمد به سمت من و با عصبانیت و دلخوری گفت:

– میشه اینقدر ورجه وورجه نکنی و وایسی یه جا؟!

عصبانیت و حرص زدگی از صدایش می‏بارید. حرفی نزدم و به سمت دیوار مدرسه راه افتادم و جایی نزدیک به او ایستادم. بعد از کمی مکث در حالی که به چهار راه خیره شده بود از من پرسید:

– کسی داره میاد؟

گفتم:

– بله. یک خانم.

خنده به صورتش برگشت. در حالی که به وسط پیاده رو می‏رفت گفت:

– دخترمه. با من اینجا قرار گذاشته.

زنی که می‏آمد به نزدیکی ما که رسید پیرزن با دلخوری به کنار دیوار برگشت اما نزدیک‏تر به من ایستاد. بعد از اینکه زن از جلوی ما رد شد او گفت:

– این خیلی بده که آدم سر وعده‏ی خودش به موقع حاضر نشه!

بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

– بنا بوده ساعت دو ربع اینجا باشه. حالا داره سه و ربع کم میشه.

به کلاهش که دو سه آرم طلایی پرچم کانادا و برگ درخت افرا و قلبی قرمز رنگ زده بود نگاه کردم و فقط سری تکان دادم.

پیرزن با صدایی که قصد داشت زهر عصبانیت قبلی‏اش را خنثی کند، از همانجایی که ایستاده بود، تابلویی را که در دست داشت نشانم داد و گفت:

– این قلب منجق دوزی شده رو برای روز والنتاین درست کردم. میخوام سوپرایزش کنم.

بعد ناگهانی پرسید:

– کسی میاد؟

نگاه کردم. از سر چهار راه پیرمردی که کاپشنی زرد رنگ داشت آهسته قدم برمی‏داشت. پیرزن بدون آنکه منتظر جواب من بماند با خوشحالی گفت:

– دختر خودمه. از ژاکت زردش شناختمش!

بعد در حالی که به وسط پیاده رو می‏رفت به من گفت:

– پاش سر کار پیچ خورده.

بعد خندید و همانطور که از دور برای پیرمرد دست تکان می‏داد ادامه داد:

– من البته نباید ناراحت این پیچ خوردگی باشم، چون اگر پیچ نخورده بود الآن سرکار بود و به دیدن من نمی‏اومد!

من هم همراه او قاه قاه خندیدم.

او یکهو خنده‏اش را قطع کرد و گفت:

-ولی من خیلی برا پاش ناراحتم! این جوونا اصلاً از خودشون مواظبت نمی‏کنن.

پیرزن دوباره برای پیرمردی که فکر می‏کرد دخترش هست دستی تکان داد و به من گفت:

– من ده‏ سال تو رستوران کار کردم. یک دفعه هم پام پیچ نخورد…

زنگ مدرسه به صدا در آمد. رو به پیرزن گفتم:

– باید برم بچه‏ها رو بگیرم.

صورتش پر خنده بود. به طرف پیرمردی که با تأنی قدم برمی‏داشت اشاره کرد و گفت:

– دخترک خودشو داغون کرده. ببین به چه روزی افتاده، هی میاد هی نمی‏رسه. تازه اگر هم نباشه من دیگه اینجا وانمیستم…

بچه‏ها را که سوار ماشین کردم و راه افتادم، پیرمرد به نگاه‏رس پیرزن رسیده بود. پیرزن به کنار دیوار برگشته بود و هنوز منتظر بود.


به خانه جعفر پناهی حمله شده و او همراه همسر و دختر و میهمانان‏اش دستگیر شده است. دادستان تهران می‏گوید: بازداشت وی سیاسی نبوده است! از این فرمایش سیاسی من به این نتیجه می‏رسم که احتمالاً ایشان بدون کسب مجوز مبادرت به داشتن میهمان کرده است. درست است که میهمان حبیب خداست اما این آقا که ممنوع الخروج بوده با احباب خدا چکار دارد؟ البته نگران میهمانان نباشید. آنها را در بخش میهمانخانه زندان نگهداری می کنند و اگر هم مصالح نظام ایجاب کرد که از آنها پذیرایی به عمل بیایید شلاقشان را چربتر خواهند کرد. در خصوص دستگیری همسر و دخترشان با توجه به اینکه این دستگیری سیاسی نیست احتمال دارد مسائل اخلاقی در میان باشد. آخه رقص در این ماه محرم آنهم در حضور میهمانان با آنهمه مشروب…

– بعله؟

-ماه محرم تمام شده؟

– خیلی پر حرفی می کنید، اسمتون چیه؟


کوکیتلام زمانی شهرک کوچکی بود. حالا به قدری شلوغ شده که من برای آوردن بچه‏ها از مدرسه، نیمساعت زودتر از آنکه زنگ بخورد جلوی مدرسه هستم. معمولاً ماشین را که پارک می‏کنم، تا صدای زنگ بلند شود همانجا قدم می‏زنم. از جلوی مدرسه تا تقاطع خیابان گلن و وست وود، دویست و سی و چهار قدم است. موقع بر گشتن، خیلی آهسته‏تر گام بر می‏دارم و همیشه با خودم فکر می‏کنم حداقل پانصد قدم برداشته‏ام. دیروز از سر همان چهار راه متوجه شدم که پیرزنی که جلوی مدرسه و زیر شیروانی ایستاده راه ‏می‏افتد، می‏آید وسط پیاده رو و به سمت من خیره شده برایم دست تکان می‏دهد. ولی وقتی که نزدیک می‏شوم با دلخوری برمی‏گردد سرجایش. دفعه‏ی دوم یا سوم آمد به سمت من و با عصبانیت و دلخوری گفت:

– میشه اینقدر ورجه وورجه نکنی و وایسی یه جا؟!

عصبانیت و حرص زدگی از صدایش می‏بارید. حرفی نزدم و به سمت دیوار مدرسه راه افتادم و جایی نزدیک به او ایستادم. بعد از کمی مکث در حالی که به چهار راه خیره شده بود از من پرسید:

– کسی داره میاد؟

گفتم:

– بله. یک خانم.

خنده به صورتش برگشت. در حالی که به وسط پیاده رو می‏رفت گفت:

– دخترمه. با من اینجا قرار گذاشته.

زنی که می‏آمد به نزدیکی ما که رسید پیرزن با دلخوری به کنار دیوار برگشت اما نزدیک‏تر به من ایستاد. بعد از اینکه زن از جلوی ما رد شد او گفت:

– این خیلی بده که آدم سر وعده‏ی خودش به موقع حاضر نشه!

بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

– بنا بوده ساعت دو ربع اینجا باشه. حالا داره سه و ربع کم میشه.

به کلاهش که دو سه آرم طلایی پرچم کانادا و برگ درخت افرا و قلبی قرمز رنگ زده بود نگاه کردم و فقط سری تکان دادم.

پیرزن با صدایی که قصد داشت زهر عصبانیت قبلی‏اش را خنثی کند، از همانجایی که ایستاده بود، تابلویی را که در دست داشت نشانم داد و گفت:

– این قلب منجق دوزی شده رو برای روز والنتاین درست کردم. میخوام سوپرایزش کنم.

بعد ناگهانی پرسید:

– کسی میاد؟

نگاه کردم. از سر چهار راه پیرمردی که کاپشنی زرد رنگ داشت آهسته قدم برمی‏داشت. پیرزن بدون آنکه منتظر جواب من بماند با خوشحالی گفت:

– دختر خودمه. از ژاکت زردش شناختمش!

بعد در حالی که به وسط پیاده رو می‏رفت به من گفت:

– پاش سر کار پیچ خورده.

بعد خندید و همانطور که از دور برای پیرمرد دست تکان می‏داد ادامه داد:

– من البته نباید ناراحت این پیچ خوردگی باشم، چون اگر پیچ نخورده بود الآن سرکار بود و به دیدن من نمی‏اومد!

من هم همراه او قاه قاه خندیدم.

او یکهو خنده‏اش را قطع کرد و گفت:

-ولی من خیلی برا پاش ناراحتم! این جوونا اصلاً از خودشون مواظبت نمی‏کنن.

پیرزن دوباره برای پیرمردی که فکر می‏کرد دخترش هست دستی تکان داد و به من گفت:

– من ده‏ سال تو رستوران کار کردم. یک دفعه هم پام پیچ نخورد…

زنگ مدرسه به صدا در آمد. رو به پیرزن گفتم:

– باید برم بچه‏ها رو بگیرم.

صورتش پر خنده بود. به طرف پیرمردی که با تأنی قدم برمی‏داشت اشاره کرد و گفت:

– دخترک خودشو داغون کرده. ببین به چه روزی افتاده، هی میاد هی نمی‏رسه. تازه اگر هم نباشه من دیگه اینجا وانمیستم…

بچه‏ها را که سوار ماشین کردم و راه افتادم، پیرمرد به نگاه‏رس پیرزن رسیده بود. پیرزن به کنار دیوار برگشته بود و هنوز منتظر بود.


آقای آلفرد از پنجره سالن عمومی نگاهی به پارک انداخت. پارک، درست روبروی خانه سالمندان بود. غیر از ژنرال که مثل همیشه ساکت و آرام روی نیمکت مخصوصش نشسته و به افق خیره بود؛ کسی در پارک نبود. آقای آلفرد به ساعتش نگاهی انداخت. مایکل، پسر بزرگش نیم ساعتی تأخیر داشت. این تأخیر برای مایکل طبیعی بود. آقای آلفرد همیشه می‏گفت:

– او، اونقدر دیر به دنیا اومد که به زور به دنیا آوردنش.

با خودش گفت: حتماً براش کاری پیش اومده. بعد تو ذهنش ادامه داد: اگه تو این شرایط بد بازار؛ یکهو یک مشتری جدی سر و کله‏اش پیدا بشه مایکل باید هم قرارشو با من کنار بگذاره. آقای آلفرد تصمیم خودش را گرفت. در خروجی سالن را باز کرد و بدون آنکه به دربان بگوید می‏رود پارک از او خواست که اگر پسرش مایکل سر و کله‏اش پیدا شد او را بفرستد کنار نیمکت ژنرال. دربان با نگاهش، آقای آلفرد را که عصا زنان از عرض خیابان رد می‏شد و داخل پارک می‏رفت تعقیب کرد. آقای آلفرد که نزدیکی نیمکت ژنرال به سرفه افتاده بود گفت:

– می‏بینی ژنرال! از اون پنجره تا اینجا به این حال افتادم!

درست موقعی که آقای آلفرد گفت: «از اون پنجره» برگشت و با عصا به پنجره سالن عمومی خانه سالمندان اشاره کرد. ژنرال حتی موقعی که آقای آلفرد بغل دستش نشست هم تکانی نخورد؛ البته آقای آلفرد توقع هم نداشت که او تکان بخورد. ژنرال غرق درعالم خودش بود و به دور دستها خیره شده بود. آقای آلفرد پیپش را روشن کرد و دو سه پک زد و انگار ژنرال پرسیده باشد چه خبر؟ جواب داد:

– ولله هیچ! یعنی هیچِ هیچ. همون ماجراهای تکراری همیشگی. اون بالا هم که آدم کف می‏کنه.

آقای آلفرد که اینو گفت به سمت خانه سالمندان اشاره کرد و ادامه داد:

– دخترم مارگارت از آلبرتا و سرماش شاکیه اما حاضر نیست پاشه بیاد ونکوور. حق‏ام داره. اینجا کار نیست. پسر وسطیه هم که هنوز عراقه. دلمم براش می‏سوزه…

آقای آلفرد ساکت شد. معلوم نبود که می‏خواهد بغضش را قورت بدهد یا باز دو- سه پک دیگر به پیپ‏اش بزند. هم زمان که دودها را بیرون می‏داد؛ ادامه داد:

– به‏ات بر نخوره ژنرال! اما واقعیتش اینه که به عنوان یک سرباز قدیمی نمی‏تونم مشوق بچه‏ام برا جنگ باشم.

آقای آلفرد آه عمیقی کشید و مثل ژنرال کمی به دور دستها خیره شد و بعد ادامه داد:

– مایکل هم، مایکله دیگه.امروز نیمساعته که منو معطل کرده. البته نه کار بخصوصی داریم و نه جای بخصوصی می‏ریم. دوساعتی منو می‏گذاره خونه خودمون. چرخی می‏زنم. آلبومی نگاه می‏کنم. میدونی، خونه خود آدم هر چقدر هم خالی باشه باز پر خاطره است. ولی خوب نیومد. البته، بدجور خورده تو سر ملک. مایکل دو سه ماهی میشه حتی یک خونه نفروخته.

آقای آلفرد ساکت شد. به طرف خانه سالمندان نگاهی انداخت. دل‏اش می‏خواست مایکل را با دربان در حال صحبت کردن ببیند اما خبری نبود. پاهایش را از زمین بلند کرد و روی نیمکت گذاشت. با فشار دادن عصایش بر زمین کمی خودش را عقب‏تر کشید و در حالی که به مجسمه ژنرال تکیه می‏داد مثل او به دور دستها خیره ماند.


آقای آلفرد از پنجره سالن عمومی نگاهی به پارک انداخت. پارک، درست روبروی خانه سالمندان بود. غیر از ژنرال که مثل همیشه ساکت و آرام روی نیمکت مخصوصش نشسته و به افق خیره بود؛ کسی در پارک نبود. آقای آلفرد به ساعتش نگاهی انداخت. مایکل، پسر بزرگش نیم ساعتی تأخیر داشت. این تأخیر برای مایکل طبیعی بود. آقای آلفرد همیشه می‏گفت:

– او، اونقدر دیر به دنیا اومد که به زور به دنیا آوردنش.

با خودش گفت: حتماً براش کاری پیش اومده. بعد تو ذهنش ادامه داد: اگه تو این شرایط بد بازار؛ یکهو یک مشتری جدی سر و کله‏اش پیدا بشه مایکل باید هم قرارشو با من کنار بگذاره. آقای آلفرد تصمیم خودش را گرفت. در خروجی سالن را باز کرد و بدون آنکه به دربان بگوید می‏رود پارک از او خواست که اگر پسرش مایکل سر و کله‏اش پیدا شد او را بفرستد کنار نیمکت ژنرال. دربان با نگاهش، آقای آلفرد را که عصا زنان از عرض خیابان رد می‏شد و داخل پارک می‏رفت تعقیب کرد. آقای آلفرد که نزدیکی نیمکت ژنرال به سرفه افتاده بود گفت:

– می‏بینی ژنرال! از اون پنجره تا اینجا به این حال افتادم!

درست موقعی که آقای آلفرد گفت: «از اون پنجره» برگشت و با عصا به پنجره سالن عمومی خانه سالمندان اشاره کرد. ژنرال حتی موقعی که آقای آلفرد بغل دستش نشست هم تکانی نخورد؛ البته آقای آلفرد توقع هم نداشت که او تکان بخورد. ژنرال غرق درعالم خودش بود و به دور دستها خیره شده بود. آقای آلفرد پیپش را روشن کرد و دو سه پک زد و انگار ژنرال پرسیده باشد چه خبر؟ جواب داد:

– ولله هیچ! یعنی هیچِ هیچ. همون ماجراهای تکراری همیشگی. اون بالا هم که آدم کف می‏کنه.

آقای آلفرد که اینو گفت به سمت خانه سالمندان اشاره کرد و ادامه داد:

– دخترم مارگارت از آلبرتا و سرماش شاکیه اما حاضر نیست پاشه بیاد ونکوور. حق‏ام داره. اینجا کار نیست. پسر وسطیه هم که هنوز عراقه. دلمم براش می‏سوزه…

آقای آلفرد ساکت شد. معلوم نبود که می‏خواهد بغضش را قورت بدهد یا باز دو- سه پک دیگر به پیپ‏اش بزند. هم زمان که دودها را بیرون می‏داد؛ ادامه داد:

– به‏ات بر نخوره ژنرال! اما واقعیتش اینه که به عنوان یک سرباز قدیمی نمی‏تونم مشوق بچه‏ام برا جنگ باشم.

آقای آلفرد آه عمیقی کشید و مثل ژنرال کمی به دور دستها خیره شد و بعد ادامه داد:

– مایکل هم، مایکله دیگه.امروز نیمساعته که منو معطل کرده. البته نه کار بخصوصی داریم و نه جای بخصوصی می‏ریم. دوساعتی منو می‏گذاره خونه خودمون. چرخی می‏زنم. آلبومی نگاه می‏کنم. میدونی، خونه خود آدم هر چقدر هم خالی باشه باز پر خاطره است. ولی خوب نیومد. البته، بدجور خورده تو سر ملک. مایکل دو سه ماهی میشه حتی یک خونه نفروخته.

آقای آلفرد ساکت شد. به طرف خانه سالمندان نگاهی انداخت. دل‏اش می‏خواست مایکل را با دربان در حال صحبت کردن ببیند اما خبری نبود. پاهایش را از زمین بلند کرد و روی نیمکت گذاشت. با فشار دادن عصایش بر زمین کمی خودش را عقب‏تر کشید و در حالی که به مجسمه ژنرال تکیه می‏داد مثل او به دور دستها خیره ماند.


استاد غلامحسین بنان بیست و چهارسال قبل در چنین روزی( البته چنین بر می گردد به دیروز) درگذشت. یادش گرامی باد



استاد غلامحسین بنان بیست و چهارسال قبل در چنین روزی( البته چنین بر می گردد به دیروز) درگذشت. یادش گرامی باد



رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: دشمنان ما ادعا می کنند که جمهوری اسلامی برای ضبط اعترافات عبدالمالک ریگی از تزریق مواد گیج کننده استفاده کرده است.

وی تاکید کرد: این اسلام ناب چنان است که جدی ترین دشمنان ما را در هم می شکند. این شرور که هیچ، حتی خود اوباما که ریگی به همکاری با او اعتراف کرده است نیز اگر به ایران بیاید تحت تاثیر قدرت این اسلام به خطاهای خود اعتراف می کند

قسمتی از اعترافات اوباما تحت تاثیر قدرت اسلام

بسم الله الرخمن ارخیم

بعد از این که من سوگند رئیس جمهور بودن را خوردم و تمام شد گفتند عبدالمالک ریگی زنگ زده. خوب من البته آقای ریگی را از زمان شاه که هنوز متولد نشده بود می‏شناختم و می‏دانستم که نظام او را بدجور تروریست پرورش خواهد داد. برای همین گفتم من تلفنی با تروریست‏ها حرف نمی‏زنم. اون یارو گفت آقای نوری زاده بشنود خیلی عصبانی می‏شود. من گفتم خب پس بهش بگید برود پایگاه ما در بیشکاک. ریگی شک کرد و گفت چرا بیشکاک؟ ما گفتیم این آدم که می‏خواهد بیاید خیلی کله گنده هست نمی‏تواند بیاید پاکستان. ریگی گفت خود خانم کلینتون کله‏اش ماشا الله خیلی خیلی گنده است و مرتب می‏آید اسلام آباد. ما گفتیم این طرف کله‏اش از مال خانم کلینتون خیلی گنده‏تر است. در اینجا نیش‏های ریگی باز شده بود و فکر کرده بود خود من می‏روم و پذیرفته بود حتی گفته بود چاکر حسین آقا هم هستم. وقتی ما موفق شدیم ریگی را خر کنیم که بیاید بیشکاک زنگ زدیم اسرائیل. از آنها پرسیدیم شما اوجالان را با ترکیه کیلویی چند حساب کردید. اسرائیلی‏ها گفتند ما روی سینه عبدالمالک دست رد زده‏ایم اما شما جای پدر ما هستید ما به شما که دروغ نمی‏گیم. بعد به ما گفتند که شوهر بینظیز خیللللللللللللللللی آدم بی نظیری است که تا حالا دهها بلوچ را در پاکستان سر به نیست کرده و کر کر هم می خندد و می گوید من از بلوچ های سند هستم. ما منظور اسرائیلی ها را فهمیدیم. به نظام زنگ زدیم. گفتیم شما می‏دانید که ناتو به طالبان حمله کرده؟ نظام گفت ما و بشار اسد و حسن نصر‏الله همه چیز را می‏دانیم. ما گفتیم ما دنبال چندتا ملای طالبان هستیم. نظام گفت آنها در کوئته هستند. اتفاقاً عبدالمالک هم در کوئته بود…

عرض کردم: قسمتی از اعترافات باراک اوباما. تا فردا که برایتان اعتراف نمی‏کند. باید ماجرایی بشود تا اعتراف کند. بقیه‏اش بعد از چهارشنبه سوری


رئیس سازمان بسیج مستضعفین گفت: دشمنان ما ادعا می کنند که جمهوری اسلامی برای ضبط اعترافات عبدالمالک ریگی از تزریق مواد گیج کننده استفاده کرده است.

وی تاکید کرد: این اسلام ناب چنان است که جدی ترین دشمنان ما را در هم می شکند. این شرور که هیچ، حتی خود اوباما که ریگی به همکاری با او اعتراف کرده است نیز اگر به ایران بیاید تحت تاثیر قدرت این اسلام به خطاهای خود اعتراف می کند

قسمتی از اعترافات اوباما تحت تاثیر قدرت اسلام

بسم الله الرخمن ارخیم

بعد از این که من سوگند رئیس جمهور بودن را خوردم و تمام شد گفتند عبدالمالک ریگی زنگ زده. خوب من البته آقای ریگی را از زمان شاه که هنوز متولد نشده بود می‏شناختم و می‏دانستم که نظام او را بدجور تروریست پرورش خواهد داد. برای همین گفتم من تلفنی با تروریست‏ها حرف نمی‏زنم. اون یارو گفت آقای نوری زاده بشنود خیلی عصبانی می‏شود. من گفتم خب پس بهش بگید برود پایگاه ما در بیشکاک. ریگی شک کرد و گفت چرا بیشکاک؟ ما گفتیم این آدم که می‏خواهد بیاید خیلی کله گنده هست نمی‏تواند بیاید پاکستان. ریگی گفت خود خانم کلینتون کله‏اش ماشا الله خیلی خیلی گنده است و مرتب می‏آید اسلام آباد. ما گفتیم این طرف کله‏اش از مال خانم کلینتون خیلی گنده‏تر است. در اینجا نیش‏های ریگی باز شده بود و فکر کرده بود خود من می‏روم و پذیرفته بود حتی گفته بود چاکر حسین آقا هم هستم. وقتی ما موفق شدیم ریگی را خر کنیم که بیاید بیشکاک زنگ زدیم اسرائیل. از آنها پرسیدیم شما اوجالان را با ترکیه کیلویی چند حساب کردید. اسرائیلی‏ها گفتند ما روی سینه عبدالمالک دست رد زده‏ایم اما شما جای پدر ما هستید ما به شما که دروغ نمی‏گیم. بعد به ما گفتند که شوهر بینظیز خیللللللللللللللللی آدم بی نظیری است که تا حالا دهها بلوچ را در پاکستان سر به نیست کرده و کر کر هم می خندد و می گوید من از بلوچ های سند هستم. ما منظور اسرائیلی ها را فهمیدیم. به نظام زنگ زدیم. گفتیم شما می‏دانید که ناتو به طالبان حمله کرده؟ نظام گفت ما و بشار اسد و حسن نصر‏الله همه چیز را می‏دانیم. ما گفتیم ما دنبال چندتا ملای طالبان هستیم. نظام گفت آنها در کوئته هستند. اتفاقاً عبدالمالک هم در کوئته بود…

عرض کردم: قسمتی از اعترافات باراک اوباما. تا فردا که برایتان اعتراف نمی‏کند. باید ماجرایی بشود تا اعتراف کند. بقیه‏اش بعد از چهارشنبه سوری


هیچی دیگه

February - 27 - 20102 COMMENTS

اورلاندو زاپاتو چهل و دوسال داشت. حالا دیگه هیچی سال نداره. آخه حالا او پاک مرده. نه بچه محله‏ای ما نبود. اصلاً ایرانی نبودکه. ببینیش فکر می‏کنی آفریقاییه. ولی نبود. درست مثل پدرو لوئیس مرد. پدرو رو هم نمیشناسی؟ خوب منم نمیشناسمش. انگار شاعر بوده. این تیپ آدما رو دلیل نداره آدم بشناسه. مخصوصاً پدرو که هفت سال قبل از انقلاب مرده. نه اونم بچه محله‏ی ما نبود. اصلاً ایرانیا که اسماشون این ریختی نیست. خیلی گشتم که از اورلاندو یک عکس با حال گیر بیارم. پیدا نکردم. تو همین سه چهار روز خیللللللللللللللللی معروف شد، اما خوب دیگه یه دونه عکس بیشتر نداره. بعضیا وقتی معروف میشن خبرنگارا اونجا نیستن که ازشون عکس بندازن. بد شانسن دیگه. از اون پدرو که اصلاً عکسی ندیدم. اونم مثل همین اورلاندو مرده. اورلاندو هشتاد و پنج روز دووم آورد. پدرو رو نمیدونم. اورلاندو همین چند روز قبل مرد. هر چه خاک اونه عمر اکبر گنجی بشه. یه جورایی اکبر گنجی کوبایی ها بود. ولی خوب اعتصاب غذاست لا مذب. هیچی دیگه، توش مرگ و میر هم هست. من هم نمیدونم چرا ما در مورد اورلاندو بیچاره هیچی ننوشتیم. خوب بچه محله‏ای ما که نبود. چی ی ی ی ی ی ی ی ؟ وظیفه دنیاست که راجع به زندانی‏ها و مبارزان ما بنویسن.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!