اتفاقی نیفتاده
بخوابید
چیزی نیست
فقط دو نفر را اعدام کردند
مواظب باشید
این خبر را نیندازید جلوی گربه
قهر می کند
دو نفر هم شد آدم؟
زاهدان هم شد شهر؟
اتفاقی نیفتاده
بخوابید
چیزی نیست
فقط دو نفر را اعدام کردند
مواظب باشید
این خبر را نیندازید جلوی گربه
قهر می کند
دو نفر هم شد آدم؟
زاهدان هم شد شهر؟
بلوچستان تنها مرده است
در نکبت نظام
بستند مرا به رگبار
وگفتند به تو:
-قاچاقچی است
دردا
که تو
فریادم نشدی
آنقدر بالایم بردند
بردار
که نخل از اندوه زیر پایم ماند
خفگیام را
تو سکوت کردی
مگر من
تمامیت ارضی تو نیستم؟
مگر
هموطنی، فرضی و قرضی میشود؟
بر جنازهی اعدامی من
مهر تروریست را مخر
دردمان مشترک است
چرا نمیزنی مرا فریاد؟!
اعدام عبدالمالک ریگی را مثل تمام قتل های دولتی محکوم می کنم. با اینکه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؛ برای جلوگیری از سوء استفاده های فرصتی، مخالفت خود را با خشونت و عملیات تروریستی هم متذکر میشوم. این بدان معنا نیست که انسان ها در مقابل حمله گرگها حق دفاع ندارند.
در اندوه، کوکم می کند اینهمه مرگ
هیچ دردی را نمی شود تا آخر گریست
همچنان مرگ می زاید این درد و درد می زاید این مرگ
بلوچستان تنها مرده است
در نکبت نظام
بستند مرا به رگبار
وگفتند به تو:
-قاچاقچی است
دردا
که تو
فریادم نشدی
آنقدر بالایم بردند
بردار
که نخل از اندوه زیر پایم ماند
خفگیام را
تو سکوت کردی
مگر من
تمامیت ارضی تو نیستم؟
مگر
هموطنی، فرضی و قرضی میشود؟
بر جنازهی اعدامی من
مهر تروریست را مخر
دردمان مشترک است
چرا نمیزنی مرا فریاد؟!
اعدام عبدالمالک ریگی را مثل تمام قتل های دولتی محکوم می کنم. با اینکه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؛ برای جلوگیری از سوء استفاده های فرصتی، مخالفت خود را با خشونت و عملیات تروریستی هم متذکر میشوم. این بدان معنا نیست که انسان ها در مقابل حمله گرگها حق دفاع ندارند.
در اندوه، کوکم می کند اینهمه مرگ
هیچ دردی را نمی شود تا آخر گریست
همچنان مرگ می زاید این درد و درد می زاید این مرگ
سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت میبارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه میشناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:
– او یک احمق به تمام معنا بود.
بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:
– نمی دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوهاش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش میچرخاند.
مردی که ته ریش داشت گفت:
– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:
– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.
مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:
– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:
– میگن وضع مالیاش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:
– درسته؟
مردی که ته ریش داشت گفت:
– من هم همینو شنیدم.
مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:
– به هر حال ما هم داریم زندگی میکنیم. گرفتاری داریم؛ اما میریم با دوستی، رفیقی حرف میزنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.
مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف میزد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده میتوانست برود توضیح میداد. حرفهایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش میسوزد. حرفهایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوهاش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکسالعمل دوستاناش هم هست.
مردی که ته ریش داشت حواساش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا میگوید، دوباره حرفهای مرد قبلی را تکرار کرد.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:
– قضیه کمی پیچیدهتر میشه.
مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:
– کدوم پیچیدگی؟
مردی که داشت حرف میزد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:
– زیر لایهای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز میکنه…
بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:
– وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست میده…
مرد دیگر، به تلفن دستیاش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:
– گوشام با تویه.
مرد که انگار حرف زدن را بیهوده میدید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:
– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…
و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:
– گاهی دریا هم جلو چشمات سراب میشه و جفت شیشات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…
تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف میزد ساکت شد و قهوهاش را تمام کرد.
مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند میشدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.
*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشستهاند و تقریباً لام تا کام حرف نمیزنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوهاش را سر جایش میچرخاند. مردی که ته ریش دارد میگوید:
– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!
مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوهاش خیره است می گوید:
گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.
سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت میبارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه میشناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:
– او یک احمق به تمام معنا بود.
بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:
– نمی دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوهاش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش میچرخاند.
مردی که ته ریش داشت گفت:
– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:
– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.
مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:
– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:
– میگن وضع مالیاش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:
– درسته؟
مردی که ته ریش داشت گفت:
– من هم همینو شنیدم.
مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:
– به هر حال ما هم داریم زندگی میکنیم. گرفتاری داریم؛ اما میریم با دوستی، رفیقی حرف میزنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.
مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف میزد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده میتوانست برود توضیح میداد. حرفهایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش میسوزد. حرفهایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوهاش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکسالعمل دوستاناش هم هست.
مردی که ته ریش داشت حواساش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا میگوید، دوباره حرفهای مرد قبلی را تکرار کرد.
مردی که بلوز آستین کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:
– قضیه کمی پیچیدهتر میشه.
مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:
– کدوم پیچیدگی؟
مردی که داشت حرف میزد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:
– زیر لایهای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز میکنه…
بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:
– وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست میده…
مرد دیگر، به تلفن دستیاش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:
– گوشام با تویه.
مرد که انگار حرف زدن را بیهوده میدید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:
– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…
و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:
– گاهی دریا هم جلو چشمات سراب میشه و جفت شیشات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…
تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف میزد ساکت شد و قهوهاش را تمام کرد.
مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند میشدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.
*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشستهاند و تقریباً لام تا کام حرف نمیزنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوهاش را سر جایش میچرخاند. مردی که ته ریش دارد میگوید:
– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!
مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوهاش خیره است می گوید:
گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.
عیادت وبلاگی چیزی است که من از خودم درآوردهام. از یک زاویه که نگاه کنید ترکیبی بی معنی است اما من نگران نیستم چون جا باز خواهد کرد. عصر شلوغ، ما را گرفتارتر از آن دارد تا از باز شدن یک روزنهی فرار استفاده نکنیم. البته من از رفتن به بیمارستان و ملاقات هادی ابراهیمی روزنامهنگار شهرمان فرار نخواهم کرد اما تا وقتی که فرار می کنم از طریق همین وبلاگ به عیادتش میروم.
هادی ابراهیمی در اردیبهشت هزار و سیصد و سی و سه در رشت زاده شد. دوران دبستان را در روستای بازکیا گوراب گذراند و دوران دبیرستان را در لاهیجان سپری کرد. در همین اوان با شعر آشنا شد و نخستین شعر او در سال هزار و سیصد و پنجاه و یک در مجلهی فرهنگی ادبی نگین انتشار یافت. پس از آن به تناوب شعرهای او در مجلات نگین، فردوسی، گیله مرد، دفترهای هنر و ادبیات،شهروند، دفتر شناخت و گردون چاپ و منتشر شدند.
آموزش دانشگاهی او در پزشکی (علوم آزمایشگاهی) در سال هزار و نهصد و هشتاد و یک با آغاز جنگ ایران و عراق نا تمام ماند و در سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج مجبور به ترک میهن شد. وی از سال هزار و نهصد و نود و دو ساکن ونکوور کاناداست. من که جزو آندسته از ایرانیهایی هستم که سالانه نه سنت برای کتاب خرج میکنند هم کتاب یک پنجره نسیم او را خواندهام و شعر زیر شاخه گلی است که از آن کتاب کش رفتهام:
اتاق مالا مال تنهایی
بازی باد با پردهی پنجره
و حلق آویز پرندگان ابریشمی
در تنِ کبود آسمان
به ذهنم
یک پنجره نسیم،
تعارف میشود
دسته گل و آهنگی می گذارم اینجا تا هر وقت که گذرش افتاد بداند با هم یادش کرده ایم.
Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!