Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

اتفاقی نیفتاده

بخوابید

چیزی نیست

فقط دو نفر را اعدام کردند

مواظب باشید

این خبر را نیندازید جلوی گربه

قهر می کند

دو نفر هم شد آدم؟

زاهدان هم شد شهر؟






بلوچستان تنها مرده است

در نکبت نظام

بستند مرا به رگبار

وگفتند به تو:

-قاچاقچی است

دردا

که تو

فریادم نشدی

آنقدر بالایم بردند

بردار

که نخل از اندوه زیر پایم ماند

خفگی‏ام را

تو سکوت کردی

مگر من

تمامیت ارضی تو نیستم؟

مگر

هموطنی، فرضی و قرضی می‏شود؟

بر جنازه‏ی اعدامی من

مهر تروریست را مخر

دردمان مشترک است

چرا نمی‏زنی مرا فریاد؟!


اعدام عبدالمالک ریگی را مثل تمام قتل های دولتی محکوم می کنم. با اینکه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؛ برای جلوگیری از سوء استفاده های فرصتی، مخالفت خود را با خشونت و عملیات تروریستی هم متذکر می‏شوم. این بدان معنا نیست که انسان ها در مقابل حمله گرگ‏ها حق دفاع ندارند.

در اندوه، کوکم می کند اینهمه مرگ

هیچ دردی را نمی شود تا آخر گریست

همچنان مرگ می زاید این درد و درد می زاید این مرگ


بلوچستان تنها مرده است

در نکبت نظام

بستند مرا به رگبار

وگفتند به تو:

-قاچاقچی است

دردا

که تو

فریادم نشدی

آنقدر بالایم بردند

بردار

که نخل از اندوه زیر پایم ماند

خفگی‏ام را

تو سکوت کردی

مگر من

تمامیت ارضی تو نیستم؟

مگر

هموطنی، فرضی و قرضی می‏شود؟

بر جنازه‏ی اعدامی من

مهر تروریست را مخر

دردمان مشترک است

چرا نمی‏زنی مرا فریاد؟!


اعدام عبدالمالک ریگی را مثل تمام قتل های دولتی محکوم می کنم. با اینکه هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؛ برای جلوگیری از سوء استفاده های فرصتی، مخالفت خود را با خشونت و عملیات تروریستی هم متذکر می‏شوم. این بدان معنا نیست که انسان ها در مقابل حمله گرگ‏ها حق دفاع ندارند.

در اندوه، کوکم می کند اینهمه مرگ

هیچ دردی را نمی شود تا آخر گریست

همچنان مرگ می زاید این درد و درد می زاید این مرگ


خودکشی

May - 29 - 20104 COMMENTS

سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت می‏بارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه می‏شناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:

– او یک احمق به تمام معنا بود.

بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:

– نمی‏ دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوه‏اش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش می‏چرخاند.

مردی که ته ریش داشت گفت:

– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:

– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.

مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:

– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:

– میگن وضع مالی‏اش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:

– درسته؟

مردی که ته ریش داشت گفت:

– من هم همینو شنیدم.

مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:

– به هر حال ما هم داریم زندگی می‏کنیم. گرفتاری داریم؛ اما می‏ریم با دوستی، رفیقی حرف می‏زنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف می‏زد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده می‏توانست برود توضیح می‏داد. حرف‏هایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش می‏سوزد. حرف‏هایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوه‏اش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکس‏العمل دوستان‏اش هم هست.

مردی که ته ریش داشت حواس‏اش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا می‏گوید، دوباره حرف‏های مرد قبلی را تکرار کرد.

مردی که بلوز آستین‏ کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:

– قضیه کمی پیچیده‏تر میشه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:

– کدوم پیچیدگی؟

مردی که داشت حرف می‏زد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:

– زیر لایه‏ای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز می‏کنه…

بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:

وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست می‏ده…

مرد دیگر، به تلفن دستی‏اش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:

– گوش‏ام با تویه.

مرد که انگار حرف زدن را بیهوده می‏دید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:

– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…

و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:

گاهی دریا هم جلو چشم‏ات سراب میشه و جفت شیش‏ات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…

تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف می‏زد ساکت شد و قهوه‏اش را تمام کرد.

مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند می‏شدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.

*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشسته‏اند و تقریباً لام تا کام حرف نمی‏زنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوه‏اش را سر جایش می‏چرخاند. مردی که ته ریش دارد می‏گوید:

– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!

مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوه‏اش خیره است می گوید:

گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.


خودکشی

May - 29 - 2010ADD COMMENTS

سه نفر دور یک میز نشسته بودند. باران به شدت می‏بارید و در کافه جای سوزن انداختن نبود. هوایِ همیشه بارانیِ کوکیتلام آنها را به کافه تیم هورتن معتاد کرده بود. صحبت کشید به خودکشیِ هفته قبل مردی که هر سه می‏شناختند. مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود گفت:

– او یک احمق به تمام معنا بود.

بعد نگاه سریعی به دوستانش کرد و با قاطعیت کمتری گفت:

– نمی‏ دونم. به نظر من، خودکشی یک جور فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت همچنان به قهوه‏اش خیره بود و لیوان قهوه را سر جایش می‏چرخاند.

مردی که ته ریش داشت گفت:

– خوب شکی نیست که خودکشی یک نوع فراره.

مردی که بلوز آستین کوتاه داشت گفت:

– گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.

مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود با تأکید گفت:

– نه آقا! او هزار تا راه داشت. و بعد ادامه داد:

– میگن وضع مالی‏اش خراب بود. کمی مکث کرد و رو به بقیه پرسید:

– درسته؟

مردی که ته ریش داشت گفت:

– من هم همینو شنیدم.

مردی که صحبت را شروع کرده بود گفت:

– به هر حال ما هم داریم زندگی می‏کنیم. گرفتاری داریم؛ اما می‏ریم با دوستی، رفیقی حرف می‏زنیم. درسته آدم پیش هرکی سفره ی دل اشو باز نمی کنه، اما یه وقتایی دیگه لازمه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حرارت حرف می‏زد. او مدام داشت در مورد چند راهی که مردِ خودکشی کرده می‏توانست برود توضیح می‏داد. حرف‏هایش منطقی بود. معلوم بود برای مردی که خودش را کشته ناراحت است و دلش می‏سوزد. حرف‏هایش که تمام شد شروع به نوشیدن قهوه‏اش کرد؛ اما معلوم بود که منتظر عکس‏العمل دوستان‏اش هم هست.

مردی که ته ریش داشت حواس‏اش به بحث نبود؛ دوسه خاطره بی ربط تعریف کرد و خودش که متوجه شد پرت و پلا می‏گوید، دوباره حرف‏های مرد قبلی را تکرار کرد.

مردی که بلوز آستین‏ کوتاه داشت آهسته و با تأنی گفت:

– قضیه کمی پیچیده‏تر میشه.

مرد ریش و سبیل تراشیده با حالتی اعتراضی و پرخاشگر گفت:

– کدوم پیچیدگی؟

مردی که داشت حرف می‏زد، کمی تن صدایش را بالا برد و گفت:

– زیر لایه‏ای از چیزایی که میگی یه دنیای تو درتو هم دهن باز می‏کنه…

بعد ساکت شد و همانطور آرام مثل قبل ادامه داد:

وقتی زمین زیر پای آدم سفتیشو از دست می‏ده…

مرد دیگر، به تلفن دستی‏اش که زنگی خورد و قطع شد نگاهی کرد و گفت:

– گوش‏ام با تویه.

مرد که انگار حرف زدن را بیهوده می‏دید، برای آنکه سر و ته قضیه را بهم بیاورد گفت:

– منظور اینه که گاهی، راهی جز فرار نمیمونه…

و بعد همانطور که صدایش آرام مانده بود یک نفس ادامه داد:

گاهی دریا هم جلو چشم‏ات سراب میشه و جفت شیش‏ات هم یک و دو! باور کنین؛ گاهی روز روشن هم میشه شب سیاه…

تلفن دستی مردی که ریش و سبیلش را تراشیده بود زنگ زد. مردی که حرف می‏زد ساکت شد و قهوه‏اش را تمام کرد.

مکالمه تلفنی مرد که تمام شد. اعلام کرد که باید دنبال دخترش برود. جمع، مرد خودکشی کرده را رها کرد و حال و هوایشان رفتنی شد. در حالی که بلند می‏شدند که بروند، قرار هفته بعد در همان ساعت را هم گذاشتند.

*****
کوکتیلام باز هم حسابی بارانی بود . مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده با مردی که ته ریشی دارد با هم رسیدند. نیمساعتی است که دو مرد، دور میز، نشسته‏اند و تقریباً لام تا کام حرف نمی‏زنند. مرد ریش و سبیل تراشیده که چند روزی است ریش و سبیلش را نتراشیده دارد قهوه‏اش را سر جایش می‏چرخاند. مردی که ته ریش دارد می‏گوید:

– واقعاً عجب احمقی بود! خودکشی یک راه فراره!

مرد ریش و سبیل تراشیده که حالا هم ریش و هم سبیلش را نتراشیده همانطور که به قهوه‏اش خیره است می گوید:

گاهی، تنها راهی که میمونه همین راهه.


عیادت وبلاگی چیزی است که من از خودم درآورده‏ام. از یک زاویه که نگاه کنید ترکیبی بی معنی است اما من نگران نیستم چون جا باز خواهد کرد. عصر شلوغ، ما را گرفتارتر از آن دارد تا از باز شدن یک روزنه‏ی فرار استفاده نکنیم. البته من از رفتن به بیمارستان و ملاقات هادی ابراهیمی روزنامه‏نگار شهرمان فرار نخواهم کرد اما تا وقتی که فرار می کنم از طریق همین وبلاگ به عیادتش می‏روم.

هادی ابراهیمی در اردیبهشت هزار و سیصد و سی و سه در رشت زاده شد. دوران دبستان را در روستای بازکیا گوراب گذراند و دوران دبیرستان را در لاهیجان سپری کرد. در همین اوان با شعر آشنا شد و نخستین شعر او در سال هزار و سیصد و پنجاه و یک در مجله‏ی فرهنگی ادبی نگین انتشار یافت. پس از آن به تناوب شعرهای او در مجلات نگین، فردوسی، گیله مرد، دفترهای هنر و ادبیات،شهروند، دفتر شناخت و گردون چاپ و منتشر شدند.

آموزش دانشگاهی او در پزشکی (علوم آزمایشگاهی) در سال هزار و نهصد و هشتاد و یک با آغاز جنگ ایران و عراق نا تمام ماند و در سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج مجبور به ترک میهن شد. وی از سال هزار و نهصد و نود و دو ساکن ونکوور کاناداست. من که جزو آندسته از ایرانی‏هایی هستم که سالانه نه سنت برای کتاب خرج می‏کنند هم کتاب یک پنجره نسیم او را خوانده‏ام و شعر زیر شاخه گلی است که از آن کتاب کش رفته‏ام:

اتاق مالا مال تنهایی

بازی باد با پرده‏ی پنجره

و حلق آویز پرندگان ابریشمی

در تنِ کبود آسمان

به ذهنم

یک پنجره نسیم،

تعارف می‏شود

دسته گل و آهنگی می گذارم اینجا تا هر وقت که گذرش افتاد بداند با هم یادش کرده ایم.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!