قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله اش پیدا می شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته های اوست. اُ امروز کلی ویلخرجی کرد! کیک هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می شوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختی ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکس العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه اش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمه اش اینه که اون عکس العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه ای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خواننده های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می خوره. حوصله ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده های من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره ای می رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می آید می خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می نشیند. بعد می رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می کند. در همه ی مدت غصه می خورد. آخرش می رود می خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می شود.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله اش پیدا می شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته های اوست. اُ امروز کلی ویلخرجی کرد! کیک هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می شوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختی ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکس العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه اش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمه اش اینه که اون عکس العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه ای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خواننده های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می خوره. حوصله ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده های من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره ای می رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می آید می خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می نشیند. بعد می رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می کند. در همه ی مدت غصه می خورد. آخرش می رود می خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می شود.
حالا از دیوار اتاق تصویری آویزان است. خانه هایی محقر. زمینی تاراج رفته. آدمانی رنجور و تا چشم کار می کند نا امیدی تکیه زده بر همه جا. رسوایی، وسط تصویر مضحکه شده. کس دیگری که سالهاست به تصویر نگاه می کند دارد آماده می شود که وارد صحنه شود.
حالا از دیوار اتاق تصویری آویزان است. خانه هایی محقر. زمینی تاراج رفته. آدمانی رنجور و تا چشم کار می کند نا امیدی تکیه زده بر همه جا. رسوایی، وسط تصویر مضحکه شده. کس دیگری که سالهاست به تصویر نگاه می کند دارد آماده می شود که وارد صحنه شود.
خاتمی از چه چیزی به راحتی نگذشته که از این گذشته، یا فاطی جان حقیقت جو نیست یا همشیره ی ما از زاویه ای نگاه می کند که حقیقت دیده نمی شود.
خاتمی از چه چیزی به راحتی نگذشته که از این گذشته، یا فاطی جان حقیقت جو نیست یا همشیره ی ما از زاویه ای نگاه می کند که حقیقت دیده نمی شود.
با توجه به اینکه در آینده هم ممکن است افرادی ما را سنگ روی یخ کرده برای بردن نشانهای جمهوری اسلامی خود تشریف نیاورند بهتر است مجلس طرحی را تصویب کند تا بر اساس آن هاشمی رفسنجانی سوار بر الاغ نشانها را بر داشته خود پیش آقایان برود. اینطوری هم اکبر آقا دک شده هم تا الاغ برسد به مقصد نظام در صدر اخبار خرکی دنیا قرار خواهد داشت.
با توجه به اینکه در آینده هم ممکن است افرادی ما را سنگ روی یخ کرده برای بردن نشانهای جمهوری اسلامی خود تشریف نیاورند بهتر است مجلس طرحی را تصویب کند تا بر اساس آن هاشمی رفسنجانی سوار بر الاغ نشانها را بر داشته خود پیش آقایان برود. اینطوری هم اکبر آقا دک شده هم تا الاغ برسد به مقصد نظام در صدر اخبار خرکی دنیا قرار خواهد داشت.