آقای قالیباف فرمودند که به محض خبر شدن از سقوط هواپیما خودشان را با موتور سیکلت به محل حادثه رساندهاند. اصولاً موقع سقوط یک هواپیما شهردار باید اولین نفر باشد که به محل میرسد و الا آمار تلفات بالا میرود. نامبرده از مردم شاکی بود که برای تماشا جمع شده بودند. گرچه از مردمی که عادتشان دادهایم اعدام و سنگسار تماشا کنند نمیشود توقع داشت برای تماشای جسدهای سوخته هجوم نیاورند اما دفعهی بعد که یک هواپیما سقوط کرد خواهران و برادران باید راه را برای وسائل نقلیهی دو «چرخ» باز کنند چون ممکن است تیم پزشکی مجبور بشود برای رسیدن به محل از دوچرخه استفاده کند.
جهانگردان میگویند در کشورهای دیگر دنیا وسیلهای اختراع کردهاند که اسمش هلیکوپتر است و گویا از موتور و دوچرخه و الاغ سریعتر حرکت میکند و علاوه بر شهردار میتواند کلی مأمور را برای ایجاد نظم به محل برساند ولی تا زمانی که ما برای موشکهایمان کلاهک میسازیم نباید از این کلاهها سرمان برود و از این خرت و پرتهای طاغوتی بخریم.
دیشب دور از جان عزرائیل را خواب دیدم داشت محاسبه میکرد که اگر تهران زلزله بیاید از کجا شروع کند. گفتم خجالت نمیکشی؟ این یک هواپیما بود شهردار ما به بدبختی توانست با موتور از وسط جمعیت عبور کند. زلزله بشود چه می شود. همانطور که جمع و ضرب میکرد گفت: بر اساس محاسبات من زلزله که بیاید ازدحامی نمیماند. شهردار شما با الاغ هم می تواند همه جا سر بزند.
آقای قالیباف فرمودند که به محض خبر شدن از سقوط هواپیما خودشان را با موتور سیکلت به محل حادثه رساندهاند. اصولاً موقع سقوط یک هواپیما شهردار باید اولین نفر باشد که به محل میرسد و الا آمار تلفات بالا میرود. نامبرده از مردم شاکی بود که برای تماشا جمع شده بودند. گرچه از مردمی که عادتشان دادهایم اعدام و سنگسار تماشا کنند نمیشود توقع داشت برای تماشای جسدهای سوخته هجوم نیاورند اما دفعهی بعد که یک هواپیما سقوط کرد خواهران و برادران باید راه را برای وسائل نقلیهی دو «چرخ» باز کنند چون ممکن است تیم پزشکی مجبور بشود برای رسیدن به محل از دوچرخه استفاده کند.
جهانگردان میگویند در کشورهای دیگر دنیا وسیلهای اختراع کردهاند که اسمش هلیکوپتر است و گویا از موتور و دوچرخه و الاغ سریعتر حرکت میکند و علاوه بر شهردار میتواند کلی مأمور را برای ایجاد نظم به محل برساند ولی تا زمانی که ما برای موشکهایمان کلاهک میسازیم نباید از این کلاهها سرمان برود و از این خرت و پرتهای طاغوتی بخریم.
دیشب دور از جان عزرائیل را خواب دیدم داشت محاسبه میکرد که اگر تهران زلزله بیاید از کجا شروع کند. گفتم خجالت نمیکشی؟ این یک هواپیما بود شهردار ما به بدبختی توانست با موتور از وسط جمعیت عبور کند. زلزله بشود چه می شود. همانطور که جمع و ضرب میکرد گفت: بر اساس محاسبات من زلزله که بیاید ازدحامی نمیماند. شهردار شما با الاغ هم می تواند همه جا سر بزند.
در این مقطع تاریخی که آن رئیس جمهور انقلابی به استان ما تشریف فرما میشود ما از ایشان میخواهیم که هیئت دولت را هم با خود بیاورد تا ما دسته جمعی بتوانیم آنها را از نزدیک تماشا کنیم.
ما مردم این استان از اینکه هیچکدام از ائمه اطهار (سلام الله علیهما) و بزرگان دینی در استان ما رحلت نفرمودندعذر خواهی کرده از آن رئیس جمهور میخواهیم ساختن مقبره استاندار فعلی ما را که از طرف بسیج به «پیغمبر سیستان» ملقب شده است صادر بفرمایند تا سگهای این استان برای گریه کردن پناهگاهی داشته باشند.
یک خواهش دیگر ما این است که در این ایام مبارکه که در سایر نقاط ایران باغها و جنگلها و مردابها برای ظهور آن «غایب بزرگوار» از خودشان صدا در آورده و کارهای عجیب و غریب میکنند فکری به حال این کوه تفتان سُنی که هیج ادا و صدایی در نمیآورد کرده برای ادب سایر کوههای کافر آنرا منفجر نمایند. در ضمن ما از آن رئیس جمهور استدعا داریم که در راستای آوردن پول بر سر سفرهها، سهم ما را برای ما سفره بخرد تا ما خودمان بتوانیم از طریق افغانستان قاچاقی برای رفع گرسنگی نان، و برای سایر دردهای بی درمانمان مقدار متنابهی تریاک وارد نماییم.
از آنجایی که آن رئیس جمهور در هر سفر کمی به اسرائیل پریدهاند امیدواریم در این سفر ماجرای شکسته شدن بتها توسط حضرت ابراهیم را زیر سئوال برده در مورد یهودی بودن آقای کورش هخامنشی و رابطهاش با مناخیم بگین فرمایشاتی ایراد بفرمایند.
در خاتمه با توجه به سقوط هواپیمای ارتشی که عازم چابهار بود و جعبه سیاهش گم شد پیشنهاد میکنیم تعدادی از بلوچهای سیاه چابهار را مجرم و سپس در ملاء عام مفسد فیالارض اعلام بفرمایند. منالله توفیق
در این مقطع تاریخی که آن رئیس جمهور انقلابی به استان ما تشریف فرما میشود ما از ایشان میخواهیم که هیئت دولت را هم با خود بیاورد تا ما دسته جمعی بتوانیم آنها را از نزدیک تماشا کنیم.
ما مردم این استان از اینکه هیچکدام از ائمه اطهار (سلام الله علیهما) و بزرگان دینی در استان ما رحلت نفرمودندعذر خواهی کرده از آن رئیس جمهور میخواهیم ساختن مقبره استاندار فعلی ما را که از طرف بسیج به «پیغمبر سیستان» ملقب شده است صادر بفرمایند تا سگهای این استان برای گریه کردن پناهگاهی داشته باشند.
یک خواهش دیگر ما این است که در این ایام مبارکه که در سایر نقاط ایران باغها و جنگلها و مردابها برای ظهور آن «غایب بزرگوار» از خودشان صدا در آورده و کارهای عجیب و غریب میکنند فکری به حال این کوه تفتان سُنی که هیج ادا و صدایی در نمیآورد کرده برای ادب سایر کوههای کافر آنرا منفجر نمایند. در ضمن ما از آن رئیس جمهور استدعا داریم که در راستای آوردن پول بر سر سفرهها، سهم ما را برای ما سفره بخرد تا ما خودمان بتوانیم از طریق افغانستان قاچاقی برای رفع گرسنگی نان، و برای سایر دردهای بی درمانمان مقدار متنابهی تریاک وارد نماییم.
از آنجایی که آن رئیس جمهور در هر سفر کمی به اسرائیل پریدهاند امیدواریم در این سفر ماجرای شکسته شدن بتها توسط حضرت ابراهیم را زیر سئوال برده در مورد یهودی بودن آقای کورش هخامنشی و رابطهاش با مناخیم بگین فرمایشاتی ایراد بفرمایند.
در خاتمه با توجه به سقوط هواپیمای ارتشی که عازم چابهار بود و جعبه سیاهش گم شد پیشنهاد میکنیم تعدادی از بلوچهای سیاه چابهار را مجرم و سپس در ملاء عام مفسد فیالارض اعلام بفرمایند. منالله توفیق
به یکی از دو روش قابل شنیدن است:
-از طریق مستقیم با کلیک کردن روی لینک بالا (مصاحبه با احمدی نزاد)
– با ذخیره کردن برنامه در کامپیوتر خود (برای این کارداخل آرشیو روی برنامه دوازدهم رایت کلیک کنید.)
به یکی از دو روش قابل شنیدن است:
-از طریق مستقیم با کلیک کردن روی لینک بالا (مصاحبه با احمدی نزاد)
– با ذخیره کردن برنامه در کامپیوتر خود (برای این کارداخل آرشیو روی برنامه دوازدهم رایت کلیک کنید.)
فرزاد وبلاگ پناهندگی را در این آدرس مینویسد. او بلافاصله بعد از نام وبلاگ که پناهندگی است با فانتی کوچکتر برای تأکید مینویسد:«یک حق است نه یک امتیاز» و بعد با انرژی و پشتکاری ستودنی تمام تلاش خود را برای رسیدن حق به حقدار شروع میکند. از آنجاییکه آوارگی و پناهندگی با هم گره خورهاند انگار هر کس به مسئلهی پناهندگی بپردازد شومی آوارگی گریبانگیرش میشود. وقتی به آرشیو وبلاگ فرزاد نگاه میکنم متوجه میشوم که از این آدرس به آن آدرس کوچ کرده و در بسیاری از موارد دسترسی به آرشیوهای قبلی امکان پذیر نیست. تا جایی که من توانستم پیدا کنم او از سال دوهزار و سه دارد مینویسد. به علت عدم دسترسی به پستهای اولیه از انگیزهی او در راه اندازی چنین وبلاگی بی خبر ماندم، اما این انگیزه هر چه که باشد پشتکار او را تحسین برانگیز میکند. به نظر من نوشتن وبلاگهای باز همیشه راحتتر از وبلاگهای تخصصی یا فکوس شده روی یک موضوع خاص است. احتمالاً شما با سایتها یا گروههای مشهوری که مسائل پناهندگان را دنبال میکنند و کارشان هم ستودنی است آشنایی دارید اما کار فردی فرزاد با آوردن مسئله در یک وبلاگ…بقیه در سایت شهرگان
فرزاد وبلاگ پناهندگی را در این آدرس مینویسد. او بلافاصله بعد از نام وبلاگ که پناهندگی است با فانتی کوچکتر برای تأکید مینویسد:«یک حق است نه یک امتیاز» و بعد با انرژی و پشتکاری ستودنی تمام تلاش خود را برای رسیدن حق به حقدار شروع میکند. از آنجاییکه آوارگی و پناهندگی با هم گره خورهاند انگار هر کس به مسئلهی پناهندگی بپردازد شومی آوارگی گریبانگیرش میشود. وقتی به آرشیو وبلاگ فرزاد نگاه میکنم متوجه میشوم که از این آدرس به آن آدرس کوچ کرده و در بسیاری از موارد دسترسی به آرشیوهای قبلی امکان پذیر نیست. تا جایی که من توانستم پیدا کنم او از سال دوهزار و سه دارد مینویسد. به علت عدم دسترسی به پستهای اولیه از انگیزهی او در راه اندازی چنین وبلاگی بی خبر ماندم، اما این انگیزه هر چه که باشد پشتکار او را تحسین برانگیز میکند. به نظر من نوشتن وبلاگهای باز همیشه راحتتر از وبلاگهای تخصصی یا فکوس شده روی یک موضوع خاص است. احتمالاً شما با سایتها یا گروههای مشهوری که مسائل پناهندگان را دنبال میکنند و کارشان هم ستودنی است آشنایی دارید اما کار فردی فرزاد با آوردن مسئله در یک وبلاگ…بقیه در سایت شهرگان
رهبران نظام کاسترو را به پذیرش اسلام دعوت کردهاند. با توجه به فرمایشات اخیر آیتالله جنتی که فرموده غیر مسلمانان حیواناتی هستند که روی زمین میچرند و فساد میکنند، احتمالاً متن نامهای که برای رهبر کوبا فرستادهاند اینطور بوده:
حیوان گرامی! جناب برادر فیدل کاسترو دامت عمرهالدرازالشریف
در راستای وظیفهی شرعی ، از آن حیوان معروف میخواهیم که از چریدن روی کرهی زمین دست برداشته به اسلام مشرف شود. خوشبختانه چون با شما…بقیه در اطلاعات دات نت
رهبران نظام کاسترو را به پذیرش اسلام دعوت کردهاند. با توجه به فرمایشات اخیر آیتالله جنتی که فرموده غیر مسلمانان حیواناتی هستند که روی زمین میچرند و فساد میکنند، احتمالاً متن نامهای که برای رهبر کوبا فرستادهاند اینطور بوده:
حیوان گرامی! جناب برادر فیدل کاسترو دامت عمرهالدرازالشریف
در راستای وظیفهی شرعی ، از آن حیوان معروف میخواهیم که از چریدن روی کرهی زمین دست برداشته به اسلام مشرف شود. خوشبختانه چون با شما…بقیه در اطلاعات دات نت
توجه: این مطلب در شهرگان منتشر شده از آنجاییکه این سایت مراحل تکمیلی را می گذراند و لینکها در آن افتاده است ناگزیرم که تمام مطلب را در وبلاگ بگذارم.
شما بدون آنکه از دیواری بالا بروید میتوانید در این آدرس سراغ ندا بروید که وبلاگ «از بالای دیوار» را مینویسد. ندا که هنرمندی است انسان و انسان دوست هر دیوار بلندی که جلویش سر به فلک کشیده باشد از بالای آن سرکی میکشد و برای خوانندگان وبلاگ خود سوغاتی میآورد. اینطور که آرشیوش نشان میدهد او از آوریل سال 2002 وبلاک نویسی را آغاز کرده است. در اولین پستهایش پستی میبینیم که توانایی قلم و ظرافت نگاهش را نشان میدهد:
مادر بزرگ صورتی چروکیده دارد و هیکلی نحیف، دندانهایی ترک خورده و چشمهایی کم نور.
از آن مامانیها و مادرجانهای مفاتیح خوان تسبیح به دست نیست، کنار پیاده رو مینشیند، فال میفروشد.
میگویم: انجا که زیاد مشتری نداری! برو تجریش لااقل!
میگوید: مادر اینجا باشم و ضرر کنم بهتره، تا همینجا هم سه کورس تاکسی میشینم.
************************************
در همین خیابان، کمی بالاتر پدربزرگ نشسته روی سکوی یک مغازه، مجله میفروشد. به طرفش که میروم، نگاهم میکند، با یک چشم. حرف را میفهمد، اگر داد بزنی وبگذاری حرکت لبهایت را ببیند، البته با یک چشم. خواندن قیمت مجلهها همانقدر برایش سخت است که دیپلم گرفتن برای من بود.
************************************
کمی پایینتر، در همین خیابان، پدربزرگ روزنامه میفروشد. بیست تومان گرانتر از باجه. در آمدی ندارد، شاید چون مردم تصمیم گرفته اند با « گرانفرو شی » مبارزه کنند. چند وقت است که نمیبینمش.
************************************
ظهر است و آفتاب در نهایت سخاوت. کلافهام از گرما منتظر نسیمی که صورتم را خنک کند، اگر چه کلهی خیسم زیر این لچک مرده شوری حالا حالا ها باید عرق بریزد.
احساس میکنم آسفالت خیابان به نقطهی ذوب نزدیک میشود.
نقطهای میان لکهای تیره از دور میآید. مادربزرگ است، با چارقد مشکی. و چادر کدری. چاقوهای میوه خوری دسته پلاستیک میفروشد. او میداند که مردم دوست دارند این چیزها را از مغازه بخرند، گردش کنان و سر فرصت، اما امید به کرم و سخاوتشان دارد. اما تنها خورشید است در این خیابان که بی دریغ میبخشد. مادربزرگ نمیداند که خورشید هاج و واج است از این همه چشم که این همه رنج را نمیبینند.
چشمهایم گرمشان میشود و شروع میکنند به عرق ریختن. صورتم از ریمل سیاه میشود.
خدا کند من نازک نارنجی باشم و ما دربزرگ به اندازهی من از این دود و گرما عذاب نکشد.
خدا کند پدربزرگ در دفتر یک روزنامه آبدارچی شود.
خدا کند پدربزرگ قیمت مجلهها را از حفظ شود.
خدا کند مادربزرگ آنقدر فال بفروشد تا هر روز سه وعده غذای سیر بخورد.
ندا که در پستی آرزوهایش را در آسایش و امنیت و کمی، باد خوردن کلهاش! محدود کرده در نوشتهی دیگری مینویسد منتظر عاشق شدن نمیماند. دوستانش را صمیمانه و دوستانه مورد خطاب قرار خواهد داد و از راه دور لپ دوستش را آنطرف دنیا خواهد کشید. ندا با ساده نویسی خود توجه خواننده را جلب میکند، حواسها که پرت شد، با همان روش ساده دردی عمیق را ترسیم میکند که کیش و مات میمانید و آهی میکشید و از خود میپرسید آیا اوضاع ما در صد سال آینده خوب خواهد شد:
یکی از دوستانم توی یک شرکت حمل و نقل کار میکنه. چند وقت پیش منشی شرکت
عوض شد. یه روز این دوستم به من گفت جریان این منشی جدید ما رو میدونی؟
گفتم دروغ چرا؟ نمیدونم.
گفت: چند سال پیش این خانم صیغهی یکی میشه، بعد از چند وقت حامله میشه. هی به
مرده میگه بیا بچه رو بریم بندازیم ، مرده میگه نگهش دار عقدت میکنم.
خلاصه نه ماه تموم میشه و خانم فارغ. همچنان روابط بر پایه صیغه استواره و
تا سه ماه دیگه که مدت صیغه تموم میشه، مریم خانم (منشی فعلی) موفق نمیشه
شوهر موقت رو دائمی کنه، از طرفی بچه شناسنامه نداره و میگن به مادر شناسنامه
نمیدیم باید پدرش بیاد.
حالا قبل از اینکه بقیهاش رو بگم، چندتا سؤال، به نظر شما چرا شناسنامه بچه رو
به مریم نمیدن؟ جوابهای احتمالی:
1: میترسن شناسنامه رو بخوره
2: میترسن گمش کنه
3: میترسن پررو شه
4: همهی موارد
5: هیچکدام
سؤال بعدی: این خانم چه طوری باید برای بچهاش شناسنامه بگیره؟
1: باید از شوهر موقت سابق خواهش کنه اگر یه روز وقت کرد یه تُُک پا بره ثبت
اموال …. نه ثبت احوال.
2: باید امیدوار باشه قانون یه کم – یا خیلی- تغییر کنه
3: باید نذر کنه
4: بره دعا بگیره
حالا بچه چهارسالشه، پس فردا باید بره مدرسه، شناسنامه نداره.
چند روز پیش، هر چی طلا داشته فروخته، هرچی پول داشته از حسابش برداشته،
برده داده به شوهر موقت سابق، که: گفتم شاید دلش بسوزه بیاد برای بچه شناسنامه
بگیره.
میدونم، زیادی ساده است، اما خوب ساده است دیگه ! چی کار کنه؟
ندا در نوشتههایش ترس را منتقل میکند. فکر نکنید این یک تصادف است. انتخاب ظرف برای بیان حرف، توانایی نویسنده را میرساند. انتخاب ظرفی که بتوانید بدون نوشتنِ ترس، آن را به خواننده منتقل کنید مهارتی است که ندا در نوشتههایش آن را نشان میدهد:
احساس گناه میکنم. کم نوشتم از دختران نوجوان شهرم، از بچههای معصومی که تا همين چند روز پيش پا بر زمين داشتند و امروز سر بر آسمان دارند.
میآيم بنويسم، مغزم قفل میکند و دستم خشک میشود و فکرم عقيم میماند.
از آن عزيز که کليههايش را از دست داد،
که دارد بهترين سالهای عمرش را از کف میدهد پشت درهایی که ناروا بستهاند به رويش،
که ديگر آن آدم قبلی نخواهد شد.
من نمیتوانم از اينها بنويسم.
من هرگز وحشت زنی را که با سنگ آنقدر به سرش میکوبند تا مغزش بيايد توی دهنش درک نمیکنم.
چه بگويم؟
دخترکان معصوم زادگاه ويرانهام هرگز به خانه باز نخواهند گشت.
مادرانشان تا آخر عمر از سوختن باز نمیايستند و پدرانشان هم.
درک اين ها از شعور من خارج است. من نمیتوانم از اين چيزها بنويسم.
ندا خیلی واضح نیازش را به وبلاگشهر توضیح میدهد. نیازی که شاید همهی ما به همان دلیل وارد این شهر شدهایم، اما به نظر او ما جنگهای واقعی خود را با خود به این شهر خیالی آوردهایم و همین باعث رنجش او میشود:
ای داد عجب بساطيهها! حيوونا که دارن منقرض می شن، جنگلها دارن نابود می شن، هر روز يک عده (از گرسنگی، توی جنگ، زلزله و سيل و طوفان و …) می ميرن هر روز يه هواپيما سقوط می کنه يا دوتا قطار میخورن به هم، میری تو خيابون می بينی 80 سال به بالا و 8 سال به پايين دارن گدايی می کنن. به اينا گرفتاری های خودت رو هم اضافه کن. میيای دلت رو خوش کنی که يه جا رو کشف کردی که می تونی با چهارتا آدم فهميده اونجا تبادل نظر کنی و حرفاتو بزنی و حرفهاشون و گوش کنی، می بينی اونجا هم همون خشونت هست!
چی شده؟ چرا يه دفه دنيا اينجوری شده؟ نگه دار آقا جون اصلاً می خوام پياده شم!ندا یک نقاش است. نقاشی که تا حالا یک نمایشگاه هم راه انداخته. هالهی مهربان و مشهور وبلاگشهر نقاشی های هنرمند ما را در این آدرس گذاشته که میتوانید مثل من بروید و مدتها محو تماشای آنها بشوید. او در مورد نقاشیهایش کم حرف میزند در یکی از آنها نوشته:
بعضی از نقاشها عاشق اينن که بشينن يه چيزی رو عين خودش بکشن. يا يه منظره بکشن توپ!!
خوب ايرادی بهشون نيست. بديش اينه که معمولاً کار بقيه رو اينا قبول ندارن و انتقادهای مخربی می کنن. مثلاً خود من، هيچ وقت کپی کار و شبيه ساز خوبی نبودم، نيستم و نخواهم بود. واه واه اصلاً ساخت و ساز بيشتر از پنج دقيقه بکنم نفسم می گيره. منظره ام اگه بکشم يه چيز ديگه رو می خوام باهاش نشون بدم.
بعد از اولين نمايشگاهی که گذاشتم (که همون آخری بود) تا يکسال دست طرف رنگ و قلمو نبردم. همون نقاشیهايی که توی اون وب پيج هست و بعضی هاتون ديدين. حالا شايد مسخره باشه اما يکی دو نفر که خودشون نقاش بودن فقط بهم گفته بودن:«مثل اينکه شما زياد اهل ساخت و ساز نيستيد.» يکی ديگه م بهم گفته بود:«مشخصه که شما زياد وارد نيستيد به تکنيک و اين ها» تا کتاب راه هنرمند (جوليا کامرون) رو نخوندم از شر لکههای اين انتقادها توی ذهنم خلاص نشدم. حالا اونايی که تعريف میکنن از کار آدم َم يه جورايی مانع می شن از آزادی فکر موقع نقاشی. خلاصه آدم بايد برای خودش بکشه. هر جور که دوست داره. همينه که يه نقاشی رو دوست داشتنی می کنه. حالا می خواد شبيه سازی باشه، می خواد “پل کلی” ای باشه.
خلاصه من به اين نتيجه رسيدم: نقاشیای خوبه که خودم ازش لذت ببرم.
وقتی احساس/ذهنيتم رو بدون گير( وسواس برای تکنيک يا داوری ديگران) بريزم روی بوم بقيهم ازش لذت میبرن.
تصویرهایی که با واژهها ترسیم میکند به همان زیبایی تابلوهای اوست و قدرتش را در انتقال صحنه نشان میدهد:
سر چاراه پيرزنی دستمال کاغذی می فروشه.. سرش رو بر می گردونه اين طرف..لبخند می زنه.. چراع سبز می شه..
و من فرو می رم…..
بعد از چارراه زنی با لباس ژنده و چوب زير بغل روی پله های به جا مونده از يک خرابه نشسته و خودش رو روی سيگارش کج کرده.. شعلهء سر سيگار چند لحظه پر نور می شه.. بعد با نفس عميقی پشتش رو صاف می کنه و به دور دست ها خيره می مونه.. دور دست ها؟! اون طرف خيابون شايد..
فرو می رم.. بيشتر…..
پياده می شم. می خوام از خيابون رد بشم. مردی با لهجهء شهرستانی و صدای بلند به همراهش می گه: به نظرت قيمت اين چنده؟ بيست تومن می ارزه؟
از خيابون می گذرم.
دهانم رو بازنمی کنم تا عفونت شهر رو فرو ندم.. همه جا تاريکه.. من راه می رم… به مردم نگاه می کنم.. به نگاه های پشت شيشه های طلا فروشی… به دست های گره خورده.. لب ها….سکوت دو همراه.. صدای بچه ها…
چقدر می ارزن؟
لحظه های عمر.. احساس ها ، تجربه ها ، يادگرفتن ها، عشق ورزيدن ها ….دردها…
چقدر می ارزيم؟…..فرو می رم..لب هام رو به هم فشار می دم ..
می رسم خونه.. لباس عوض می کنم.. سبک می شم..می رم که دستامو بشورم.. صورتم رو می شورم. يک بار، دوبار، پنج بار، ده بار… پاک نمی شه..
ميام می نويسم. گريه می کنم…. صورتم پاک می شه.. جايی توی ذهنم از يه تيرگی متعفن سنگينه.
ندا وقتی قلم را به دست میگیرد و از خاطرات شخصی کمک میگیرد تا آنچه را که یک دختر هنگام بلوغ تجربه میکند بنویسد تصویری میآفریند که اشک و اندوه است. او با جرأتی ستودنی جلوی احساسی که به خاطر نوشتن چنین خاطراتی با او به ستیز برخاسته میایستد و میگوید میخواهد زندگی مفيد و لذت بخشی داشته باشد و به ديگران و خودش فايده برساند. که حتم دارم با چنین نوشتههایی همان کار را هم میکند:
من خيلی بچه بودم که از نظر جسمی رو به رشد و بلوغ رفتم. سوم دبستان بودم که احساس کردم هيکلم با بقيهء بچه ها دره فرق می کنه. اون سال تابستون ديگه بدون بلوز توی خونه راه نرفتم؛ معمای تلخ عضوهای تازه جوانه زدهء بالای شکمم، که داشت منو از بقيهء بچه ها جدا می کرد، رازی بود که بايد زير بلوز گشاد قايم می کردم. دوستم که از من چند سال بزرگتر بود يک بار بهم توصيه کرد که زير بلوز گشاد يک بلوز تنگ بپوشم تا اينطوری بهتر اعضای جديد بدنم رو استتار کنم. خلاصه من وسواس شديدی در پنهان کردنشون داشتم و حرف زدن ديگران از اونها برام از مرگ بدتر بود… بازگو شدن حرفم در اين مورد، اون هم با خنده، برای يکی از زنان فاميل برايم غيرقابل بخشش بود: می گه کاشکی اينارو نداشتم! کاش هيچ وقت در نمی اومدن..هه هه هه… و هنوز اون حس وحشتناک بعد از لوث شدن رازم رو از ياد نبردم. احساس می کردم به لجن کشيده شدم.. نمیتونم بيان کنم.
من در مورد بلوغ هيچ دقيقاً هيچ آموزشی نديده بودم. چطور بگم، اون رو طبيعی نمی دونستم، “خوب” نمی دونستم.. همهء دخترهای هم سن من هم همينطور بودن. يه روز يکی شون با افتخار سينهء صافش رو نشون من داد و گفت: من هنوز بچه ام!.. اون يکی هم که گفتم چطور با تحمل گرما ( و قوز کردن؛ اصولاً دخترها اگر دقت کنيد تو اين سنها قوزی می شن ) تغييرات طبيعی جسمش رو مثل يک جرم پنهان می کرد..
هيچ وقت نتوسنتم نسبت به خاطرات تلخ اون سالها بی تفاوت بشم.او در انتقال تصویر و احساس خود استاد است:
کنار خيابون وايسادی با دوتا کيسه پر ميوه و کرفس و کلم و اينا. دوتا چشم قرمز و شديداً شهوت آلود رو می بينی که رو يه صورت گوشتالود هستن که رو يه گردن کوتاه سواره که مستقيمن وصل می شه به يه خيک پر از پی که متعلق به مردی هم سن های باباته با يه عالم ريش جو گندمی که رو موتور نشسته و بلافاصله نگاهت می افته به دهنش که باز می شه و با يه حالت خاصی که فقط می تونه ياد متعفن ترين چيزهايی که در عمرت شناختی بندازتت می گه: می يای؟
ندا قادر است در سه خط مقالهای بزرگ را جا بدهد و بدون آنکه چیزی گفته باشد، تاریخی را برایتان شرح بدهد:
من هيچ وقت نمی رم توی خيابون ها داد و فرياد کنم تحت هيچ شرايطی. چون می ترسم تو نقش گرفتن حکومت جديدی شرکت کنم که ممکنه زندگی بچه های دو سه ساله ای که الان تو بغل ماماناشون هستن رو مثل مال من انقدر خراب کنه…طوری که روزش با کابوس شبش گاهی فرقی نداشته باشه.
او از دوسال قبل راهی هند شده و حالا ساکن آنجاست اما حسرتهایش هنوز برای ایران و ایرانی است:
ديروز جشن تولد خدای فيل سر با مراسم رنگ پاشی مردم به همديگه به پايان رسيد.
همه جا دسته های مردم ديده می شدن که طبل زنان می رفتن و به هر کس که رد می شد رنگ می پاشيدن. نمی دونم توی شوهای هندی تا به حال اين رنگ پاشی رو ديدين يا نه. پودر هايی با رنگ تند قرمز و آبی و ارغوانی و نارنجی و…
بعضی ها گل می نداختند و خيابون غرق گل و رنگ شده بود.
دسته ها عجيب شبيه دسته های محرم ما بودند حتی ريتم آهنگ های طبل و دهلی هم خيلی شبيه به نوحه بود فقط مردم باهاشون می رقصيدند.
با حسرت آهی کشيدم و آرزو کردم ما هم ملت شادی بشيم.. تو رو خدا بياين ملت شادی بشيم…
ندا علاوه بر نوشتهها و نقاشی و عکسهایی که در وبلاگش دارد بیشتر از هر کسی که میشناسید خواب میبیند و خوابهایش را هم مینویسد. خوابهایی که تداوم و کثرتشان آدم را به حیرت میاندازد. آرشیو بزرگ وبلاگ او را که خواندهام احساس میکنم سالها با او زندگی کردهام این از توان و قدرت اوست که توانسته خودش را با این قدرت ترسیم کند که شما حسش کنید.
ندا که چند سال است بی وقفه مینویسد در آخرین پستش از فصلی کردن وبلاگش گفته. به نظر من باید راحت باشد و بین درسها ووبلاگش اهمیت را به درسها بدهد اما من که آرشیو چند سالهاش را خواندهام مشکل میدانم که این هنرمند جوان بیست و هفت ساله، بتواند جلوی نوشتن خود را بگیرد. به وبلاگش اگر رفتید از احترام عمیق من به احساسات انسانیاش بگویید.
توجه: این مطلب در شهرگان منتشر شده از آنجاییکه این سایت مراحل تکمیلی را می گذراند و لینکها در آن افتاده است ناگزیرم که تمام مطلب را در وبلاگ بگذارم.
شما بدون آنکه از دیواری بالا بروید میتوانید در این آدرس سراغ ندا بروید که وبلاگ «از بالای دیوار» را مینویسد. ندا که هنرمندی است انسان و انسان دوست هر دیوار بلندی که جلویش سر به فلک کشیده باشد از بالای آن سرکی میکشد و برای خوانندگان وبلاگ خود سوغاتی میآورد. اینطور که آرشیوش نشان میدهد او از آوریل سال 2002 وبلاک نویسی را آغاز کرده است. در اولین پستهایش پستی میبینیم که توانایی قلم و ظرافت نگاهش را نشان میدهد:
مادر بزرگ صورتی چروکیده دارد و هیکلی نحیف، دندانهایی ترک خورده و چشمهایی کم نور.
از آن مامانیها و مادرجانهای مفاتیح خوان تسبیح به دست نیست، کنار پیاده رو مینشیند، فال میفروشد.
میگویم: انجا که زیاد مشتری نداری! برو تجریش لااقل!
میگوید: مادر اینجا باشم و ضرر کنم بهتره، تا همینجا هم سه کورس تاکسی میشینم.
************************************
در همین خیابان، کمی بالاتر پدربزرگ نشسته روی سکوی یک مغازه، مجله میفروشد. به طرفش که میروم، نگاهم میکند، با یک چشم. حرف را میفهمد، اگر داد بزنی وبگذاری حرکت لبهایت را ببیند، البته با یک چشم. خواندن قیمت مجلهها همانقدر برایش سخت است که دیپلم گرفتن برای من بود.
************************************
کمی پایینتر، در همین خیابان، پدربزرگ روزنامه میفروشد. بیست تومان گرانتر از باجه. در آمدی ندارد، شاید چون مردم تصمیم گرفته اند با « گرانفرو شی » مبارزه کنند. چند وقت است که نمیبینمش.
************************************
ظهر است و آفتاب در نهایت سخاوت. کلافهام از گرما منتظر نسیمی که صورتم را خنک کند، اگر چه کلهی خیسم زیر این لچک مرده شوری حالا حالا ها باید عرق بریزد.
احساس میکنم آسفالت خیابان به نقطهی ذوب نزدیک میشود.
نقطهای میان لکهای تیره از دور میآید. مادربزرگ است، با چارقد مشکی. و چادر کدری. چاقوهای میوه خوری دسته پلاستیک میفروشد. او میداند که مردم دوست دارند این چیزها را از مغازه بخرند، گردش کنان و سر فرصت، اما امید به کرم و سخاوتشان دارد. اما تنها خورشید است در این خیابان که بی دریغ میبخشد. مادربزرگ نمیداند که خورشید هاج و واج است از این همه چشم که این همه رنج را نمیبینند.
چشمهایم گرمشان میشود و شروع میکنند به عرق ریختن. صورتم از ریمل سیاه میشود.
خدا کند من نازک نارنجی باشم و ما دربزرگ به اندازهی من از این دود و گرما عذاب نکشد.
خدا کند پدربزرگ در دفتر یک روزنامه آبدارچی شود.
خدا کند پدربزرگ قیمت مجلهها را از حفظ شود.
خدا کند مادربزرگ آنقدر فال بفروشد تا هر روز سه وعده غذای سیر بخورد.
ندا که در پستی آرزوهایش را در آسایش و امنیت و کمی، باد خوردن کلهاش! محدود کرده در نوشتهی دیگری مینویسد منتظر عاشق شدن نمیماند. دوستانش را صمیمانه و دوستانه مورد خطاب قرار خواهد داد و از راه دور لپ دوستش را آنطرف دنیا خواهد کشید. ندا با ساده نویسی خود توجه خواننده را جلب میکند، حواسها که پرت شد، با همان روش ساده دردی عمیق را ترسیم میکند که کیش و مات میمانید و آهی میکشید و از خود میپرسید آیا اوضاع ما در صد سال آینده خوب خواهد شد:
یکی از دوستانم توی یک شرکت حمل و نقل کار میکنه. چند وقت پیش منشی شرکت
عوض شد. یه روز این دوستم به من گفت جریان این منشی جدید ما رو میدونی؟
گفتم دروغ چرا؟ نمیدونم.
گفت: چند سال پیش این خانم صیغهی یکی میشه، بعد از چند وقت حامله میشه. هی به
مرده میگه بیا بچه رو بریم بندازیم ، مرده میگه نگهش دار عقدت میکنم.
خلاصه نه ماه تموم میشه و خانم فارغ. همچنان روابط بر پایه صیغه استواره و
تا سه ماه دیگه که مدت صیغه تموم میشه، مریم خانم (منشی فعلی) موفق نمیشه
شوهر موقت رو دائمی کنه، از طرفی بچه شناسنامه نداره و میگن به مادر شناسنامه
نمیدیم باید پدرش بیاد.
حالا قبل از اینکه بقیهاش رو بگم، چندتا سؤال، به نظر شما چرا شناسنامه بچه رو
به مریم نمیدن؟ جوابهای احتمالی:
1: میترسن شناسنامه رو بخوره
2: میترسن گمش کنه
3: میترسن پررو شه
4: همهی موارد
5: هیچکدام
سؤال بعدی: این خانم چه طوری باید برای بچهاش شناسنامه بگیره؟
1: باید از شوهر موقت سابق خواهش کنه اگر یه روز وقت کرد یه تُُک پا بره ثبت
اموال …. نه ثبت احوال.
2: باید امیدوار باشه قانون یه کم – یا خیلی- تغییر کنه
3: باید نذر کنه
4: بره دعا بگیره
حالا بچه چهارسالشه، پس فردا باید بره مدرسه، شناسنامه نداره.
چند روز پیش، هر چی طلا داشته فروخته، هرچی پول داشته از حسابش برداشته،
برده داده به شوهر موقت سابق، که: گفتم شاید دلش بسوزه بیاد برای بچه شناسنامه
بگیره.
میدونم، زیادی ساده است، اما خوب ساده است دیگه ! چی کار کنه؟
ندا در نوشتههایش ترس را منتقل میکند. فکر نکنید این یک تصادف است. انتخاب ظرف برای بیان حرف، توانایی نویسنده را میرساند. انتخاب ظرفی که بتوانید بدون نوشتنِ ترس، آن را به خواننده منتقل کنید مهارتی است که ندا در نوشتههایش آن را نشان میدهد:
احساس گناه میکنم. کم نوشتم از دختران نوجوان شهرم، از بچههای معصومی که تا همين چند روز پيش پا بر زمين داشتند و امروز سر بر آسمان دارند.
میآيم بنويسم، مغزم قفل میکند و دستم خشک میشود و فکرم عقيم میماند.
از آن عزيز که کليههايش را از دست داد،
که دارد بهترين سالهای عمرش را از کف میدهد پشت درهایی که ناروا بستهاند به رويش،
که ديگر آن آدم قبلی نخواهد شد.
من نمیتوانم از اينها بنويسم.
من هرگز وحشت زنی را که با سنگ آنقدر به سرش میکوبند تا مغزش بيايد توی دهنش درک نمیکنم.
چه بگويم؟
دخترکان معصوم زادگاه ويرانهام هرگز به خانه باز نخواهند گشت.
مادرانشان تا آخر عمر از سوختن باز نمیايستند و پدرانشان هم.
درک اين ها از شعور من خارج است. من نمیتوانم از اين چيزها بنويسم.
ندا خیلی واضح نیازش را به وبلاگشهر توضیح میدهد. نیازی که شاید همهی ما به همان دلیل وارد این شهر شدهایم، اما به نظر او ما جنگهای واقعی خود را با خود به این شهر خیالی آوردهایم و همین باعث رنجش او میشود:
ای داد عجب بساطيهها! حيوونا که دارن منقرض می شن، جنگلها دارن نابود می شن، هر روز يک عده (از گرسنگی، توی جنگ، زلزله و سيل و طوفان و …) می ميرن هر روز يه هواپيما سقوط می کنه يا دوتا قطار میخورن به هم، میری تو خيابون می بينی 80 سال به بالا و 8 سال به پايين دارن گدايی می کنن. به اينا گرفتاری های خودت رو هم اضافه کن. میيای دلت رو خوش کنی که يه جا رو کشف کردی که می تونی با چهارتا آدم فهميده اونجا تبادل نظر کنی و حرفاتو بزنی و حرفهاشون و گوش کنی، می بينی اونجا هم همون خشونت هست!
چی شده؟ چرا يه دفه دنيا اينجوری شده؟ نگه دار آقا جون اصلاً می خوام پياده شم!ندا یک نقاش است. نقاشی که تا حالا یک نمایشگاه هم راه انداخته. هالهی مهربان و مشهور وبلاگشهر نقاشی های هنرمند ما را در این آدرس گذاشته که میتوانید مثل من بروید و مدتها محو تماشای آنها بشوید. او در مورد نقاشیهایش کم حرف میزند در یکی از آنها نوشته:
بعضی از نقاشها عاشق اينن که بشينن يه چيزی رو عين خودش بکشن. يا يه منظره بکشن توپ!!
خوب ايرادی بهشون نيست. بديش اينه که معمولاً کار بقيه رو اينا قبول ندارن و انتقادهای مخربی می کنن. مثلاً خود من، هيچ وقت کپی کار و شبيه ساز خوبی نبودم، نيستم و نخواهم بود. واه واه اصلاً ساخت و ساز بيشتر از پنج دقيقه بکنم نفسم می گيره. منظره ام اگه بکشم يه چيز ديگه رو می خوام باهاش نشون بدم.
بعد از اولين نمايشگاهی که گذاشتم (که همون آخری بود) تا يکسال دست طرف رنگ و قلمو نبردم. همون نقاشیهايی که توی اون وب پيج هست و بعضی هاتون ديدين. حالا شايد مسخره باشه اما يکی دو نفر که خودشون نقاش بودن فقط بهم گفته بودن:«مثل اينکه شما زياد اهل ساخت و ساز نيستيد.» يکی ديگه م بهم گفته بود:«مشخصه که شما زياد وارد نيستيد به تکنيک و اين ها» تا کتاب راه هنرمند (جوليا کامرون) رو نخوندم از شر لکههای اين انتقادها توی ذهنم خلاص نشدم. حالا اونايی که تعريف میکنن از کار آدم َم يه جورايی مانع می شن از آزادی فکر موقع نقاشی. خلاصه آدم بايد برای خودش بکشه. هر جور که دوست داره. همينه که يه نقاشی رو دوست داشتنی می کنه. حالا می خواد شبيه سازی باشه، می خواد “پل کلی” ای باشه.
خلاصه من به اين نتيجه رسيدم: نقاشیای خوبه که خودم ازش لذت ببرم.
وقتی احساس/ذهنيتم رو بدون گير( وسواس برای تکنيک يا داوری ديگران) بريزم روی بوم بقيهم ازش لذت میبرن.
تصویرهایی که با واژهها ترسیم میکند به همان زیبایی تابلوهای اوست و قدرتش را در انتقال صحنه نشان میدهد:
سر چاراه پيرزنی دستمال کاغذی می فروشه.. سرش رو بر می گردونه اين طرف..لبخند می زنه.. چراع سبز می شه..
و من فرو می رم…..
بعد از چارراه زنی با لباس ژنده و چوب زير بغل روی پله های به جا مونده از يک خرابه نشسته و خودش رو روی سيگارش کج کرده.. شعلهء سر سيگار چند لحظه پر نور می شه.. بعد با نفس عميقی پشتش رو صاف می کنه و به دور دست ها خيره می مونه.. دور دست ها؟! اون طرف خيابون شايد..
فرو می رم.. بيشتر…..
پياده می شم. می خوام از خيابون رد بشم. مردی با لهجهء شهرستانی و صدای بلند به همراهش می گه: به نظرت قيمت اين چنده؟ بيست تومن می ارزه؟
از خيابون می گذرم.
دهانم رو بازنمی کنم تا عفونت شهر رو فرو ندم.. همه جا تاريکه.. من راه می رم… به مردم نگاه می کنم.. به نگاه های پشت شيشه های طلا فروشی… به دست های گره خورده.. لب ها….سکوت دو همراه.. صدای بچه ها…
چقدر می ارزن؟
لحظه های عمر.. احساس ها ، تجربه ها ، يادگرفتن ها، عشق ورزيدن ها ….دردها…
چقدر می ارزيم؟…..فرو می رم..لب هام رو به هم فشار می دم ..
می رسم خونه.. لباس عوض می کنم.. سبک می شم..می رم که دستامو بشورم.. صورتم رو می شورم. يک بار، دوبار، پنج بار، ده بار… پاک نمی شه..
ميام می نويسم. گريه می کنم…. صورتم پاک می شه.. جايی توی ذهنم از يه تيرگی متعفن سنگينه.
ندا وقتی قلم را به دست میگیرد و از خاطرات شخصی کمک میگیرد تا آنچه را که یک دختر هنگام بلوغ تجربه میکند بنویسد تصویری میآفریند که اشک و اندوه است. او با جرأتی ستودنی جلوی احساسی که به خاطر نوشتن چنین خاطراتی با او به ستیز برخاسته میایستد و میگوید میخواهد زندگی مفيد و لذت بخشی داشته باشد و به ديگران و خودش فايده برساند. که حتم دارم با چنین نوشتههایی همان کار را هم میکند:
من خيلی بچه بودم که از نظر جسمی رو به رشد و بلوغ رفتم. سوم دبستان بودم که احساس کردم هيکلم با بقيهء بچه ها دره فرق می کنه. اون سال تابستون ديگه بدون بلوز توی خونه راه نرفتم؛ معمای تلخ عضوهای تازه جوانه زدهء بالای شکمم، که داشت منو از بقيهء بچه ها جدا می کرد، رازی بود که بايد زير بلوز گشاد قايم می کردم. دوستم که از من چند سال بزرگتر بود يک بار بهم توصيه کرد که زير بلوز گشاد يک بلوز تنگ بپوشم تا اينطوری بهتر اعضای جديد بدنم رو استتار کنم. خلاصه من وسواس شديدی در پنهان کردنشون داشتم و حرف زدن ديگران از اونها برام از مرگ بدتر بود… بازگو شدن حرفم در اين مورد، اون هم با خنده، برای يکی از زنان فاميل برايم غيرقابل بخشش بود: می گه کاشکی اينارو نداشتم! کاش هيچ وقت در نمی اومدن..هه هه هه… و هنوز اون حس وحشتناک بعد از لوث شدن رازم رو از ياد نبردم. احساس می کردم به لجن کشيده شدم.. نمیتونم بيان کنم.
من در مورد بلوغ هيچ دقيقاً هيچ آموزشی نديده بودم. چطور بگم، اون رو طبيعی نمی دونستم، “خوب” نمی دونستم.. همهء دخترهای هم سن من هم همينطور بودن. يه روز يکی شون با افتخار سينهء صافش رو نشون من داد و گفت: من هنوز بچه ام!.. اون يکی هم که گفتم چطور با تحمل گرما ( و قوز کردن؛ اصولاً دخترها اگر دقت کنيد تو اين سنها قوزی می شن ) تغييرات طبيعی جسمش رو مثل يک جرم پنهان می کرد..
هيچ وقت نتوسنتم نسبت به خاطرات تلخ اون سالها بی تفاوت بشم.او در انتقال تصویر و احساس خود استاد است:
کنار خيابون وايسادی با دوتا کيسه پر ميوه و کرفس و کلم و اينا. دوتا چشم قرمز و شديداً شهوت آلود رو می بينی که رو يه صورت گوشتالود هستن که رو يه گردن کوتاه سواره که مستقيمن وصل می شه به يه خيک پر از پی که متعلق به مردی هم سن های باباته با يه عالم ريش جو گندمی که رو موتور نشسته و بلافاصله نگاهت می افته به دهنش که باز می شه و با يه حالت خاصی که فقط می تونه ياد متعفن ترين چيزهايی که در عمرت شناختی بندازتت می گه: می يای؟
ندا قادر است در سه خط مقالهای بزرگ را جا بدهد و بدون آنکه چیزی گفته باشد، تاریخی را برایتان شرح بدهد:
من هيچ وقت نمی رم توی خيابون ها داد و فرياد کنم تحت هيچ شرايطی. چون می ترسم تو نقش گرفتن حکومت جديدی شرکت کنم که ممکنه زندگی بچه های دو سه ساله ای که الان تو بغل ماماناشون هستن رو مثل مال من انقدر خراب کنه…طوری که روزش با کابوس شبش گاهی فرقی نداشته باشه.
او از دوسال قبل راهی هند شده و حالا ساکن آنجاست اما حسرتهایش هنوز برای ایران و ایرانی است:
ديروز جشن تولد خدای فيل سر با مراسم رنگ پاشی مردم به همديگه به پايان رسيد.
همه جا دسته های مردم ديده می شدن که طبل زنان می رفتن و به هر کس که رد می شد رنگ می پاشيدن. نمی دونم توی شوهای هندی تا به حال اين رنگ پاشی رو ديدين يا نه. پودر هايی با رنگ تند قرمز و آبی و ارغوانی و نارنجی و…
بعضی ها گل می نداختند و خيابون غرق گل و رنگ شده بود.
دسته ها عجيب شبيه دسته های محرم ما بودند حتی ريتم آهنگ های طبل و دهلی هم خيلی شبيه به نوحه بود فقط مردم باهاشون می رقصيدند.
با حسرت آهی کشيدم و آرزو کردم ما هم ملت شادی بشيم.. تو رو خدا بياين ملت شادی بشيم…
ندا علاوه بر نوشتهها و نقاشی و عکسهایی که در وبلاگش دارد بیشتر از هر کسی که میشناسید خواب میبیند و خوابهایش را هم مینویسد. خوابهایی که تداوم و کثرتشان آدم را به حیرت میاندازد. آرشیو بزرگ وبلاگ او را که خواندهام احساس میکنم سالها با او زندگی کردهام این از توان و قدرت اوست که توانسته خودش را با این قدرت ترسیم کند که شما حسش کنید.
ندا که چند سال است بی وقفه مینویسد در آخرین پستش از فصلی کردن وبلاگش گفته. به نظر من باید راحت باشد و بین درسها ووبلاگش اهمیت را به درسها بدهد اما من که آرشیو چند سالهاش را خواندهام مشکل میدانم که این هنرمند جوان بیست و هفت ساله، بتواند جلوی نوشتن خود را بگیرد. به وبلاگش اگر رفتید از احترام عمیق من به احساسات انسانیاش بگویید.