به یاد ده زن بهائی که در شیراز اعدام شدند
روز ۲۸ خرداد ماه سالگرد اعدام ده زن است که در سال ۱۳۶۲ در زندان عادل آباد شیراز به “جرم” عقیدتی، بهائی بودن، اعدام شدند. بیست و پنج سال پس از این اعدام گروهی، یادشان را گرامی میداریم و آنها را به عنوان مبارزان از جان گذشتهی راه آزادی عقیده در میهنمان به یاد میآوریم. این زنان، از مونای ۱۷ ساله تا عزت ۵۷ ساله، بخشی از تاریخ ما هستند و تا پای جان برای دفاع از حق داشتن عقیده و باور خویش ایستادند. و آنچه بر آنان رفت در صفحهای از تاریخ کشور ما جای گرفته که امیدواریم هرگز تکرار نشود!
به یاد ده زن بهائی که در شیراز اعدام شدند
روز ۲۸ خرداد ماه سالگرد اعدام ده زن است که در سال ۱۳۶۲ در زندان عادل آباد شیراز به “جرم” عقیدتی، بهائی بودن، اعدام شدند. بیست و پنج سال پس از این اعدام گروهی، یادشان را گرامی میداریم و آنها را به عنوان مبارزان از جان گذشتهی راه آزادی عقیده در میهنمان به یاد میآوریم. این زنان، از مونای ۱۷ ساله تا عزت ۵۷ ساله، بخشی از تاریخ ما هستند و تا پای جان برای دفاع از حق داشتن عقیده و باور خویش ایستادند. و آنچه بر آنان رفت در صفحهای از تاریخ کشور ما جای گرفته که امیدواریم هرگز تکرار نشود!
زن در جمهوری اسلامی از مقام ویژهای برخوردار است، اما اگر نداند یا نپذیرد که جمهوری اسلامی در زندگی زن حق ویژهای دارد هر چه دیده از چشم خود دیده.
خوانندهها و نوازندههای بلوچ مثل خوانندهها و نوازندههای هیچ کجا نیستند. آنها آدمهای با احساس تنهایی هستند که بر خلاف جریان آب شنا میکنند. جامعهی به شدت مذهبی محلی، به آنها بی محلی میکند و محل گذاشتن درصد کمی از اهل حال آنها را صاحب هیچ محل و جایگاهی نمیکند. نه به دنبال شهرتند نه به دنبال پول. دلشان و احساسشان را دنبال میکنند و برای دلها و احساسات میخوانند و مینوازند. همیشه در حاشیه میمانند و تنها و بی صدا میمیرند.
دیشب یکی از همینها به نام خدامراد شُهلیبُر سوار بر موتور سیکلت، تار بر دوش میراند تا مجلسی را به شور و حالی برساند. نرسیده به محل، مأمورانِ معذورِ ترسویی که میپندارند اسلحه بر دوش دارد به رگبارش میبندند و صدای خودش و تارش را برای همیشه خاموش میکنند.
فرض محال، اگر هم در صد قبرستان شهدا دفنش کنند باز هم حیف شد.
زن در جمهوری اسلامی از مقام ویژهای برخوردار است، اما اگر نداند یا نپذیرد که جمهوری اسلامی در زندگی زن حق ویژهای دارد هر چه دیده از چشم خود دیده.
خوانندهها و نوازندههای بلوچ مثل خوانندهها و نوازندههای هیچ کجا نیستند. آنها آدمهای با احساس تنهایی هستند که بر خلاف جریان آب شنا میکنند. جامعهی به شدت مذهبی محلی، به آنها بی محلی میکند و محل گذاشتن درصد کمی از اهل حال آنها را صاحب هیچ محل و جایگاهی نمیکند. نه به دنبال شهرتند نه به دنبال پول. دلشان و احساسشان را دنبال میکنند و برای دلها و احساسات میخوانند و مینوازند. همیشه در حاشیه میمانند و تنها و بی صدا میمیرند.
دیشب یکی از همینها به نام خدامراد شُهلیبُر سوار بر موتور سیکلت، تار بر دوش میراند تا مجلسی را به شور و حالی برساند. نرسیده به محل، مأمورانِ معذورِ ترسویی که میپندارند اسلحه بر دوش دارد به رگبارش میبندند و صدای خودش و تارش را برای همیشه خاموش میکنند.
فرض محال، اگر هم در صد قبرستان شهدا دفنش کنند باز هم حیف شد.
تازه از ایران آمدهاند. کلاس آمادگی میرود. دو سه دقیقهای مانده که زنگ بخورد. کنار نردهها دور از در ورودی کلاس نزدیک من ایستاده و با حسرت به همکلاسیهایش که جلوی در کلاس بازی میکنند نگاه میکند. از او میخواهم برود و با دوستانش بازی کند. همانطور که به آنها خیره است میگوید: هیشکدوم دوستام نیستن. قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه میدهد: میدونی چیه، آبروم هم پیش اونا رفته! میپرسم چرا؟ میگوید: همون روز که کفشای صورتیمو پوشیده بودم (دخترونه نیستن ها) ولی جَرِت به همه گفت دخترونن. همه خندیدن.
درجا داستانی میسازم: میدونی من وقتی سن تو بودم اینطوری شد ولی من پیرهنم صورتی بود. وقتی همه خندیدن من گفتم به شما چه من دوست دارم…حرفمو قطع میکند: عمو شما دروغ میگین! اونجوری که میشه آدم دلش حرف نمیشه پر میشه از گریه.
تازه از ایران آمدهاند. کلاس آمادگی میرود. دو سه دقیقهای مانده که زنگ بخورد. کنار نردهها دور از در ورودی کلاس نزدیک من ایستاده و با حسرت به همکلاسیهایش که جلوی در کلاس بازی میکنند نگاه میکند. از او میخواهم برود و با دوستانش بازی کند. همانطور که به آنها خیره است میگوید: هیشکدوم دوستام نیستن. قبل از اینکه حرفی بزنم ادامه میدهد: میدونی چیه، آبروم هم پیش اونا رفته! میپرسم چرا؟ میگوید: همون روز که کفشای صورتیمو پوشیده بودم (دخترونه نیستن ها) ولی جَرِت به همه گفت دخترونن. همه خندیدن.
درجا داستانی میسازم: میدونی من وقتی سن تو بودم اینطوری شد ولی من پیرهنم صورتی بود. وقتی همه خندیدن من گفتم به شما چه من دوست دارم…حرفمو قطع میکند: عمو شما دروغ میگین! اونجوری که میشه آدم دلش حرف نمیشه پر میشه از گریه.
شب قبل در زاهدان برخی از عاشقان حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها با بهره گیری از سال نوآوری اقدام به توزیع شربت شهادت نموده غرق در عشق بنت رسول، شعار «لعنت بر قاتل فاطمه» را با رنگ پیف پافی زینت هر ماشین میکردند.
عدهای عمری دو آتشه (که متأسفانه علیرغم تلاشهای نظام هنوز اینجا و آنجای ایران دیده میشوند) بدون در نظر گرفتن شعارهای همبستگی حضرت رهبر و سفرهای مکرر رفع اختلافاتی هاشمی رفسنجانی به کاخ ملک عبدالله، آتش افروزی کرده دیگ مبارک شربت مقدس آن بانوی بزرگ جهان اسلام را چپه کردند. این پر روها به این اکتفا نکرده داد میزدند حضرت علی شیر خدا که نه اگر موش خدا هم بود و شمشیرش دو لب نه که حتی اگر یک لب شکری هم داشت نمیگذاشت کسی به زنش لگد بزند.
در این هنگام تعدادی از مأموران انتظامی که از ارادتمندان علی مرتضی بودند و نصف شبی برای خوردن شربت آنجا حضور داشتند خشمگین شده آن عمریهای دو آتشه را به رگبار آتش هوایی و زمینی و گاز اشکآور بسته تعدادی را دستگیر کردند که انشاءالله به زودی اعدام خواهند شد.گرچه نباید در داستان نتیجهگیری کرد اما چون این داستان نیست نتیجهای که از این ماجرا میگیریم این است که بر خلاف تبلیغات دشمن، شیعه و سنی هیچ اختلافی با هم ندارند بلکه زمین تا آسمان با هم فرق دارند
شب قبل در زاهدان برخی از عاشقان حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها با بهره گیری از سال نوآوری اقدام به توزیع شربت شهادت نموده غرق در عشق بنت رسول، شعار «لعنت بر قاتل فاطمه» را با رنگ پیف پافی زینت هر ماشین میکردند.
عدهای عمری دو آتشه (که متأسفانه علیرغم تلاشهای نظام هنوز اینجا و آنجای ایران دیده میشوند) بدون در نظر گرفتن شعارهای همبستگی حضرت رهبر و سفرهای مکرر رفع اختلافاتی هاشمی رفسنجانی به کاخ ملک عبدالله، آتش افروزی کرده دیگ مبارک شربت مقدس آن بانوی بزرگ جهان اسلام را چپه کردند. این پر روها به این اکتفا نکرده داد میزدند حضرت علی شیر خدا که نه اگر موش خدا هم بود و شمشیرش دو لب نه که حتی اگر یک لب شکری هم داشت نمیگذاشت کسی به زنش لگد بزند.
در این هنگام تعدادی از مأموران انتظامی که از ارادتمندان علی مرتضی بودند و نصف شبی برای خوردن شربت آنجا حضور داشتند خشمگین شده آن عمریهای دو آتشه را به رگبار آتش هوایی و زمینی و گاز اشکآور بسته تعدادی را دستگیر کردند که انشاءالله به زودی اعدام خواهند شد.گرچه نباید در داستان نتیجهگیری کرد اما چون این داستان نیست نتیجهای که از این ماجرا میگیریم این است که بر خلاف تبلیغات دشمن، شیعه و سنی هیچ اختلافی با هم ندارند بلکه زمین تا آسمان با هم فرق دارند
خری را پرسیدند: احوالت چون است؟
گفت: خوراکم کم و بارم زیاد است اما مطیع و شاکرم.
گفتند: حقا که خری.