میرحسین موسوی: حق نداريم دختري که در کنار پدرش در خيابان راه مي رود را بگيريم.
نظام: اول پدر پدرش را در میآوریم، تا بی پدر شروع کند با مادرش راه رفتن. بعد هر دو را به جرم فحشاء میگیریم.
بعد از تحریر: بیدار کنید میرحسین را.
دلآرا هم اعدام میشود و بعد از آن دهها پیر و جوان و مرد و زن دیگر هم اعدام خواهند شد. نظام، نظام خون است و شمشیر. تا سقوط نکند با ریختن خون عبادت میکند.
دلآرا هم اعدام میشود و بعد از آن دهها پیر و جوان و مرد و زن دیگر هم اعدام خواهند شد. نظام، نظام خون است و شمشیر. تا سقوط نکند با ریختن خون عبادت میکند.
دخترم شهرزاد با دوستانش کیلا و اِرِن درخواست داشتند که اجازهی استفاده از انبار زیر پلهها را برای کلوپی که میساختند به آنها بدهم. شهرزاد ده سال داشت اما کیلا و اِرِن هشت ساله و نه ساله بودند. روزی یکبار کلوپ جدیدی میساختند و بهم میزدند. کلوپ دوستی، کلوپ دختران خورشید، کلوپ جنگندههای بی باک … ولی هیچوقت کلوپهایشان به جایی احتیاج پیدا نمیکرد. هر سه نفر منتظر جواب بودند. زیر پلهها، بعد راهرویِ کوچکی، فضایی بود دو در سه که قفل و دستگیره نداشت و دیوارهایش را از دو طرف نردهها تشکیل میداد. هیچ نوع خطری نمیتوانست داشته باشد. موافقت کردم. فکر میکردم این کلوپِ “مادر بزرگ” هم همان روز ماجرایش تمام خواهد شد. ولی چند روزی مرتب اسمش را میشنیدم. حتی تک و توکی از دخترهای مجموعهی کنار ما هم به آن پیوسته بودند. خیلی خوشحال بودم، اکثراً زیر پلهها داخل راهرو ی کوچک مینشستند و این مرا که روزی چند بار از پنجره داد میزدم که از کنار خیابان به داخل مجموعه بیایند خوشحال میکرد. فکر کردم که برای کلوپ جدید کارهایی بکنم تا بیشتر جذب آن بشوند.
هفتهای بعد که یادم رفته بود بعدازظهری باز هر سه نفر آمدند سراغم و خواهش کردند به کلوپ آنها سری بزنم. نگرانیای که در صورتشان موج میزد نگرانم کرد. به زیر پلهها رفتم. وقتی به سختی در را باز کردم حیرت زده شدم. تقریباً انبار پر بود از انواع و اقسام قوطیهای خالی نوشابه، ظرفهای خالی شیر، جعبههای خالی پودر لباسشویی و غیره که با حوصله از هم جدا و هر کدام در قسمت خودش داخل نایلونهای بزرگ جا سازی شده بود. کاری که به سختی از عهدهی افراد بزرگ بر میآمد. از من خواستند که قیمت آنها را حدس بزنم. کار مشکلی بود. برای آنکه خوشحالشان بکنم گفتم حتم دارم صد دلار خواهند شد و صد دلار را واقعاً کشیدم. کیلا به صورت مشخصی تکانی خورد و کنار رفت. دختر من با تعجب پرسید:
– صد دلار؟!
ولی از تون صدایش خوشحالی نمیبارید. من در حالیکه به خانه برمیگشتم رو کردم به اِرِن و گفتم:
– آره صد دلار! به هر نفر شما بیشتر از سی دلار میرسه. و سریع پلهها را دو تا یکی بالا رفتم تا قبل از اینکه زنگ تلفن قطع شود خودم را به آن برسانم. دقایقی بعد که صحبت تلفنیام تمام شد احساس کردم کسی گریه میکند. از پایین پلهها بود. صدای کیلا بود. به آنجا رفتم. داخل راهرو هر سه پکر نشسته بودند. کیلا هنوز گریه میکرد. کنارشان نشستم. شهرزاد و به دنبالش اِرِن هم شروع کردند گریه کردن. شهرزاد گفت:
– ما فکر میکردیم اینها ده هزار دلار خواهند شد!
با تعجب پرسیدم: – ده هزار دلار؟!
و بعد ادامه دادم:
– چرا ده هزار دلار؟ ده هزار دلار خیلی پوله.
کیلا که به هق هق افتاده بود گفت:
– مادر بزرگم وصیت کرده که قبرش کنن. پولش همینقدر میشه.
شهرزاد گفت:
– مادر کیلا گفته اگه این پول و نتونه پیدا کنه مجبوره…
اِرِن دنبالهی حرفشو گرفت:
– اون و آتیش بزنن و خاکسترشو قبر کنن.
کیلا با صدای بلند زار میزد که: انصاف نیست. من نمیخوام مادر بزرگ و من و آتیش بزنن.
دخترم شهرزاد با دوستانش کیلا و اِرِن درخواست داشتند که اجازهی استفاده از انبار زیر پلهها را برای کلوپی که میساختند به آنها بدهم. شهرزاد ده سال داشت اما کیلا و اِرِن هشت ساله و نه ساله بودند. روزی یکبار کلوپ جدیدی میساختند و بهم میزدند. کلوپ دوستی، کلوپ دختران خورشید، کلوپ جنگندههای بی باک … ولی هیچوقت کلوپهایشان به جایی احتیاج پیدا نمیکرد. هر سه نفر منتظر جواب بودند. زیر پلهها، بعد راهرویِ کوچکی، فضایی بود دو در سه که قفل و دستگیره نداشت و دیوارهایش را از دو طرف نردهها تشکیل میداد. هیچ نوع خطری نمیتوانست داشته باشد. موافقت کردم. فکر میکردم این کلوپِ “مادر بزرگ” هم همان روز ماجرایش تمام خواهد شد. ولی چند روزی مرتب اسمش را میشنیدم. حتی تک و توکی از دخترهای مجموعهی کنار ما هم به آن پیوسته بودند. خیلی خوشحال بودم، اکثراً زیر پلهها داخل راهرو ی کوچک مینشستند و این مرا که روزی چند بار از پنجره داد میزدم که از کنار خیابان به داخل مجموعه بیایند خوشحال میکرد. فکر کردم که برای کلوپ جدید کارهایی بکنم تا بیشتر جذب آن بشوند.
هفتهای بعد که یادم رفته بود بعدازظهری باز هر سه نفر آمدند سراغم و خواهش کردند به کلوپ آنها سری بزنم. نگرانیای که در صورتشان موج میزد نگرانم کرد. به زیر پلهها رفتم. وقتی به سختی در را باز کردم حیرت زده شدم. تقریباً انبار پر بود از انواع و اقسام قوطیهای خالی نوشابه، ظرفهای خالی شیر، جعبههای خالی پودر لباسشویی و غیره که با حوصله از هم جدا و هر کدام در قسمت خودش داخل نایلونهای بزرگ جا سازی شده بود. کاری که به سختی از عهدهی افراد بزرگ بر میآمد. از من خواستند که قیمت آنها را حدس بزنم. کار مشکلی بود. برای آنکه خوشحالشان بکنم گفتم حتم دارم صد دلار خواهند شد و صد دلار را واقعاً کشیدم. کیلا به صورت مشخصی تکانی خورد و کنار رفت. دختر من با تعجب پرسید:
– صد دلار؟!
ولی از تون صدایش خوشحالی نمیبارید. من در حالیکه به خانه برمیگشتم رو کردم به اِرِن و گفتم:
– آره صد دلار! به هر نفر شما بیشتر از سی دلار میرسه. و سریع پلهها را دو تا یکی بالا رفتم تا قبل از اینکه زنگ تلفن قطع شود خودم را به آن برسانم. دقایقی بعد که صحبت تلفنیام تمام شد احساس کردم کسی گریه میکند. از پایین پلهها بود. صدای کیلا بود. به آنجا رفتم. داخل راهرو هر سه پکر نشسته بودند. کیلا هنوز گریه میکرد. کنارشان نشستم. شهرزاد و به دنبالش اِرِن هم شروع کردند گریه کردن. شهرزاد گفت:
– ما فکر میکردیم اینها ده هزار دلار خواهند شد!
با تعجب پرسیدم: – ده هزار دلار؟!
و بعد ادامه دادم:
– چرا ده هزار دلار؟ ده هزار دلار خیلی پوله.
کیلا که به هق هق افتاده بود گفت:
– مادر بزرگم وصیت کرده که قبرش کنن. پولش همینقدر میشه.
شهرزاد گفت:
– مادر کیلا گفته اگه این پول و نتونه پیدا کنه مجبوره…
اِرِن دنبالهی حرفشو گرفت:
– اون و آتیش بزنن و خاکسترشو قبر کنن.
کیلا با صدای بلند زار میزد که: انصاف نیست. من نمیخوام مادر بزرگ و من و آتیش بزنن.
وبلاگها و سایتهای زیر در پیوندهای وبلاگ من هستند اما مثل بقیه وقتی به روز میشوند در وبلاگ چرخان بالا نمیآیند. من فکر میکنم فید وبلاگ و یا سایتشان روشن نیست و آنها باید آنرا روشن کنند اما همینی که حالا گفتم خودم نمیدانم یعنی چه! ولی حتماً خیلیها میفهمند یعنی چه. برای آنکه مطمئن بشویم همه ما فهمیدهایم یعنی چه خواهش میکنم دوستانی که میفهمند یعنی چه بیایند بگویند یعنی چه و چه باید بکنیم تا چنین نشود.
مونیرو روانی پور- هزل دات کام- ملا حسنی- من و ونکوور- پارسا نوشت- نی لبک- نارنج- میرزا آقا عسکری- خالواش- رویا صدر- زمستان است- مطرود- لیلای لیلی- مجتبی سمیع نژاد- من در غربت- صمصام کشفی- علی اوحدی- شهر قصه- شارشار- سنگر- روزگار ما- رنگین کلام- خوابگرد- ایرانی آزاد- امشاسپندان- استان گلستان- آی طنز- ایرانی آزاد- وبلاگ های ترکمن- گفتار- گروه رقص خورشید