خواب دیدم در چهار دیواریِ بسیار بزرگی با صدها آدم به کاری مشغول بودم. یادم نیست چه میکردیم. من و دوستم بر بلندیای ایستاده بودیم. پایینترها جوانی را دیدم که حواسش به کتی بود که از جایی آویزان بود. دور و برش را نگاه کرد و آهسته به کت نزدیک شد. کمی ایستاد. دوباره به اطراف نگاه کرد و با احتیاط کت را بر داشت. کمی مکث کرد. خیلی عادی آن را طوری روی دستش انداخت که انگار مال خود اوست. مجداداً اینطرف و آنطرف را پایید و با احتیاط از آنجا دور شد. من به دوستم گفتم:
– اون جوون اون کت رو دزدید.
بعد با دست سعی کردم جوان را نشان بدهم. درست همان لحظه جوان که خیلی هم دور بود برگشت و دست تکان داد. دوستم بعد از دست تکان دادن او توانست او را ببیند. جوان به سرعت گامهایش افزود. من و دوستم بدون فوت وقت به طرفش دویدیم. مرد جوان یکبار دیگر هم پشت سرش را نگاه کرد. حالا هر سه نفر با تمام سرعت میدویدیم. دوستم مسیرش را به طرف در خروجی که جوان عزم آنجا را کرده بود، تنظیم کرد. من بر عکس به سمت دیوار دویدم تا از بالای آن ببینم به کدام طرف میگریزد. همزمان که دزد از در چهار دیواری بیرون رفت من هم به دیوار که نسبتاً بلند بود رسیدم. نمیدانم چطور اما موفق شدم خودم را به بالای آن برسانم. حالا دزدِ کت را میدیدم که از بغل دیوار به سمتی که من نشسته بودم میآمد. در همین زمان دوستم که از در بیرون آمده بود، مردد به اطراف نگاه کرد. با تکان دادن دست از بالای دیوار توجهش را جلب و به فراری اشاره کردم. دوستم که در همان چند ثانیه نفس تازه کرده بود، جوانک را دنبال کرد. درست در نقطهای که نشسته بودم دوستم موفق شد از پشت، پیراهن او را بگیرد. به محض آنکه جوان رویش را برگرداند، دوستم با مشت کوبید توی صورتش و داد زد:
– دزد.
جوان تعادلش را از دست داد و افتاد. دوستم کت را گرفت و برای من پرت کرد. جوان با درماندگی گفت عجله دارد و میخواهد به کشتی برسد. دارد میرود که پناهنده بشود. میگفت مأمورها برسند از کشتی خواهد ماند. من از دیوار پایین آمدم. گروهی که کمی از ماجرا را دیده بودند پایین دیوار منتظر بودند. من نگاهی در جیب کت انداختم. یک بسته اسکناس در آن بود. یکی از دو مأموری که رسیده بود پولها را از من گرفت و دومی دست دراز کرد که کت را بگیرد اما من از خواب بیدار شدم.
به شدت تشنه بودم. بلند شدم بروم آب بخورم. با کمال تعجب دیدم کت مرد جوان روی تختخواب من افتاده. یاد حرفهای او افتادم. میخواست برود پناهنده بشود. بقیه جیبهایش را گشتم. چیزی نبود جز یک تیکه کاغذ که رویش نوشته بود:
آدرس کشتی.
اما آدرس را یکی با خودکار سیاه کرده بود. در بیداری به نظرم آمد کت مال خود او بوده است. حالا که دقت میکردم در خواب چند مأمورِ مشخص وسط جمعیت بود. اصلاً جوان اول کنار کت بود. بعد کمی عمداً دور شد. دور و بر را نگاه کرد. مأموران را که سرگرم صحبت با کسی دید آهسته و با احتیاط به سمت کت رفت و آن را برداشت و با عجله راه افتاد. خوب که فکر میکنم موقعی که داشت به سمت ما دست تکان میداد از گوشهای زنی با احتیاط برایش دست تکان داد. شک نداشتم که جوان ریسک زیادی کرده بود برای فرار. در خواب عجب اشتباهی کرده بودم! نمیدانم کدامیک از دوستانم بر اثر آن اشتباه کوبیده بود به صورت جوان فراری.
این داستان مثل هر داستان دیگری باید تمام بشود. من کت را به یاد صاحب گمنامش همینجا آویزان میکنم.
خواب دیدم در چهار دیواریِ بسیار بزرگی با صدها آدم به کاری مشغول بودم. یادم نیست چه میکردیم. من و دوستم بر بلندیای ایستاده بودیم. پایینترها جوانی را دیدم که حواسش به کتی بود که از جایی آویزان بود. دور و برش را نگاه کرد و آهسته به کت نزدیک شد. کمی ایستاد. دوباره به اطراف نگاه کرد و با احتیاط کت را بر داشت. کمی مکث کرد. خیلی عادی آن را طوری روی دستش انداخت که انگار مال خود اوست. مجداداً اینطرف و آنطرف را پایید و با احتیاط از آنجا دور شد. من به دوستم گفتم:
– اون جوون اون کت رو دزدید.
بعد با دست سعی کردم جوان را نشان بدهم. درست همان لحظه جوان که خیلی هم دور بود برگشت و دست تکان داد. دوستم بعد از دست تکان دادن او توانست او را ببیند. جوان به سرعت گامهایش افزود. من و دوستم بدون فوت وقت به طرفش دویدیم. مرد جوان یکبار دیگر هم پشت سرش را نگاه کرد. حالا هر سه نفر با تمام سرعت میدویدیم. دوستم مسیرش را به طرف در خروجی که جوان عزم آنجا را کرده بود، تنظیم کرد. من بر عکس به سمت دیوار دویدم تا از بالای آن ببینم به کدام طرف میگریزد. همزمان که دزد از در چهار دیواری بیرون رفت من هم به دیوار که نسبتاً بلند بود رسیدم. نمیدانم چطور اما موفق شدم خودم را به بالای آن برسانم. حالا دزدِ کت را میدیدم که از بغل دیوار به سمتی که من نشسته بودم میآمد. در همین زمان دوستم که از در بیرون آمده بود، مردد به اطراف نگاه کرد. با تکان دادن دست از بالای دیوار توجهش را جلب و به فراری اشاره کردم. دوستم که در همان چند ثانیه نفس تازه کرده بود، جوانک را دنبال کرد. درست در نقطهای که نشسته بودم دوستم موفق شد از پشت، پیراهن او را بگیرد. به محض آنکه جوان رویش را برگرداند، دوستم با مشت کوبید توی صورتش و داد زد:
– دزد.
جوان تعادلش را از دست داد و افتاد. دوستم کت را گرفت و برای من پرت کرد. جوان با درماندگی گفت عجله دارد و میخواهد به کشتی برسد. دارد میرود که پناهنده بشود. میگفت مأمورها برسند از کشتی خواهد ماند. من از دیوار پایین آمدم. گروهی که کمی از ماجرا را دیده بودند پایین دیوار منتظر بودند. من نگاهی در جیب کت انداختم. یک بسته اسکناس در آن بود. یکی از دو مأموری که رسیده بود پولها را از من گرفت و دومی دست دراز کرد که کت را بگیرد اما من از خواب بیدار شدم.
به شدت تشنه بودم. بلند شدم بروم آب بخورم. با کمال تعجب دیدم کت مرد جوان روی تختخواب من افتاده. یاد حرفهای او افتادم. میخواست برود پناهنده بشود. بقیه جیبهایش را گشتم. چیزی نبود جز یک تیکه کاغذ که رویش نوشته بود:
آدرس کشتی.
اما آدرس را یکی با خودکار سیاه کرده بود. در بیداری به نظرم آمد کت مال خود او بوده است. حالا که دقت میکردم در خواب چند مأمورِ مشخص وسط جمعیت بود. اصلاً جوان اول کنار کت بود. بعد کمی عمداً دور شد. دور و بر را نگاه کرد. مأموران را که سرگرم صحبت با کسی دید آهسته و با احتیاط به سمت کت رفت و آن را برداشت و با عجله راه افتاد. خوب که فکر میکنم موقعی که داشت به سمت ما دست تکان میداد از گوشهای زنی با احتیاط برایش دست تکان داد. شک نداشتم که جوان ریسک زیادی کرده بود برای فرار. در خواب عجب اشتباهی کرده بودم! نمیدانم کدامیک از دوستانم بر اثر آن اشتباه کوبیده بود به صورت جوان فراری.
این داستان مثل هر داستان دیگری باید تمام بشود. من کت را به یاد صاحب گمنامش همینجا آویزان میکنم.
میرحسین موسوی: حق نداريم دختري که در کنار پدرش در خيابان راه مي رود را بگيريم.
نظام: اول پدر پدرش را در میآوریم، تا بی پدر شروع کند با مادرش راه رفتن. بعد هر دو را به جرم فحشاء میگیریم.
بعد از تحریر: بیدار کنید میرحسین را.