خواب وحشتناکی است. پشتمان دیواری تا ثریا کج رفته و جلویمان درهای به نیستی دهان باز کرده.
از راست گرگی و از چپ غولی بی شاخ و دمب نزدیک میشود.
از چه کسی به چه کسی میشود پناه برد وقتی ناکسان میآزارند و کرکسان پناه میدهند؟
بدی از حدی که گذشت انتخاب بین بد و بدتر بی معنی میشود.
چاره در بیدار شدن است.
داستانی دنباله دار از من که هر هفته در شهروند ونکوور منتشر میشود. فسمت اول را اینجا بخوانید.*
قسمت دوم:
من در خانهی یک پیر مرد بازنشسته اداره دارایی اتاقی کرایه کرده بودم. آقای قادری و همسرش طلعت خانم در یک طرف حیاط زندگی میکردند. جلوی اتاقهای آنها از شاخههای درختان انگور سایبانی ساخته شده بود. یکی دو درخت پسته و چند درخت انار تابستان را در آن قسمت حیاط با صفا کرده بود. درست از زیر سایه بان و از وسط درختها، راه سنگفرشی تا وسط حیاط جایی که حوض و شیر آب بود ادامه پیدا میکرد و از آنجا یک قسمت آن به طرف در خروجی و اتاقهایی که به ما چهار دانشجو کرایه داده شده بود میرفت. قسمت دیگر آن از میان چند درخت کاج و دو درخت توت رد شده به دستشویی که در منتها الیه حیاط قرار داشت ادامه پیدا میکرد. بقیه را در شهرگان، سایت شهروند ونکوور بخوانید
*توجه داشته باشید که این داستان با اینکه در بخش طنز منتشر شده طنز نیست.
درخواست: دوست بسیار نازنینی بنا بود در ادیت داستان که به شدت نیاز دارد کمک کند که نشد. از همه دوستان در این مهم یاری میخواهم. نا گفته نماند که هادی جان ابراهیمی سردبیر محترم شهروند ونکوور علیرغم همهی گرفتاریها هر هفته دستی به سر گوش قسمتی که منتشر میکند میکشد. اگر نمیکشید چقدر عجق وجق از آب در میآمد خدا میداند!
خواب وحشتناکی است. پشتمان دیواری تا ثریا کج رفته و جلویمان درهای به نیستی دهان باز کرده.
از راست گرگی و از چپ غولی بی شاخ و دمب نزدیک میشود.
از چه کسی به چه کسی میشود پناه برد وقتی ناکسان میآزارند و کرکسان پناه میدهند؟
بدی از حدی که گذشت انتخاب بین بد و بدتر بی معنی میشود.
چاره در بیدار شدن است.
داستانی دنباله دار از من که هر هفته در شهروند ونکوور منتشر میشود. فسمت اول را اینجا بخوانید.*
قسمت دوم:
من در خانهی یک پیر مرد بازنشسته اداره دارایی اتاقی کرایه کرده بودم. آقای قادری و همسرش طلعت خانم در یک طرف حیاط زندگی میکردند. جلوی اتاقهای آنها از شاخههای درختان انگور سایبانی ساخته شده بود. یکی دو درخت پسته و چند درخت انار تابستان را در آن قسمت حیاط با صفا کرده بود. درست از زیر سایه بان و از وسط درختها، راه سنگفرشی تا وسط حیاط جایی که حوض و شیر آب بود ادامه پیدا میکرد و از آنجا یک قسمت آن به طرف در خروجی و اتاقهایی که به ما چهار دانشجو کرایه داده شده بود میرفت. قسمت دیگر آن از میان چند درخت کاج و دو درخت توت رد شده به دستشویی که در منتها الیه حیاط قرار داشت ادامه پیدا میکرد. بقیه را در شهرگان، سایت شهروند ونکوور بخوانید
*توجه داشته باشید که این داستان با اینکه در بخش طنز منتشر شده طنز نیست.
درخواست: دوست بسیار نازنینی بنا بود در ادیت داستان که به شدت نیاز دارد کمک کند که نشد. از همه دوستان در این مهم یاری میخواهم. نا گفته نماند که هادی جان ابراهیمی سردبیر محترم شهروند ونکوور علیرغم همهی گرفتاریها هر هفته دستی به سر گوش قسمتی که منتشر میکند میکشد. اگر نمیکشید چقدر عجق وجق از آب در میآمد خدا میداند!
این داستان کوتاه من هفته قبل در نشریه فرهنگ در ونکوور منتشر شد.
********
تا جایی که یادم میاد از وقتی که به این روستا آمده بودیم دلم میخواست از این تپه بیام بالا. ولی با قلبی که من داشتم همون روی زمین صاف هم راه رفتن از سرم زیادی بود. امروز که از تپه بالا اومدم خیلی تعجب کردم. بر خلاف آنچه فکر میکردم اصلاً نفسم نگرفت. اتفاقاً خیلی هم با سرعت و راحت بالا اومدم. بالای تپه نزدیک بود سکته کنم. نفسم به معنا و مفهوم واقعی بند اومد. ربطی به خستگی و ناراحتی قلبیام نداشت. در واقع از دیدن آقای آلیستون شوکه شدم. آقای آلیستون همان سه چهار سال اولی که به این روستا آمده بودیم عمرش را داد به شما. قبل از آنکه من عکسالعملی نشون بدم، انگار نه انگار که مرده بود. برام دستی تکان داد و گفت:
تپهی عجیبیه! صدای همه رو میشه شنید!
بعد با گفتن هیس، انگشت سبابهاش را گذاشت روی دماغش و اشاره کرد بنشینم کنارش. ترسم کاملاً ریخته بود. احساس سبکی خاصی داشتم. مثل آقای آلیستون گوشم را به طرف روستا گرفتم. حیرتآور بود. صدای همه شنیده میشد. گفتم:
-آقای آلیستون فکر نمیکنم اهالی روستا بدونن.
آقای آلیستون با لبهایش صدایی درآورد و با مسخره گفت:
-چرررررررررررررررا. ولی همه بیتفاوتن. براشون فرقی نمیکنه.
بعد به من یاد داد گوشم را چطوری و به چه سمتی بگیرم و گفت:
– گوش کن.
صدای کتی بود. همسر آقای آلیستون.
آقای آلیستون گفت:
– میشنوی؟ دهسال قبل که من مردم آرزوش بود بیاییم این بالا یه قهوه بخوریم!
خیلی تعجب کردم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
آقای آلیستون خودت هم میدونی مردی؟
خیلی عادی خندید و گفت:
-البته که میدونم.
بعد دستش را گذاشت روی شانهام و گفت:
-شرط میبندم تو هنوز فکر میکنی زندهای!
به دستها و پاهایم نگاه کردم. دو سه تا نفس عمیق کشیدم. روبه روی من و آقای آلیستون یک گیاه کوچک از زیر سنگها زده بود بیرون. به آقای آلیستون گفتم:
-منظورت رو نمیفهمم.
خندید و گفت:
-تعجب هم نمیکنم. با اون نفسهای عمیقی که تو کشیدی هر که جای تو باشه برای زندهها نسخه هم مینویسه.
قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن داشته باشم دوباره انگشتشو گذاشت نک دماغش و گفت:
– هیسسسسسسسسس
و بعد همونطور که به من یاد داده بود گوشش رو به سمت روستا گرفت. من هم
گوشها مو به همون سمت تیز کردم. باز هم آلبرت و زنش پریده بودن به هم. توی روستا همه اونارو میشناختن. اختلاف داشتن. آقای آلیستون گفت:
-اختلاف نه بنویس چهار هزار بار با هم دعواشون شده بود. بعد با عصبانیت رو کرد به من و خیلی جدی گفت:
-همینطوری مردم گیج میشن! اختلاف با دعوا فرق میکنه. من و تو با هم اختلاف داریم. من میدونم که مردهام ولی تو فکر میکنی زندهای!
بعد ساکت شد. توی چشمام نگاه کرد و پرسید:
-مگه با هم دعوا داریم؟
و بلافاصله خودش جواب داد:
-نه! نشستیم هر کدوممون به سبک خودمون مردنمون رو میکنیم.
آلبرت در حالی که به زنش فحش میداد افتاد به جون بشقابهای چینی. بر خلاف همیشه که دونه دونه اونا رو میشکست همه رو با هم بلند کرد . کوبید زمین:
-گرومب!
من و آقای آلیستون با هر دو دست گوشامون رو گرفتیم.
من گفتم:
-حالاست که زنش میزنه بیرون.
آقای آلیستون خندید و در حالی که انگشت سبابه خودش رو تو هوا به علامت نفی به طرفین تکون میداد گف:
-اشتباه میکنی. اینهمه ظرف رو تا حالا نشکسته بود.
گفتم:
-راست میگی. خودش میزنه بیرون.
این دفعه آقای آلیستون سرش رو به مخالفت تکون داد.
خوب البته من میدونستم که به پلیس زنگ نمیزنن. صد بار تا حالا به پلیس زنگ زده بودن…
آقای آلیستون گفت:
-نشد. یک دفعه خانم آلبرت زنگ زد. پلیس هم دخالت کرد. بنا شد دیگه آلبرت رو راه نده ولی صدبار خانم آلبرت راهش داد.
صدای جیغ دوتا بچهی آلبرت توجه من و آقای آلیستون رو به خودش جلب کرد.
خانم آلبرت حالا داشت تو کوچه داد میکشید تا مردم کمک کنند.
آلبرت طوری که حداقل گوش من آزرده میشد خطاب به همه کسانی که احتمال داشتً فکر دخالت به سرشون بزنه گفت:
-یکیتون پا جلو بذاره هر دوتا بچه رو میندازم پایین.
صدای هم زمان آژیر چندین ماشین پلیس اونقدر آزار دهنده شد که من و آقای آلیستون دست از گوش دادن کشیدیم.
گفتم:
-آقای آلیستون مرگ چطوره؟
قبل از اینکه جواب بده. صدای پایی اومد. از پایین تپه بود. بلند شدم که سرک بکشم. آقای آلیستون داد زد:
-مواظب باش!
و بعد آهی کشید و خودش را رساند به گیاه تازه رستهای که من لگدش کرده بودم. آن را برداشت و عقب عقب رفت و گم شد.
حیرت زده بی اراده سرجایش نشستم. لحظاتی بعد آلبرت رو به رویم ایستاده بود. وسط پیشانیش سوراخی بود که از آن خون میچکید. با لکنت که حاکی از ترسش بود به من گفت:
-م… م… م…من شنیدم تو مردی!
خندهام گرفت. طفلک فکر میکرد خودش زنده است.
این داستان کوتاه من هفته قبل در نشریه فرهنگ در ونکوور منتشر شد.
********
تا جایی که یادم میاد از وقتی که به این روستا آمده بودیم دلم میخواست از این تپه بیام بالا. ولی با قلبی که من داشتم همون روی زمین صاف هم راه رفتن از سرم زیادی بود. امروز که از تپه بالا اومدم خیلی تعجب کردم. بر خلاف آنچه فکر میکردم اصلاً نفسم نگرفت. اتفاقاً خیلی هم با سرعت و راحت بالا اومدم. بالای تپه نزدیک بود سکته کنم. نفسم به معنا و مفهوم واقعی بند اومد. ربطی به خستگی و ناراحتی قلبیام نداشت. در واقع از دیدن آقای آلیستون شوکه شدم. آقای آلیستون همان سه چهار سال اولی که به این روستا آمده بودیم عمرش را داد به شما. قبل از آنکه من عکسالعملی نشون بدم، انگار نه انگار که مرده بود. برام دستی تکان داد و گفت:
تپهی عجیبیه! صدای همه رو میشه شنید!
بعد با گفتن هیس، انگشت سبابهاش را گذاشت روی دماغش و اشاره کرد بنشینم کنارش. ترسم کاملاً ریخته بود. احساس سبکی خاصی داشتم. مثل آقای آلیستون گوشم را به طرف روستا گرفتم. حیرتآور بود. صدای همه شنیده میشد. گفتم:
-آقای آلیستون فکر نمیکنم اهالی روستا بدونن.
آقای آلیستون با لبهایش صدایی درآورد و با مسخره گفت:
-چرررررررررررررررا. ولی همه بیتفاوتن. براشون فرقی نمیکنه.
بعد به من یاد داد گوشم را چطوری و به چه سمتی بگیرم و گفت:
– گوش کن.
صدای کتی بود. همسر آقای آلیستون.
آقای آلیستون گفت:
– میشنوی؟ دهسال قبل که من مردم آرزوش بود بیاییم این بالا یه قهوه بخوریم!
خیلی تعجب کردم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
آقای آلیستون خودت هم میدونی مردی؟
خیلی عادی خندید و گفت:
-البته که میدونم.
بعد دستش را گذاشت روی شانهام و گفت:
-شرط میبندم تو هنوز فکر میکنی زندهای!
به دستها و پاهایم نگاه کردم. دو سه تا نفس عمیق کشیدم. روبه روی من و آقای آلیستون یک گیاه کوچک از زیر سنگها زده بود بیرون. به آقای آلیستون گفتم:
-منظورت رو نمیفهمم.
خندید و گفت:
-تعجب هم نمیکنم. با اون نفسهای عمیقی که تو کشیدی هر که جای تو باشه برای زندهها نسخه هم مینویسه.
قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن داشته باشم دوباره انگشتشو گذاشت نک دماغش و گفت:
– هیسسسسسسسسس
و بعد همونطور که به من یاد داده بود گوشش رو به سمت روستا گرفت. من هم
گوشها مو به همون سمت تیز کردم. باز هم آلبرت و زنش پریده بودن به هم. توی روستا همه اونارو میشناختن. اختلاف داشتن. آقای آلیستون گفت:
-اختلاف نه بنویس چهار هزار بار با هم دعواشون شده بود. بعد با عصبانیت رو کرد به من و خیلی جدی گفت:
-همینطوری مردم گیج میشن! اختلاف با دعوا فرق میکنه. من و تو با هم اختلاف داریم. من میدونم که مردهام ولی تو فکر میکنی زندهای!
بعد ساکت شد. توی چشمام نگاه کرد و پرسید:
-مگه با هم دعوا داریم؟
و بلافاصله خودش جواب داد:
-نه! نشستیم هر کدوممون به سبک خودمون مردنمون رو میکنیم.
آلبرت در حالی که به زنش فحش میداد افتاد به جون بشقابهای چینی. بر خلاف همیشه که دونه دونه اونا رو میشکست همه رو با هم بلند کرد . کوبید زمین:
-گرومب!
من و آقای آلیستون با هر دو دست گوشامون رو گرفتیم.
من گفتم:
-حالاست که زنش میزنه بیرون.
آقای آلیستون خندید و در حالی که انگشت سبابه خودش رو تو هوا به علامت نفی به طرفین تکون میداد گف:
-اشتباه میکنی. اینهمه ظرف رو تا حالا نشکسته بود.
گفتم:
-راست میگی. خودش میزنه بیرون.
این دفعه آقای آلیستون سرش رو به مخالفت تکون داد.
خوب البته من میدونستم که به پلیس زنگ نمیزنن. صد بار تا حالا به پلیس زنگ زده بودن…
آقای آلیستون گفت:
-نشد. یک دفعه خانم آلبرت زنگ زد. پلیس هم دخالت کرد. بنا شد دیگه آلبرت رو راه نده ولی صدبار خانم آلبرت راهش داد.
صدای جیغ دوتا بچهی آلبرت توجه من و آقای آلیستون رو به خودش جلب کرد.
خانم آلبرت حالا داشت تو کوچه داد میکشید تا مردم کمک کنند.
آلبرت طوری که حداقل گوش من آزرده میشد خطاب به همه کسانی که احتمال داشتً فکر دخالت به سرشون بزنه گفت:
-یکیتون پا جلو بذاره هر دوتا بچه رو میندازم پایین.
صدای هم زمان آژیر چندین ماشین پلیس اونقدر آزار دهنده شد که من و آقای آلیستون دست از گوش دادن کشیدیم.
گفتم:
-آقای آلیستون مرگ چطوره؟
قبل از اینکه جواب بده. صدای پایی اومد. از پایین تپه بود. بلند شدم که سرک بکشم. آقای آلیستون داد زد:
-مواظب باش!
و بعد آهی کشید و خودش را رساند به گیاه تازه رستهای که من لگدش کرده بودم. آن را برداشت و عقب عقب رفت و گم شد.
حیرت زده بی اراده سرجایش نشستم. لحظاتی بعد آلبرت رو به رویم ایستاده بود. وسط پیشانیش سوراخی بود که از آن خون میچکید. با لکنت که حاکی از ترسش بود به من گفت:
-م… م… م…من شنیدم تو مردی!
خندهام گرفت. طفلک فکر میکرد خودش زنده است.
مدتی به هم ریختم و باز این شتر بی نوا از حرکت ایستاد اما حضرت رهبر که بر خلاف ما دونفر همچنان میتاخت، برای عوض کردن آب و هوا به منطقهی خوش آب و هوای اورامان کردستان تشریف برده بعد از سی سال به سنیهای آن دیار اجازه دادند اذانشان را از بلندگو پخش کنند. درجا این بذل و بخشش بزرگ را به سنی های ایران و جهان تبریک عرض میکنم. برای فرزاد کمانگر، زینب بایزیدی، عدنان حسن پور، کمال شریفی، فرهاد حاج میرزایی، کبودوند و دهها زن و مرد کُردی که درزندانها روزگار سیاهی دارند و نتوانستند عبای بنفش خوشرنگ حضرت رهبر را ببیند متأسفم و به آنها نوید میدهم که فردا خبر اعدامشان آه از نهادِ نهادهای حقوق بشری بلند خواهد کرد.
از آنجایی که حضرت رهبر نمیتوانست همزمان به بلوچستان سفر کند این مهم را به عهدهی نیروی انتظامی گذاشت که آنها هم با یک رزمایش، مراحم و الطاف ولی فقیه را به مردم این استان منتقل کردند. در زیر به صحنههایی ملکوتی از این رزمایش نگاهی بیندازید و بعد خود را برای شرکت در انتخابات آماده و مشت محکمی به دهان استکبار جهانی و دشمنان نظام بزنید.