در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش میرویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را میکند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی میکند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر میکند. نگران نباشید یواش یواش سر و کلهاش پیدا میشود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. میرود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفتههای اوست. اُ امروز کلی ولخرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف میشوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختیای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانهی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دستهای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکسالعمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمهاش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمهاش اینه که اون عکسالعمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوهای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خوانندههای من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم میخوره. حوصلهی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خوانندههای تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمیدهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خوانندههای من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غرهای میرود به مردی که روی میزش نشست. بدش میآید. میخواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری مینشیند. بعد میرود جنسها را از پشت ویترینها نگاه میکند. در همهی مدت غصه میخورد. آخرش میرود میخوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. میخواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام میشود.
در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش میرویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را میکند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی میکند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر میکند. نگران نباشید یواش یواش سر و کلهاش پیدا میشود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. میرود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفتههای اوست. اُ امروز کلی ولخرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف میشوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختیای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانهی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دستهای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکسالعمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمهاش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمهاش اینه که اون عکسالعمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوهای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خوانندههای من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم میخوره. حوصلهی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خوانندههای تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمیدهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خوانندههای من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غرهای میرود به مردی که روی میزش نشست. بدش میآید. میخواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری مینشیند. بعد میرود جنسها را از پشت ویترینها نگاه میکند. در همهی مدت غصه میخورد. آخرش میرود میخوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. میخواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام میشود.
تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.
اوایلی که در سلول میافتی هنوز هوش و حواست کار میکند و مشکل «جنسی» مسئلهای میشود، اما تجسم و تخیل و دستی میخواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی میشود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار میافتند، اما بدن کار میکند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء میشود بلکه امکان مییابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام میشدیم آنرا از زیر در بیرون میگذاشتیم. نگهبانی میآمد، در را باز میکرد شورت را تحویل میگرفت و برای بازدید پیش حاج آقا میبرد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را میکشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن میشدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه میکشید هوش و حواس هم از کار میافتاد اما چون بدن کار میکرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید میشد ولی آدم هر کاری میکرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمیشد. دوران در بند که بیشتر میشد خواب هم به سراغ آدم نمیآمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع میشد و چون دفع نمیشد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم میشنیدند. زندانبانان جریان را میدانستند، میآمدند دستبند و چشمبندی میزدند و به درمانگاهت میبردند. دکتر میگفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک میزد اما همه چیز رها میشد. آدم چیزی نمیفهمید ولی میدید که تمام شده است. مجبور میشد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمیدانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی میخندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری میزد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش میآید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شدهایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنیبود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمیشد! جایی که باید آنطور میشد، نمیشد! خانمم چیزها میدانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. میدیدم لطف و صفا و عشق و علاقهی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلیاش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمیشود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساختهاند ترا بیمارانی ناقص کردهاند. آن سوزنها، آن تخلیههای مصنوعی ضربهی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمیخندد و مادرم هر وقت که زنگ میزند میپرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خندهی بچه قشنگه! و من با خودم میاندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.
تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.
اوایلی که در سلول میافتی هنوز هوش و حواست کار میکند و مشکل «جنسی» مسئلهای میشود، اما تجسم و تخیل و دستی میخواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی میشود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار میافتند، اما بدن کار میکند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء میشود بلکه امکان مییابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام میشدیم آنرا از زیر در بیرون میگذاشتیم. نگهبانی میآمد، در را باز میکرد شورت را تحویل میگرفت و برای بازدید پیش حاج آقا میبرد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را میکشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن میشدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه میکشید هوش و حواس هم از کار میافتاد اما چون بدن کار میکرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید میشد ولی آدم هر کاری میکرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمیشد. دوران در بند که بیشتر میشد خواب هم به سراغ آدم نمیآمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع میشد و چون دفع نمیشد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم میشنیدند. زندانبانان جریان را میدانستند، میآمدند دستبند و چشمبندی میزدند و به درمانگاهت میبردند. دکتر میگفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک میزد اما همه چیز رها میشد. آدم چیزی نمیفهمید ولی میدید که تمام شده است. مجبور میشد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمیدانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی میخندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری میزد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش میآید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شدهایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنیبود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمیشد! جایی که باید آنطور میشد، نمیشد! خانمم چیزها میدانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. میدیدم لطف و صفا و عشق و علاقهی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلیاش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمیشود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساختهاند ترا بیمارانی ناقص کردهاند. آن سوزنها، آن تخلیههای مصنوعی ضربهی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمیخندد و مادرم هر وقت که زنگ میزند میپرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خندهی بچه قشنگه! و من با خودم میاندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.
بسیاری از دوستان دبیرستانی خودم که دخترانی از ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند و برای گروههای مجاهد و فدایی و پیکار اعلامیه پخش میکردند و روزنامه میفروختند به همین سرنوشت از این دنیا رفتند …دو نفر از بهترین و پاکترین این دختران لاله (الهه) دکنما و دیگری سارا برومند بودند که در موقع دستگیری به ترتیب ۱۸ و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت لاله و سارا را به اتهام بودن در جلسه ای که ۴۰ دختر دیگر هم در آن شرکت داشتند در خرداد سال ۶۰ دستگیر کردند و یکماه بعد هم هر دو در زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند. ۲ روز بعد از اعدام این دختران صبح زود به در خانه لاله رفتند و پدرش رو خواستند وقتی ایشون دم در رفتند ۲ پاسدار با خبر اعدام دخترش بسته ای را به او تحویل دادند . بسته حاوی پیراهن و روسری لاله بود و مقداری قند و مقدار کمی پول بود و بهش گفتند که پدر میتونه بره و جسد رو تحویل بگیره . پیراهن از ناحیه پایین تنه خونی بوده و پشت پیراهن رو لاله با خون نوشته بوده که بهش تجاوز شده . پدر این دختر که یکی از نزدیکان ما بود… بقیه را اینجا بخوانید
*************
دراین بازی وبلاگی از همه خواسته شده به منظور افشاگری، داستانهای خود از ماجراهای تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی را بنویسند. چنانچه وبلاگ ندارید این کار را در قسمت نظرات بکنید تا همه آگاه شوند و پی به عمق فاجعه ببرند.
بسیاری از دوستان دبیرستانی خودم که دخترانی از ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند و برای گروههای مجاهد و فدایی و پیکار اعلامیه پخش میکردند و روزنامه میفروختند به همین سرنوشت از این دنیا رفتند …دو نفر از بهترین و پاکترین این دختران لاله (الهه) دکنما و دیگری سارا برومند بودند که در موقع دستگیری به ترتیب ۱۸ و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت لاله و سارا را به اتهام بودن در جلسه ای که ۴۰ دختر دیگر هم در آن شرکت داشتند در خرداد سال ۶۰ دستگیر کردند و یکماه بعد هم هر دو در زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند. ۲ روز بعد از اعدام این دختران صبح زود به در خانه لاله رفتند و پدرش رو خواستند وقتی ایشون دم در رفتند ۲ پاسدار با خبر اعدام دخترش بسته ای را به او تحویل دادند . بسته حاوی پیراهن و روسری لاله بود و مقداری قند و مقدار کمی پول بود و بهش گفتند که پدر میتونه بره و جسد رو تحویل بگیره . پیراهن از ناحیه پایین تنه خونی بوده و پشت پیراهن رو لاله با خون نوشته بوده که بهش تجاوز شده . پدر این دختر که یکی از نزدیکان ما بود… بقیه را اینجا بخوانید
*************
دراین بازی وبلاگی از همه خواسته شده به منظور افشاگری، داستانهای خود از ماجراهای تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی را بنویسند. چنانچه وبلاگ ندارید این کار را در قسمت نظرات بکنید تا همه آگاه شوند و پی به عمق فاجعه ببرند.
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:
-ایرانی هستی؟
با دلخوری جواب دادم:
– بعله
سریع گرفت. ساکت شد. اما رانندهی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:
– آدم دلخور زیاد سوار میکنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.
اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن میکرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و میدونستم که رانندهی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:
– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!
چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:
– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.
در جا گفت:
– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.
و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:
اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشتهی عمه و عمو و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.
فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:
– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.
در جا و بی رحمانه جواب داد:
– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیدهاشون گرفت.
تُن صدا رو به اندازهی یکی دو امتیاز، دوستانه کرده گفتم:
– پس داریم یک حرف و میزنیم اما متفاوت نگاه میکنیم.
خیلی خشکتر جواب داد:
اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه میکنیم و توی دو قایق جدا پارو میزنیم!
داشت بیشتر از کوپنش حرف میزد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقهات رو میچسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت میکنن از سئوال کردن.
پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذیاش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:
من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم. از زمین، آسمون، از همه چیز…
حرفم و قطع کرد و پرسید:
– آقا میدونی توی این شهر چنتا رانندهی تاکسی هست؟
تعجب زده گفتم:
– چی میدونم. حتماً هزارتا!
گفت:
– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونههاشون. به اندازهی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟
بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:
– اینام مهاجرت کردن؟
بعد خودش جواب داد:
– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!
با تعجب پرسیدم:
– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!
با قاطعیت گفت:
– افسردگی!
خندیدم و گفتم:
– اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.
خیلی جدی و محکم گفت:
– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!