Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch


در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش می‏رویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را می‏کند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می‏کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می‏کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله‏اش پیدا می‏شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می‏رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته‏های اوست. اُ امروز کلی ول‏خرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می‏شوم. بیایید دنبال من.

– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختی‏ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه‏ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته‏ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکس‏العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه‏اش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمه‏اش اینه که اون عکس‏العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه‏ای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خواننده‏های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می‏خوره. حوصله‏ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده‏های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی‏دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده‏های من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره‏ای می‏رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می‏آید. می‏خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می‏نشیند. بعد می‏رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می‏کند. در همه‏ی مدت غصه می‏خورد. آخرش می‏رود می‏خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می‏خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می‏شود.



در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش می‏رویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را می‏کند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می‏کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می‏کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله‏اش پیدا می‏شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می‏رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته‏های اوست. اُ امروز کلی ول‏خرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می‏شوم. بیایید دنبال من.

– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختی‏ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه‏ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته‏ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکس‏العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه‏اش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمه‏اش اینه که اون عکس‏العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه‏ای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خواننده‏های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می‏خوره. حوصله‏ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده‏های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی‏دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده‏های من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره‏ای می‏رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می‏آید. می‏خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می‏نشیند. بعد می‏رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می‏کند. در همه‏ی مدت غصه می‏خورد. آخرش می‏رود می‏خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می‏خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می‏شود.



عمق فاجعه

August - 23 - 20095 COMMENTS

تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.

اوایلی که در سلول می‌افتی هنوز هوش و حواست کار می‌کند و مشکل «جنسی» مسئله‌ای می‌شود، اما تجسم و تخیل و دستی می‌خواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی می‌شود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار می‌افتند، اما بدن کار می‌کند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء می‌شود بلکه امکان می‌یابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام می‌شدیم آنرا از زیر در بیرون می‌گذاشتیم. نگهبانی می‌آمد، در را باز می‌کرد شورت را تحویل می‌گرفت و برای بازدید پیش حاج آقا می‌برد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را می‌کشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن می‌شدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه می‌کشید هوش و حواس هم از کار می‌افتاد اما چون بدن کار می‌کرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید می‌شد ولی آدم هر کاری می‌کرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمی‌شد. دوران در بند که بیشتر می‌شد خواب هم به سراغ آدم نمی‌آمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع می‌شد و چون دفع نمی‌شد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم می‌شنیدند. زندان‌بانان جریان را می‌دانستند، می‌آمدند دستبند و چشمبندی می‌زدند و به درمانگاهت می‌بردند. دکتر می‌گفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک می‌زد اما همه چیز رها می‌شد. آدم چیزی نمی‌فهمید ولی می‌دید که تمام شده است. مجبور می‌شد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمی‌دانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی می‌خندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری می‌زد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش می‌آید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شده‌ایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنی‌بود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمی‌شد! جایی که باید آنطور می‌شد، نمی‌شد! خانمم چیزها می‌دانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. می‌دیدم لطف و صفا و عشق و علاقه‌ی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلی‌اش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمی‌شود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساخته‌اند ترا بیمارانی ناقص کرده‌اند. آن سوزنها، آن تخلیه‏های مصنوعی ضربه‌ی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمی‌خندد و مادرم هر وقت که زنگ می‌زند می‌پرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خنده‌ی بچه قشنگه! و من با خودم می‌اندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.


پاسخ

August - 23 - 20091 COMMENT


عمق فاجعه

August - 23 - 2009ADD COMMENTS

تقدیم به مصطفی که این داستان اوست و به تمام کسانی که سر و کارشان با حیواناتی است که حکومت در دست آنهاست.

اوایلی که در سلول می‌افتی هنوز هوش و حواست کار می‌کند و مشکل «جنسی» مسئله‌ای می‌شود، اما تجسم و تخیل و دستی می‌خواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی می‌شود آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار می‌افتند، اما بدن کار می‌کند و تولیداتش سر جایش هست. خواب دیدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء می‌شود بلکه امکان می‌یابد که به حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام می‌شدیم آنرا از زیر در بیرون می‌گذاشتیم. نگهبانی می‌آمد، در را باز می‌کرد شورت را تحویل می‌گرفت و برای بازدید پیش حاج آقا می‌برد. اگر آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را می‌کشید تا دوباره برای حمام رفتن کلک نزنیم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن می‌شدند حمام رفتن شرعی و در نتیجه حتمی بود. انفرادی که به شیش هفت ماه می‌کشید هوش و حواس هم از کار می‌افتاد اما چون بدن کار می‌کرد این چیزها، منظورم همین چیزهاست! تولید می‌شد ولی آدم هر کاری می‌کرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمی‌شد. دوران در بند که بیشتر می‌شد خواب هم به سراغ آدم نمی‌آمد. هیچ مدلش نه جنسی نه غیر جنسی. در نتیجه تولیدات جمع می‌شد و چون دفع نمی‌شد یکهو و ناگهانی درد شدیدی ترا به هم میپیچید. آنقدر کشنده که صدای فریادهایت را چند سلول آنطرفتر هم می‌شنیدند. زندان‌بانان جریان را می‌دانستند، می‌آمدند دستبند و چشمبندی می‌زدند و به درمانگاهت می‌بردند. دکتر می‌گفت: «پروستاتش گرفته.» سوزنی دردناک می‌زد اما همه چیز رها می‌شد. آدم چیزی نمی‌فهمید ولی می‌دید که تمام شده است. مجبور می‌شد شانس حمامی را که گیر آمده استفاده کند. دقیق یادم نیست ولی در سه سالی که در انفرادی بودم این ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمی‌دانم، حدسش با شما. عاقبت به خیر گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسیدم زیبایی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زیبا و بزرگ استنلی چشمم به دختری افتاد به غایت زیبا با چشمانی به رنگ دریا. وقتی می‌خندید دلم که از پر کشیدن افتاده بود دو باره بال و پری می‌زد. خیلی زود فهمیدم که از من هم خوشش می‌آید هر چه بیشتر نشستیم و بر خاستیم بهتر گفتیم و شنیدیم و عمیقتر فهمیدیم که برای هم ساخته شده‌ایم. ازدواج کردیم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و دیده بودم خوب و دوست داشتنی‌بود، اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمی‌شد! جایی که باید آنطور می‌شد، نمی‌شد! خانمم چیزها می‌دانست، فایده نداشت. کتابی نماند که ورق نزدیم. هر چه دوا . عکس و مجله و فیلم که مشاوران خانگی تجویز کردند نتوانست در چیزی که زمانی مثل منار جنبان اصفهان بود کوچکترین تکانی بوجود آورد. می‌دیدم لطف و صفا و عشق و علاقه‌ی او را و کشش و نیاز و تمنای خودم را. پیش متخصص رفتیم. از گذشته که پرسید، ماجرای زندان را که گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلی‌اش نشست. با دقت به حرفهایم گوش داد. چیزهایی را که به شما هم رویم نمی‌شود بگویم گفتم. وقتی توضیحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هیچکدام از دواها برایت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مریضها ساخته‌اند ترا بیمارانی ناقص کرده‌اند. آن سوزنها، آن تخلیه‏های مصنوعی ضربه‌ی خودش را زده این تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنینِ شیرینِ من در کنارم نمی‌خندد و مادرم هر وقت که زنگ می‌زند می‌پرسد:
پس کی میخوای ازدواج کنی؟ خونواده داشتن خوبه. خنده‌ی بچه قشنگه! و من با خودم می‌اندیشم که هیچکس عمق فاجعه را درک نکرد.


پاسخ

August - 23 - 2009ADD COMMENTS


بسیاری از دوستان دبیرستانی خودم که دخترانی از ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند و برای گروههای مجاهد و فدایی و پیکار اعلامیه پخش میکردند و روزنامه میفروختند به همین سرنوشت از این دنیا رفتند …دو نفر از بهترین و پاکترین این دختران لاله (الهه) دکنما و دیگری سارا برومند بودند که در موقع دستگیری به ترتیب ۱۸ و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت لاله و سارا را به اتهام بودن در جلسه ای که ۴۰ دختر دیگر هم در آن شرکت داشتند در خرداد سال ۶۰ دستگیر کردند و یکماه بعد هم هر دو در زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند. ۲ روز بعد از اعدام این دختران صبح زود به در خانه لاله رفتند و پدرش رو خواستند وقتی ایشون دم در رفتند ۲ پاسدار با خبر اعدام دخترش بسته ای را به او تحویل دادند . بسته حاوی پیراهن و روسری لاله بود و مقداری قند و مقدار کمی پول بود و بهش گفتند که پدر میتونه بره و جسد رو تحویل بگیره . پیراهن از ناحیه پایین تنه خونی بوده و پشت پیراهن رو لاله با خون نوشته بوده که بهش تجاوز شده . پدر این دختر که یکی از نزدیکان ما بود… بقیه را اینجا بخوانید

*************

دراین بازی وبلاگی از همه خواسته شده به منظور افشاگری، داستانهای خود از ماجراهای تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی را بنویسند. چنانچه وبلاگ ندارید این کار را در قسمت نظرات بکنید تا همه آگاه شوند و پی به عمق فاجعه ببرند.


بسیاری از دوستان دبیرستانی خودم که دخترانی از ۱۵ تا ۱۸ ساله بودند و برای گروههای مجاهد و فدایی و پیکار اعلامیه پخش میکردند و روزنامه میفروختند به همین سرنوشت از این دنیا رفتند …دو نفر از بهترین و پاکترین این دختران لاله (الهه) دکنما و دیگری سارا برومند بودند که در موقع دستگیری به ترتیب ۱۸ و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت لاله و سارا را به اتهام بودن در جلسه ای که ۴۰ دختر دیگر هم در آن شرکت داشتند در خرداد سال ۶۰ دستگیر کردند و یکماه بعد هم هر دو در زندان عادل آباد شیراز اعدام شدند. ۲ روز بعد از اعدام این دختران صبح زود به در خانه لاله رفتند و پدرش رو خواستند وقتی ایشون دم در رفتند ۲ پاسدار با خبر اعدام دخترش بسته ای را به او تحویل دادند . بسته حاوی پیراهن و روسری لاله بود و مقداری قند و مقدار کمی پول بود و بهش گفتند که پدر میتونه بره و جسد رو تحویل بگیره . پیراهن از ناحیه پایین تنه خونی بوده و پشت پیراهن رو لاله با خون نوشته بوده که بهش تجاوز شده . پدر این دختر که یکی از نزدیکان ما بود… بقیه را اینجا بخوانید

*************

دراین بازی وبلاگی از همه خواسته شده به منظور افشاگری، داستانهای خود از ماجراهای تجاوز در زندانهای جمهوری اسلامی را بنویسند. چنانچه وبلاگ ندارید این کار را در قسمت نظرات بکنید تا همه آگاه شوند و پی به عمق فاجعه ببرند.


افسردگی

August - 22 - 20091 COMMENT

وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:
-ایرانی هستی؟
با دلخوری جواب دادم:
– بعله
سریع گرفت. ساکت شد. اما راننده‏ی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:
– آدم دلخور زیاد سوار می‏کنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.
اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن می‏کرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و می‏دونستم که راننده‏ی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه می‏شه. گفتم:
– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!
چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:
– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.
در جا گفت:
– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.
و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:
اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشته‏ی عمه و عمو و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.
فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:
– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.
در جا و بی رحمانه جواب داد:
– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیده‏اشون گرفت.
تُن صدا رو به اندازه‏ی یکی دو امتیاز، دوستانه کرده گفتم:
– پس داریم یک حرف و می‏زنیم اما متفاوت نگاه می‏کنیم.
خیلی خشک‏تر جواب داد:
اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه می‏کنیم و توی دو قایق جدا پارو می‏زنیم!
داشت بیشتر از کوپنش حرف می‏زد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقه‏ات رو می‏چسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت می‏کنن از سئوال کردن.
پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذی‏اش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:
من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم. از زمین، آسمون، از همه چیز…
حرفم و قطع کرد و پرسید:
– آقا میدونی توی این شهر چنتا راننده‏ی تاکسی هست؟
تعجب زده گفتم:
– چی می‏دونم. حتماً هزارتا!
گفت:
– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه می‏رسونم خونه‏هاشون. به اندازه‏ی نفتی که آمریکا از عراق می‏بره هر شب مشروب می‏ره تو شکم اینا. می‏دونی چرا؟
بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:
– اینام مهاجرت کردن؟
بعد خودش جواب داد:
– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!
با تعجب پرسیدم:
– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!
با قاطعیت گفت:
– افسردگی!
خندیدم و گفتم:
– اُ عجب! من نمی‏دونستم شما دکتر هم هستین.
خیلی جدی و محکم گفت:
– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!