Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

شایعه مرگ رهبر

Posted by balouch On October - 14 - 2009
ایمیلی دریافت کرده‏ام دال بر اینکه اطلاع موثق دارد از مرگ علی خامنه‏ای. بر اساس این ایمیل‏ خبر بناست فردا منتشر شود. متن ایمیل چنین است:
دوست و همرزم عزیز آقای بلوچ:
خوشحالم که به اطلاعتان برسانم که هم اکنون از داخل ایران به ما خبر رسید که خامنه ای جنایتکار به درک واصل شده است. این خبر قرار نیست تا فردا صبح در ایران اعلام شود. من فکر کردم که ما هرچه زودتر این خبر را اعلام کنیم تا دشمن بداند که تا چه حد ما در میان آنها نفوذ کرده ایم و هیچ چیز از چشمانمان پنهان نمیماند.
لازم به توضیح است که خبر هنوز از جانب همه دوستانی که در آنجا داریم تایید نشده است.
ارادتمند
…..

درست یا غلط بدا انسانی که آنقدر بد سرانجام بشود که مردم برای مرگش ثانیه شماری کنند.


حق طبابت

Posted by balouch On October - 11 - 2009

دنبال اتاق خالی می‏گشتم. آگهی را که دیدم، باورم نشد:« اتاقی مبله نزدیک داگلاس کالج در کوکیتلام ماهی دویست دلار». و تازه این مبلغ هزینه کیبل و برق را هم شامل می‏شد! وقتی تلفن کردم صاحبخانه که انگلیسی را با ته لهجه چینی حرف می‏زد برای روز بعد به من وقت داد.

وقتی به دیدن آپارتمان رفتم شک کردم که کسی قصد دارد سربسرم بگذارد. ساختمان درست پشت کتابخانه، کنار استخر عمومی و روبروی لافارج پارک بود. آقای جونز همانطور که گفته بود، سر ساعت در پارکینگ ساختمان حاضر شد. از هنگ کنگی‏هایی بود که سالهاست در کانادا زندگی می‏کنند. دو اتاق دیگر را یک دانشجو اجاره کرده بود. ساختمانی نوساز با منظره‏ای استثنایی. همانطور که عادتم هست با آقای جونز بی پرده حرف زدم:
– آقای جونز شما هم می‏دانید که حداقل کرایه چنین اتاقی با این موقعیت محل و آدرس پانصد دلاره، تازه بدون هزینه برق و کیبل. واقعاً جریان چیه؟
آقای جونز گفت: درست حدس زدی کرایه اطراف اینجا بین شیشصد تا هفتصدد و پنجاه دلاره. این در واقع یک حراج واقعی و استثنائیه. دلیلش مشکلیه که «دنیس» داره. پدر و مادرش اینجا رو دربست برا اون کرایه کردن. کمی اختلال روحی داره. البته هیچوقت تنها نیست. پدر و مادرش با اینکه از هم جدا شدن نوبتی ازش مراقبت می‏کنن.
پرسیم اگر آنها اینجا را دربست کرایه کرده‏اند او چطور می‏خواهد این اتاق را کرایه بدهد؟ گفت: عقیده پدر و مادر دنیسه. انگار دکتر بهشون گفته کسی غیر اونا هم دور و بر دنیس باشه خوبه.
بعد سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: دانشجویه. هیچ خطری نداره. گاهی حالش خراب میشه، همین. کاری هم نمیکنه. میمونه تو اتاق خودش و فقط گریه میکنه.
با توجه به شرایط بد مالی‏ام برای من فرصتی عالی بود. به آقای جونز گفتم:
– ولی من قرار دادی امضاء نمیکنم. اگر هم لازم شد بدون اطلاع قبلی خواهم رفت.
او پذیرفت اما از من فتوکپی تصدیق رانندگی‏ام را گرفت. به نظر من دنیس پسر کاملاً عادی‏ای است. پدر و مادرش را که یک کلمه انگلیسی نمی‏دانند بارها ملاقات کرده‏ام و با ایماء و اشاره کلی با هم حرف زده‏ایم. در این مدت دنیس هیچ رفتاری که نشان بدهد دچار اختلالات روحی است از خودش نشان نداده. در واقع رفتارهای من بیشتر از رفتارهای او غیرعادی است. یواش یواش به آنچه که صاحبخانه گفته بود شک می‏کردم که ناگهانی دنیس از خورد و خوراک افتاد و کارش شد گریه کردن. دکتری که به زبان خود آنها صحبت می‏کرد مرتب به دیدنش می‏آمد. پدر و مادرش هم نمی‏توانستند برایم توضیح دهند. دنیس هم حاضر نبود کسی را ببیند. بعدها متوجه شدم پدر و مادرش نمی‏گذارند او ارتباط برقرار کند. نیمه شبی که مادر دنیس خواب رفته بود او به اتاق من آمد. ریشش کاملاً بلند و به شدت ضعیف شده بود. از دیدنش خوشحال شدم. تا حالش را پرسیدم زد زیر گریه. چنان با دل پر گریه می‏کرد و به هق هق افتاده بود انگار پدر و مادرش با هم مرده بودند. نمی‏دانستم چکار کنم. مجبور شدم خیلی عادی برخورد کنم. چندتا فحش آبدار نثارش کردم و گفتم یک ماه آزگاره داری گریه می‏کنی. دکتر فلان فلان شده‏ات هم به خاطر حفظ اسرار مریض به من جوابی نمیده. پدر و مادر گور به گور شده‏ات هم که زبان بلد نیستن. توی خر دیوانه هم زنجیری شدی و آدم نمی‏پذیری. حالا منم دسته بز نپخته میدم خدمتت. بر پدر و مادرت لعنت آخه بگو چه مرگته! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– واقعاً از شماها تعجب می‏کنم. شما از مرگ خدا خبر نشدین؟!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟
بغضش ترکید و گفت:
– یکماهه که خدا مرده و هیچکس ککش نمی‏گزه.
همانطور که یک ریز او را بسته بودم به فحش دستش را گرفتم و از پنجره چند نفر بی‏خانمانی را که مثل هر شب در پارک جمع بودند نشانش دادم و پرسیدم:
– قبل از وفات خدا اونا اونجا بودن یا نه؟
ساکت شد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-بعله
پرسیدم:
– هنوز هم سرجاشون هستن یا نه؟
با کمی مکث جواب مثبت داد. دستش را گرفتم بردم در اتاق و در حالیکه بیرونش می‏کردم گفتم:
– اون خبرنگاری که به تو گزارش داده. اشتباه کرده. خدا صحیح و سالمه. اگه مرده بود چیزی عوض می‏شد.
حالا یک سالی هست دنیس حالش خوب شده. کرایه مرا پدر و مادر او می‏دهند. من درخواست و ادعایی نکردم. خود آنها معتقدند من دنیس را بهتر از دکتر معالجه کرده‏ام.


حق طبابت

Posted by balouch On October - 11 - 2009

دنبال اتاق خالی می‏گشتم. آگهی را که دیدم، باورم نشد:« اتاقی مبله نزدیک داگلاس کالج در کوکیتلام ماهی دویست دلار». و تازه این مبلغ هزینه کیبل و برق را هم شامل می‏شد! وقتی تلفن کردم صاحبخانه که انگلیسی را با ته لهجه چینی حرف می‏زد برای روز بعد به من وقت داد.

وقتی به دیدن آپارتمان رفتم شک کردم که کسی قصد دارد سربسرم بگذارد. ساختمان درست پشت کتابخانه، کنار استخر عمومی و روبروی لافارج پارک بود. آقای جونز همانطور که گفته بود، سر ساعت در پارکینگ ساختمان حاضر شد. از هنگ کنگی‏هایی بود که سالهاست در کانادا زندگی می‏کنند. دو اتاق دیگر را یک دانشجو اجاره کرده بود. ساختمانی نوساز با منظره‏ای استثنایی. همانطور که عادتم هست با آقای جونز بی پرده حرف زدم:
– آقای جونز شما هم می‏دانید که حداقل کرایه چنین اتاقی با این موقعیت محل و آدرس پانصد دلاره، تازه بدون هزینه برق و کیبل. واقعاً جریان چیه؟
آقای جونز گفت: درست حدس زدی کرایه اطراف اینجا بین شیشصد تا هفتصدد و پنجاه دلاره. این در واقع یک حراج واقعی و استثنائیه. دلیلش مشکلیه که «دنیس» داره. پدر و مادرش اینجا رو دربست برا اون کرایه کردن. کمی اختلال روحی داره. البته هیچوقت تنها نیست. پدر و مادرش با اینکه از هم جدا شدن نوبتی ازش مراقبت می‏کنن.
پرسیم اگر آنها اینجا را دربست کرایه کرده‏اند او چطور می‏خواهد این اتاق را کرایه بدهد؟ گفت: عقیده پدر و مادر دنیسه. انگار دکتر بهشون گفته کسی غیر اونا هم دور و بر دنیس باشه خوبه.
بعد سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: دانشجویه. هیچ خطری نداره. گاهی حالش خراب میشه، همین. کاری هم نمیکنه. میمونه تو اتاق خودش و فقط گریه میکنه.
با توجه به شرایط بد مالی‏ام برای من فرصتی عالی بود. به آقای جونز گفتم:
– ولی من قرار دادی امضاء نمیکنم. اگر هم لازم شد بدون اطلاع قبلی خواهم رفت.
او پذیرفت اما از من فتوکپی تصدیق رانندگی‏ام را گرفت. به نظر من دنیس پسر کاملاً عادی‏ای است. پدر و مادرش را که یک کلمه انگلیسی نمی‏دانند بارها ملاقات کرده‏ام و با ایماء و اشاره کلی با هم حرف زده‏ایم. در این مدت دنیس هیچ رفتاری که نشان بدهد دچار اختلالات روحی است از خودش نشان نداده. در واقع رفتارهای من بیشتر از رفتارهای او غیرعادی است. یواش یواش به آنچه که صاحبخانه گفته بود شک می‏کردم که ناگهانی دنیس از خورد و خوراک افتاد و کارش شد گریه کردن. دکتری که به زبان خود آنها صحبت می‏کرد مرتب به دیدنش می‏آمد. پدر و مادرش هم نمی‏توانستند برایم توضیح دهند. دنیس هم حاضر نبود کسی را ببیند. بعدها متوجه شدم پدر و مادرش نمی‏گذارند او ارتباط برقرار کند. نیمه شبی که مادر دنیس خواب رفته بود او به اتاق من آمد. ریشش کاملاً بلند و به شدت ضعیف شده بود. از دیدنش خوشحال شدم. تا حالش را پرسیدم زد زیر گریه. چنان با دل پر گریه می‏کرد و به هق هق افتاده بود انگار پدر و مادرش با هم مرده بودند. نمی‏دانستم چکار کنم. مجبور شدم خیلی عادی برخورد کنم. چندتا فحش آبدار نثارش کردم و گفتم یک ماه آزگاره داری گریه می‏کنی. دکتر فلان فلان شده‏ات هم به خاطر حفظ اسرار مریض به من جوابی نمیده. پدر و مادر گور به گور شده‏ات هم که زبان بلد نیستن. توی خر دیوانه هم زنجیری شدی و آدم نمی‏پذیری. حالا منم دسته بز نپخته میدم خدمتت. بر پدر و مادرت لعنت آخه بگو چه مرگته! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– واقعاً از شماها تعجب می‏کنم. شما از مرگ خدا خبر نشدین؟!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟
بغضش ترکید و گفت:
– یکماهه که خدا مرده و هیچکس ککش نمی‏گزه.
همانطور که یک ریز او را بسته بودم به فحش دستش را گرفتم و از پنجره چند نفر بی‏خانمانی را که مثل هر شب در پارک جمع بودند نشانش دادم و پرسیدم:
– قبل از وفات خدا اونا اونجا بودن یا نه؟
ساکت شد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-بعله
پرسیدم:
– هنوز هم سرجاشون هستن یا نه؟
با کمی مکث جواب مثبت داد. دستش را گرفتم بردم در اتاق و در حالیکه بیرونش می‏کردم گفتم:
– اون خبرنگاری که به تو گزارش داده. اشتباه کرده. خدا صحیح و سالمه. اگه مرده بود چیزی عوض می‏شد.
حالا یک سالی هست دنیس حالش خوب شده. کرایه مرا پدر و مادر او می‏دهند. من درخواست و ادعایی نکردم. خود آنها معتقدند من دنیس را بهتر از دکتر معالجه کرده‏ام.


ای ندا کش همه چون نداییم

Posted by balouch On October - 10 - 2009
سرودی از پرویز صیاد عزیز همراه با رقص زیبای بنفشه صیاد.

لینک از طریف وبلاگ زری اصفهانی


مشکل آقای میم

Posted by balouch On October - 10 - 2009

بعد از عمل جراحی آقای «میم» همه را لخت می‏بیند. اولین بار که در اتاق سی.سی.یو چشمانش را باز کرد بلافاصله دوباره آنها رابست. آنقدر فکر کرد تا یادش آمد که دکتر گفته بود ممکن است بمیرد. درجا چشمانش را باز کرد اما وقتی که دوباره همه را لخت دید چشمهایش همانطور خیره ماند و از ترس ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که همه پرستارها به طرفش دویدند. دکتر کشیک شخصاً به او شوک الکتریکی داد. آقای «میم» بر اثر شوک تکانی خورد. مژه‏هایش را به هم زد و با خود اندیشید: اگر مرده‏ام پس این بوی دوا و اینهمه دستگاه و سرم چیه؟ و وقتی دوباره توجهش رفت به لختی همه، ناخودآگاه از پرستاری که نبضش را در دست داشت پرسید:
– من مرده‏ام؟
پرستار بدون آنکه بداند آقای «میم» دارد او را لخت می‏بیند لبخندی زد و گفت:
– نه اما خیلی نزدیک بود.
آقای «میم» چشمهایش را دوباره بست و فقط به حرفها گوش داد. از آن زمان برای آقای «میم» هیچ چیز عادی نیست. حتی تا همین امروز که او کناررودخانه نشسته و به مرد لختی نگاه می‏کند که دارد از آب گل‏آلود ماهی می‏گیرد.
آقای «میم» حالا تنهاست. مشکل او مشکل بزرگی است. به هر کس بگوید که او را لخت می‏بیند اول او آقای «میم» را به دیوانگی محکوم می‏کند. وقتی آقای «میم» خونسرد و آرام ثابت کرد که درست می‏گوید آنوقت همه از او فرار می‏کنند. به خیلی‏ها نمی‏شود که آدم نگوید آنها را لخت می‏بیند. آدم را مجبور می‏کنند. آقای «میم» برای آنکه ریش خودش را از دست آنها در بیاورد به آنها می‏گوید. اما باز هم همان اتفاق می‏افتد.حالا آقای «میم» به دنبال دکتری می‏گردد که بتواند روی مردمک چشمهای او لباس نقاشی کند.


ای ندا کش همه چون نداییم

Posted by balouch On October - 10 - 2009
سرودی از پرویز صیاد عزیز همراه با رقص زیبای بنفشه صیاد.

لینک از طریف وبلاگ زری اصفهانی


مشکل آقای میم

Posted by balouch On October - 10 - 2009

بعد از عمل جراحی آقای «میم» همه را لخت می‏بیند. اولین بار که در اتاق سی.سی.یو چشمانش را باز کرد بلافاصله دوباره آنها رابست. آنقدر فکر کرد تا یادش آمد که دکتر گفته بود ممکن است بمیرد. درجا چشمانش را باز کرد اما وقتی که دوباره همه را لخت دید چشمهایش همانطور خیره ماند و از ترس ضربان قلبش آنقدر بالا رفت که همه پرستارها به طرفش دویدند. دکتر کشیک شخصاً به او شوک الکتریکی داد. آقای «میم» بر اثر شوک تکانی خورد. مژه‏هایش را به هم زد و با خود اندیشید: اگر مرده‏ام پس این بوی دوا و اینهمه دستگاه و سرم چیه؟ و وقتی دوباره توجهش رفت به لختی همه، ناخودآگاه از پرستاری که نبضش را در دست داشت پرسید:
– من مرده‏ام؟
پرستار بدون آنکه بداند آقای «میم» دارد او را لخت می‏بیند لبخندی زد و گفت:
– نه اما خیلی نزدیک بود.
آقای «میم» چشمهایش را دوباره بست و فقط به حرفها گوش داد. از آن زمان برای آقای «میم» هیچ چیز عادی نیست. حتی تا همین امروز که او کناررودخانه نشسته و به مرد لختی نگاه می‏کند که دارد از آب گل‏آلود ماهی می‏گیرد.
آقای «میم» حالا تنهاست. مشکل او مشکل بزرگی است. به هر کس بگوید که او را لخت می‏بیند اول او آقای «میم» را به دیوانگی محکوم می‏کند. وقتی آقای «میم» خونسرد و آرام ثابت کرد که درست می‏گوید آنوقت همه از او فرار می‏کنند. به خیلی‏ها نمی‏شود که آدم نگوید آنها را لخت می‏بیند. آدم را مجبور می‏کنند. آقای «میم» برای آنکه ریش خودش را از دست آنها در بیاورد به آنها می‏گوید. اما باز هم همان اتفاق می‏افتد.حالا آقای «میم» به دنبال دکتری می‏گردد که بتواند روی مردمک چشمهای او لباس نقاشی کند.


هالوین و رهبری

Posted by balouch On October - 8 - 2009


هالوین و رهبری

Posted by balouch On October - 8 - 2009


تله

Posted by balouch On October - 8 - 2009


تله

Posted by balouch On October - 7 - 2009


یک خیلی بین موجود و تنهایی

Posted by balouch On October - 5 - 2009

ده روز قبل مرد قرارداد کرایه خانه را برای سر برج امضاء کرده بود. حالا بعد ده روز دفعه دوم که به مدیر ساختمان زنگ زد او با عذر خواهی گفت ساعت هفت شب خانه آماده تحویل است. مدیر ساختمان مشخص کرد که برای این بهم ریختگی از شرمندگی مرد بیرون خواهد آمد. مرد که از یازده صبح هتل را تحویل داده بود در خیابانها می‏چرخید. درست است که پیاده نبود اما ماشینش هم که رویزرویس نبود با آن ابوتیاره در این باد و بوران چه لطفی داشت گشتن. با خودش می‏گفت:
– ده شب هتل خوابیدم. تا ساعت هفت هم روش!
حالا همان ساعت هفت است. مدیر ساختمان از جلو و او از عقب پله‏ها را بالا می‏روند. مدیر، یک نفس، مستأجر قبلی را برای این تأخیر سرزنش و مرتب عذر خواهی می‏کند. مرد با خودش می‏اندیشد که اگر مدیر فقط کلیدها را می‏داد و می‏رفت بهتر بود.
در خانه هیچ چیز نیست. مرد سه چهار نایلون مواد غذایی را که خریده داخل یخچال می‏گذارد. تا مدیر ساختمان حرفهایش تمام می‏شود ساعت هم از هشت می‏گذرد. صدای باد و باران را به راحتی می‏شود شنید. مدیر ساختمان به طرف تنها صندلی‏ای که در خانه مانده می‏رود. آنرا برمی‏دارد و قصد می‏کند که خارج بشود. مرد از مدیر ساختمان ‏می‏خواهد، صندلی را تا فردا که وسایل خواهد خرید بگذارد. مدیر به صندلی رنگ و رو رفته نگاهی می‏اندازد و می‏گوید:
– اصلاً بماند همینجا. فردا هم نمی‏برمش.
بینشان تعارف بیهوده رد و بدل می‏شود و هر دو به خنده می‏افتند. در سکوتی که برقرار می‏شود احتمالاً هر دو به این می‏اندیشیند که بود و نبود آن صندلی در خانه خالی چه فرقی دارد. مرد می‏گوید:
– همین که خانه خالی خالی نباشد…
و مدیر ساختمان دوبار «البته» را تکرار می‏کند و می‏رود. مرد صندلی را از جایی که مدیر ساختمان گذاشته برمی‏دارد و آن را کمی آنطرفتر می‏گذارد. حالا در و دیوار را برانداز می‏کند. باد زوزه می‏کشد و قطرات باران به پنجره کوبیده می‏شوند. مرد که چشمش از شیشه پنجره به سیاهی شب افتاده به پرده‏های زیبایی فکر می‏کند که برای آنجا خواهد خرید. با خودش تکرار می‏کند:
– درستش خواهم کرد. بعد با گامهای کشیده می‏رود جلوی در ورودی می‏ایستد و نشیمن خانه را برانداز می‏کند. به نظرش می‏رسد مبلی را که همانروز در یک مبل فروشی دیده انتخاب مناسبی است. حالا فکر می‏کند حق با فروشنده بود. تابلو را هم با مبل بخرد کلاً آنطرف خانه تکمیل می‏شود. یکی دو خمیازه خستگی را در او بیدار می‏کند. کفشهایش را در می‏آورد و وارد خانه می‏شود. به خودش می‏گوید:
– بفرمایید
جایی وسط اتاق دراز می‏کشد. عجب سکوتی. از هر طرف که نگاهش می‏گذرد صندلی را می‏بیند. با خود می‏اندیشد که درخواستش برای صندلی بیهوده بوده. همانطور که به صندلی خیره شده حس می‏کند بین او و صندلی تشابهی هست. صندلی هم تنهاست همانقدر که خود او تنهاست. صندلی رنگ و رو رفته و کهنه است. عمر خودش هم از نیمه گذشته. جاهایی از صندلی پاره شده به خودش که می‏اندیشد قاه قاه می‏خندد. صدایش در خانه خالی می‏پیچد. با خودش می‏اندیشد:
– نکند من دیوانه شده‏ام!
بلند می‏شود. باز هم صندلی را می‏بیند. چرا صاحبش همه چیز را برده صندلی را گذاشته؟ باز به خودش فکر می‏کند. همه چیز رفته فقط خودش مانده. بلند می‏شود با صدای بلند می‏گوید این مسخره است. صندلی را برمی‏دارد با گامهای بلند تا آشپزخانه می‏رود و آنرا آنجا می‏گذارد. یادش می‏آید که باید برای آشپزخانه و وسایلش لیستی تهیه کند، اما همزمان خستگی هم به سراغش می‏آید. بی هوا روی صندلی می نشیند، اما هنوز ننشسته بلند می‏شود. دلش نمی‏آید روی صندلی بنشیند. صندلی تنها همراه اوست. در آنصورت نباید آنرا اینجا کنج آشپزخانه رها کند. دوباره آنرا برمی‏دارد می‏برد می‏گذارد سرجایش و کنارش دراز می‏کشد. نور چراغ مستقیم در چشمان اوست. صندلی را می‏کشد جلو و زیر آن می‏خوابد. حالا زیر صندلی را می‏بیند. آنجا کسی با ماژیک نوشته: انسان موجود تنهایی است. با خودش فکر می‏کند چرا باید کسی آنرا آنجا نوشته باشد؟ همین جمله او را می‏برد به سالها قبل. به کودکی. به پدر و مادر، کوچه و خیابان و دوست و مدرسه. نگران امتحانات. منتظر نتایج. پشت کنکور. دانشگاه. ازدواج. تظاهرات. انقلاب، بچه، آوارگی، اختلاف، جدایی و باز چشمش به نوشته می‏افتد و به خانه‏ی خالی و تنهایی برمی‏گردد. همانطور که دراز کشیده خودکار را از جیبش در می‏آورد در جمله زیر صندلی بین موجود و تنهایی ابروباز می‏کند و می‏نویسد:
– خیلی




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!