دنبال اتاق خالی میگشتم. آگهی را که دیدم، باورم نشد:« اتاقی مبله نزدیک داگلاس کالج در کوکیتلام ماهی دویست دلار». و تازه این مبلغ هزینه کیبل و برق را هم شامل میشد! وقتی تلفن کردم صاحبخانه که انگلیسی را با ته لهجه چینی حرف میزد برای روز بعد به من وقت داد.
وقتی به دیدن آپارتمان رفتم شک کردم که کسی قصد دارد سربسرم بگذارد. ساختمان درست پشت کتابخانه، کنار استخر عمومی و روبروی لافارج پارک بود. آقای جونز همانطور که گفته بود، سر ساعت در پارکینگ ساختمان حاضر شد. از هنگ کنگیهایی بود که سالهاست در کانادا زندگی میکنند. دو اتاق دیگر را یک دانشجو اجاره کرده بود. ساختمانی نوساز با منظرهای استثنایی. همانطور که عادتم هست با آقای جونز بی پرده حرف زدم:
– آقای جونز شما هم میدانید که حداقل کرایه چنین اتاقی با این موقعیت محل و آدرس پانصد دلاره، تازه بدون هزینه برق و کیبل. واقعاً جریان چیه؟
آقای جونز گفت: درست حدس زدی کرایه اطراف اینجا بین شیشصد تا هفتصدد و پنجاه دلاره. این در واقع یک حراج واقعی و استثنائیه. دلیلش مشکلیه که «دنیس» داره. پدر و مادرش اینجا رو دربست برا اون کرایه کردن. کمی اختلال روحی داره. البته هیچوقت تنها نیست. پدر و مادرش با اینکه از هم جدا شدن نوبتی ازش مراقبت میکنن.
پرسیم اگر آنها اینجا را دربست کرایه کردهاند او چطور میخواهد این اتاق را کرایه بدهد؟ گفت: عقیده پدر و مادر دنیسه. انگار دکتر بهشون گفته کسی غیر اونا هم دور و بر دنیس باشه خوبه.
بعد سرش را نزدیکتر آورد و آهسته گفت: دانشجویه. هیچ خطری نداره. گاهی حالش خراب میشه، همین. کاری هم نمیکنه. میمونه تو اتاق خودش و فقط گریه میکنه.
با توجه به شرایط بد مالیام برای من فرصتی عالی بود. به آقای جونز گفتم:
– ولی من قرار دادی امضاء نمیکنم. اگر هم لازم شد بدون اطلاع قبلی خواهم رفت.
او پذیرفت اما از من فتوکپی تصدیق رانندگیام را گرفت. به نظر من دنیس پسر کاملاً عادیای است. پدر و مادرش را که یک کلمه انگلیسی نمیدانند بارها ملاقات کردهام و با ایماء و اشاره کلی با هم حرف زدهایم. در این مدت دنیس هیچ رفتاری که نشان بدهد دچار اختلالات روحی است از خودش نشان نداده. در واقع رفتارهای من بیشتر از رفتارهای او غیرعادی است. یواش یواش به آنچه که صاحبخانه گفته بود شک میکردم که ناگهانی دنیس از خورد و خوراک افتاد و کارش شد گریه کردن. دکتری که به زبان خود آنها صحبت میکرد مرتب به دیدنش میآمد. پدر و مادرش هم نمیتوانستند برایم توضیح دهند. دنیس هم حاضر نبود کسی را ببیند. بعدها متوجه شدم پدر و مادرش نمیگذارند او ارتباط برقرار کند. نیمه شبی که مادر دنیس خواب رفته بود او به اتاق من آمد. ریشش کاملاً بلند و به شدت ضعیف شده بود. از دیدنش خوشحال شدم. تا حالش را پرسیدم زد زیر گریه. چنان با دل پر گریه میکرد و به هق هق افتاده بود انگار پدر و مادرش با هم مرده بودند. نمیدانستم چکار کنم. مجبور شدم خیلی عادی برخورد کنم. چندتا فحش آبدار نثارش کردم و گفتم یک ماه آزگاره داری گریه میکنی. دکتر فلان فلان شدهات هم به خاطر حفظ اسرار مریض به من جوابی نمیده. پدر و مادر گور به گور شدهات هم که زبان بلد نیستن. توی خر دیوانه هم زنجیری شدی و آدم نمیپذیری. حالا منم دسته بز نپخته میدم خدمتت. بر پدر و مادرت لعنت آخه بگو چه مرگته! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
– واقعاً از شماها تعجب میکنم. شما از مرگ خدا خبر نشدین؟!
با تعجب پرسیدم:
-چی؟
بغضش ترکید و گفت:
– یکماهه که خدا مرده و هیچکس ککش نمیگزه.
همانطور که یک ریز او را بسته بودم به فحش دستش را گرفتم و از پنجره چند نفر بیخانمانی را که مثل هر شب در پارک جمع بودند نشانش دادم و پرسیدم:
– قبل از وفات خدا اونا اونجا بودن یا نه؟
ساکت شد. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-بعله
پرسیدم:
– هنوز هم سرجاشون هستن یا نه؟
با کمی مکث جواب مثبت داد. دستش را گرفتم بردم در اتاق و در حالیکه بیرونش میکردم گفتم:
– اون خبرنگاری که به تو گزارش داده. اشتباه کرده. خدا صحیح و سالمه. اگه مرده بود چیزی عوض میشد.
حالا یک سالی هست دنیس حالش خوب شده. کرایه مرا پدر و مادر او میدهند. من درخواست و ادعایی نکردم. خود آنها معتقدند من دنیس را بهتر از دکتر معالجه کردهام.