Archive for the ‘فارسی’ Category
راز آقای تامبسون
دختر کوچکم از ترس صورتش مثل گچ سفید شده بود. پلهها را با چنان سرعتی بالا آمد که موقع حرف زدن نفسش بند آمد اما بالاخره توانست بفهماند که در حیات خانه ما یک روح مشغول قدم زدن است! با تبلیغاتی که برای هالوین میشد من هم جای او بودم روح میدیدم. خانم گفت همان روز در انترنت خوانده که شب هالوین ارواح به زمین میآیند. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم اگر هم درست باشد هنوز یکهفته مانده تا هالوین. گفت خوب ارواح هم اشتباه میکنند. دختر بزرگم که خودش را رسانده بود بالا گفت چون خانهی ما نزدیک قبرستان هست این زودتر از بقیه آمده. بدون توجه به حرف آنها خودم را به در بالکنی رساندم تا ببینم ماجرا چیست. همه به دنبالم آمدند اما کنار پلهها ایستادند. اسکلتی که فقط پوست نازکی بر استخوانهایش باقی بود و پیراهن سفیدی بر تن داشت زور میزد که در بالکنی خانه ما را را باز کند. چشمش که به من افتاد بی حرکت ایستاد، نگاه کرد و لبخند زد. تک و توکی از دندانهایش سرجایش بود بقیه افتاده بودند. قیافهاش ترسناک بود. به نظرم رسید همسایه ما آقای تامبسون قصد داشته سربسر بچهها بگذارد و مجسمهای را که با رموت کنترل کار میکند یواشکی گذاشته آنجا. این فکر به من جرأت داد تا بروم و کاملاً به در بچسبم. روح به من با دست اشاره کرد که در را باز کنم. در مورد مجسمه بودنش شک کردم. با سر به درخواست روح جواب منفی دادم. ناگهان چنان برآشفته شد که دمپایی ابری خودش را درآورد و شروع کرد به کوبیدن شیشه . به صورت غیر ارادی به سمت پلهها جایی که خانم و بچهها سنگر گرفته بودند دویدم. دخترها گفتند باید ماسکهای هالوینمان را بپوشیم تا گول بخورد و فکر کند ما هم روح هستیم. و بدون معطلی در چشم به هم زدنی رفتند بالا نه تنها ماسکهای خودشان را پوشیدند بلکه ماسک مرا هم که یک لباس خرسی بود آوردند. روح با دیدن دو تا دختر در لباس گرگ و گوسفند به وجد آمد و شروع کرد بالا و پایین پریدن و دور خودش چرخیدن. من هم تشویق شدم لباس خرسیام را پوشیدم. روح که چشمش به من افتاد روده بر شد از خنده. خانم که روح را خندان دید کمی بیشتر جرأت کرد و آمد وسط. حالا من و دخترها دور اتاق میدویدیم و روحی را که به خانه ما حمله کرده بود سرگرم میکردیم. خانم گفت خارجیها با این کارشان ارواح را لوس میکنند. همینمان مانده که برای ارواح برقصیم. همین حالا به روش خودمان فراریش خواهم داد. او بلافاصله به طرف گاز رفت آنرا روشن کرد و یک مشت اسپند ریخت روی آن. دود اسپند که در خانه پیچید آژیر آتش نشانی خانه شروع کرد به آژیر کشیدن. روح چنان عصبانی شده بود و در را تکان میداد که احتمال داشت در کنده شود. من و دخترها رقص را کنار گذاشتیم و هر کدام پارچه به دست دودها را از جلوی دستگاهی که آژیر میکشید دور میکردیم. خانم معتقد بود صدای آژیر را که قطع کنیم بوی اسپند روح را فراری میدهد. من حواسم به بیرون بود که روح در را از جا نکند. چشمم به آقای تامبسون افتاد که آهسته و پاورچین با یک پتو درست حالتی را به خود گرفته که انگار قصد دارد جانوری را بگیرد. فوری لباس خرسیام را در آوردم و به سمت در رفتم. روح که غرق تماشای خانواده ما بود متوجه حضور آقای تامبسون نشد و او توانست پتو را دور او بیندازد و او را بغل کند. با کمال تعجب روح بدون هیچ مقاومتی در بغل آقای تامبسون آرام گرفت. در را که باز کردم آقای تامبسون که از خجالت مثل لبو شده بود گفت بودجه آسایشگاه روانی را که قطع کردند و تعطیل شد مجبور شدم مادرم را درخانه نگهداری کنم. بعد در حالیکه مادرش را میبرد خطاب به او گفت:
تو نباید بیایی بیرون اگه همسایه ها به پلیس زنگ بزنن من دچار دردسر میشم.
تقدیم به علیرضا رضایی که نخواست ملیجک باشد
مطمئنا بخش بزرگی از مردمی که میخواهند روز ۱۳ آبان، یا حتی ۲۲ بهمن به خیابان بیایند، کوچکترین اعتقادی به انقلاب و خمینی و خمینیایسم ندارند.
وارد روزگاری شدهایم که عطا مهاجرانی میگوید سکوت در برابر اعدامهای ۶۷ خطا بوده. این تکانی بزرگ به ارزشهایی است که بخش بزرگی از اصلاحطلبان به آن آویزان بودهاند…
ای کاش یارانی که راهشان را سبز کردهاند، نگاهشان را هم سبز میکردند. ادامه را در وبلاگ نیک آهنگ بخوانید
راز آقای تامبسون
دختر کوچکم از ترس صورتش مثل گچ سفید شده بود. پلهها را با چنان سرعتی بالا آمد که موقع حرف زدن نفسش بند آمد اما بالاخره توانست بفهماند که در حیات خانه ما یک روح مشغول قدم زدن است! با تبلیغاتی که برای هالوین میشد من هم جای او بودم روح میدیدم. خانم گفت همان روز در انترنت خوانده که شب هالوین ارواح به زمین میآیند. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم اگر هم درست باشد هنوز یکهفته مانده تا هالوین. گفت خوب ارواح هم اشتباه میکنند. دختر بزرگم که خودش را رسانده بود بالا گفت چون خانهی ما نزدیک قبرستان هست این زودتر از بقیه آمده. بدون توجه به حرف آنها خودم را به در بالکنی رساندم تا ببینم ماجرا چیست. همه به دنبالم آمدند اما کنار پلهها ایستادند. اسکلتی که فقط پوست نازکی بر استخوانهایش باقی بود و پیراهن سفیدی بر تن داشت زور میزد که در بالکنی خانه ما را را باز کند. چشمش که به من افتاد بی حرکت ایستاد، نگاه کرد و لبخند زد. تک و توکی از دندانهایش سرجایش بود بقیه افتاده بودند. قیافهاش ترسناک بود. به نظرم رسید همسایه ما آقای تامبسون قصد داشته سربسر بچهها بگذارد و مجسمهای را که با رموت کنترل کار میکند یواشکی گذاشته آنجا. این فکر به من جرأت داد تا بروم و کاملاً به در بچسبم. روح به من با دست اشاره کرد که در را باز کنم. در مورد مجسمه بودنش شک کردم. با سر به درخواست روح جواب منفی دادم. ناگهان چنان برآشفته شد که دمپایی ابری خودش را درآورد و شروع کرد به کوبیدن شیشه . به صورت غیر ارادی به سمت پلهها جایی که خانم و بچهها سنگر گرفته بودند دویدم. دخترها گفتند باید ماسکهای هالوینمان را بپوشیم تا گول بخورد و فکر کند ما هم روح هستیم. و بدون معطلی در چشم به هم زدنی رفتند بالا نه تنها ماسکهای خودشان را پوشیدند بلکه ماسک مرا هم که یک لباس خرسی بود آوردند. روح با دیدن دو تا دختر در لباس گرگ و گوسفند به وجد آمد و شروع کرد بالا و پایین پریدن و دور خودش چرخیدن. من هم تشویق شدم لباس خرسیام را پوشیدم. روح که چشمش به من افتاد روده بر شد از خنده. خانم که روح را خندان دید کمی بیشتر جرأت کرد و آمد وسط. حالا من و دخترها دور اتاق میدویدیم و روحی را که به خانه ما حمله کرده بود سرگرم میکردیم. خانم گفت خارجیها با این کارشان ارواح را لوس میکنند. همینمان مانده که برای ارواح برقصیم. همین حالا به روش خودمان فراریش خواهم داد. او بلافاصله به طرف گاز رفت آنرا روشن کرد و یک مشت اسپند ریخت روی آن. دود اسپند که در خانه پیچید آژیر آتش نشانی خانه شروع کرد به آژیر کشیدن. روح چنان عصبانی شده بود و در را تکان میداد که احتمال داشت در کنده شود. من و دخترها رقص را کنار گذاشتیم و هر کدام پارچه به دست دودها را از جلوی دستگاهی که آژیر میکشید دور میکردیم. خانم معتقد بود صدای آژیر را که قطع کنیم بوی اسپند روح را فراری میدهد. من حواسم به بیرون بود که روح در را از جا نکند. چشمم به آقای تامبسون افتاد که آهسته و پاورچین با یک پتو درست حالتی را به خود گرفته که انگار قصد دارد جانوری را بگیرد. فوری لباس خرسیام را در آوردم و به سمت در رفتم. روح که غرق تماشای خانواده ما بود متوجه حضور آقای تامبسون نشد و او توانست پتو را دور او بیندازد و او را بغل کند. با کمال تعجب روح بدون هیچ مقاومتی در بغل آقای تامبسون آرام گرفت. در را که باز کردم آقای تامبسون که از خجالت مثل لبو شده بود گفت بودجه آسایشگاه روانی را که قطع کردند و تعطیل شد مجبور شدم مادرم را درخانه نگهداری کنم. بعد در حالیکه مادرش را میبرد خطاب به او گفت:
تو نباید بیایی بیرون اگه همسایه ها به پلیس زنگ بزنن من دچار دردسر میشم.
تقدیم به علیرضا رضایی که نخواست ملیجک باشد
مطمئنا بخش بزرگی از مردمی که میخواهند روز ۱۳ آبان، یا حتی ۲۲ بهمن به خیابان بیایند، کوچکترین اعتقادی به انقلاب و خمینی و خمینیایسم ندارند.
وارد روزگاری شدهایم که عطا مهاجرانی میگوید سکوت در برابر اعدامهای ۶۷ خطا بوده. این تکانی بزرگ به ارزشهایی است که بخش بزرگی از اصلاحطلبان به آن آویزان بودهاند…
ای کاش یارانی که راهشان را سبز کردهاند، نگاهشان را هم سبز میکردند. ادامه را در وبلاگ نیک آهنگ بخوانید