Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

همانقدر که از روش مبارزاتی عبدالمالک ریگی خوشحال نبودم از خبر دستگیری او هم خوشحال نیستم. جوانی که می‏توانست حالا در حال گذراندن دوره تخصصی خود در یکی از دانشگاه‏های دنیا باشد؛ بر اثر سیاست‏های غلط دولت مرکزی به راهی رفته است که باید به عنوان رهبر یک گروه مسلح دستگیر شود. عملیات جسورانه‏ای که نظام ادعا می‏کند برای این دستگیری انجام داده عبارت از آن است که بر اساس «اطلاعات جاسوسی» با خبر می‏شوند که عبدالمالک ریگی بر اثر یک بی احتیاطی، قصد دارد با هواپیمایی که مسیر پروازش از فراز کشور است، دست به مسافرت بزند. نظام برای دستگیری عبدالمالک ریگی، در زمان مناسب و با اسکورد هواپیماهای جنگی؛ هواپیمای مذکور را وادار به نشستن در یکی از فرودگاه های کشور می‏کند…

اعلام شده است که عبدالمالک ریگی علنی محاکمه خواهد شد. شکی نیست که نمایش بزرگی پیش رو داریم که از آن دهها پرونده و حکم اعدام برای خیلی از مبارزین غیر خشونت طلب در سطح استان و ایران تشکیل و صادر خواهد شد.

بیشتر بخوانید:

– تلویزیون الجزیره: مقامات پاکستانی اعلام کردند که ریگی را پنج روز قبل دستگیر و به ایران تحویل داده اند

– مجموعه لینک: بالاترین

_ دستگیری عبدالمالک ریگی؛ ابعادی فراتر از یک رویداد

معامله ای با چند روز جنجال خبری

*****************

عده ای معتقدند این خبر عمداً در این زمان منتشر شده تا سرپوشی باشد بر فیلمی که از حمله بیرحمانه نظام بر خوابگاههای دانشچویی منتشر شده. این فیلم را در زیر ببینید


کَرودَگ*

Posted by balouch On February - 23 - 2010

بشتابید به زیارت شاعران بزرگ نظام

بخش اول: بالا آمدن سطح شعر انقلاب! شر و ورهای آقا در مورد شعر. جوونها آقا را شگفت زده می کنند. شعر انقلاب دارای یک حرکت مستمر رو به جلو داشته! آقا امتحان کرده و دیده میتونه پرواز کنه. مرد شامل زنها هم می‏شه!

بخش دوم: انسان هنری!سعی کنید اونچه فهمیدید درست باشه!جنگ نرم درسته! در مشهد شعر را چکش کاری می‏کردند!

بخش سوم: شعر خوانی شعرای دلخواه رهبر! روشنان را روشنی از آفتاب رهبری است: تیب الله انفسکم آقای فرید، شعرتون یک جنبه دیگه هم داشت… فریاد می زد آسمان نورا علی نور! همسر تو مادر آب!!! در دفاع از زن باید از لطافت زن گقت!… چخ یک چیزایی

* بلوچ‏ها به کسی که بیش از حد نادان باشد ؛ می‏گویند کرودگ

بعد از تحریر: روز جهانی زبان مادری آدم چه کیفی می‏کند که به زبانهای زنده دنیا در مورد زبان مادری حرف می‏زنند.


کَرودَگ*

Posted by balouch On February - 23 - 2010

بشتابید به زیارت شاعران بزرگ نظام

بخش اول: بالا آمدن سطح شعر انقلاب! شر و ورهای آقا در مورد شعر. جوونها آقا را شگفت زده می کنند. شعر انقلاب دارای یک حرکت مستمر رو به جلو داشته! آقا امتحان کرده و دیده میتونه پرواز کنه. مرد شامل زنها هم می‏شه!

بخش دوم: انسان هنری!سعی کنید اونچه فهمیدید درست باشه!جنگ نرم درسته! در مشهد شعر را چکش کاری می‏کردند!

بخش سوم: شعر خوانی شعرای دلخواه رهبر! روشنان را روشنی از آفتاب رهبری است: تیب الله انفسکم آقای فرید، شعرتون یک جنبه دیگه هم داشت… فریاد می زد آسمان نورا علی نور! همسر تو مادر آب!!! در دفاع از زن باید از لطافت زن گقت!… چخ یک چیزایی

* بلوچ‏ها به کسی که بیش از حد نادان باشد ؛ می‏گویند کرودگ

بعد از تحریر: روز جهانی زبان مادری آدم چه کیفی می‏کند که به زبانهای زنده دنیا در مورد زبان مادری حرف می‏زنند.


با عشق برای تو

Posted by balouch On February - 22 - 2010

هفته‏ای یک ساعت داوطلبانه می‏روم تا به سالمندانِ مرکز «سینیور فوکس» کمک کنم. این دفعه باید به خانم پراگ هشتاد ساله یاری برسانم تا یکی از رسید‏های خود را از میان انبوه رسیدهای‏اش پیدا کند. از همان روز اول با من قرار می‏گذارد که اگر عجله دارم و می‏خواهم تند تند او را از سرم باز کنم، بهتر است بروم دنبال کارم. به او اطمینان می‏دهم که حوصله زیادی دارم. خانم پراگ روی صندلی راحتی‏‏اش می‏نشیند، پتوی رنگ و رو رفته‏ای را که بر روی‏اش عکس کمرنگ یک پلنگ خودنمایی می‏کند روی پاهایش می‏اندازد و چشم به دست من می‏دوزد تا من یکی یکی رسیدها را که در جعبه‏های خالی کفش ریخته شده، در ‏آورم و اقلامی از آنرا برایش بخوانم. بعضی‏ها را تا شروع می‏کنم فوری می گوید:

نه!

بعضی وقت‏ها در مورد بعضی از رسیدها توضیحاتی می‏دهد. من ازطریق همین توضیحات دستگیرم می‏شود که او و شوهر مرحوم‏اش آقای هافمن خیلی با هم سفر می‏رفته‏اند.

کاری که فکر می‏کردم در جلسه اول تمام خواهد شد، به درازا کشید. استنباط من این است که پیدا کردن رسید بهانه‏ای است که خانم پراگ می‏خواهد به وسیله آن یک ساعتی با کسی از خاطرات‏اش حرف بزند. برای همین روزهایی که کار ندارم بیشتر از یکساعت می‏مانم. در این شنبه بخصوص که به شدت باران می‏بارد و من قصد کرده‏ام تا هر وقت که خانم پراگ خسته نشده با او بمانم، او دل و دماغ ندارد و دلتنگ و افسرده به نظر می‏رسد. او حواس‏اش به توضیحاتی است که من در مورد رسیدها می‏دهم و کار سریع پیش می‏رود. به او می‏گویم که سر ساعت نخواهم رفت. کمی خوشحال می‏شود و خواهش می‏کند بساط قهوه را راه بیندازم. باران هنوز می‏بارد و باد قطرات باران را به پنجره می‏کوبد. تا بر می‏گردم خانم پراگ همانطور از پنجره به بیرون خیره مانده است. زیر رسیدها چشمم به گوشه‏ی رسیدی می‏افتد که روی آن قلب قرمز رنگ کوچکی کشیده شده. آنرا که به شدت کهنه است با احتیاط از زیر بقیه رسیدها بیرون می‏آورم. در میان اقلام‏اش صندلی راحتی و پتوی پلنگ نشان هم هست. برای لحظه‏ای به قلب قرمز رنگ خیره می‏شوم و بعد نوشته زیرش را می‏خوانم: با عشق برای تو که صندلی راحتی دوست داری.

دو سه قلم اول رسید را که می‏خوانم خانم پراگ فریاد می‏زند:

خودشه...

حس می‏کنم از دیدن این رسید جوان می‏شود. چابک و پر نشاط، به طرفم می‏آید. رسید را می‏گیرد. بغض می‏کند. آنرا بو می‏کشد و می‏گوید:

آقای هافمن در همان سفری که این هدیه را به من داده بود، از داخل کابین خلبان گفت « خانمها و آقایون من هافمن خلبان شما هستم که اعلام می‏کنم عاشق دوشیزه پراگ سر میهماندار هواپیما هستم» و بعد خطاب به من گفت: دوشیزه پراگ آیا حاضری با من ازدواج کنی؟

بغض خانم پراگ می‏ترکد. از من برای کمک‏ام تشکر می‏کند و من حس می‏کنم که باید خانم پراگ را با خاطراتش تنها بگذارم


اعدام در زاهدان

Posted by balouch On February - 22 - 2010


با عشق برای تو

Posted by balouch On February - 22 - 2010

هفته‏ای یک ساعت داوطلبانه می‏روم تا به سالمندانِ مرکز «سینیور فوکس» کمک کنم. این دفعه باید به خانم پراگ هشتاد ساله یاری برسانم تا یکی از رسید‏های خود را از میان انبوه رسیدهای‏اش پیدا کند. از همان روز اول با من قرار می‏گذارد که اگر عجله دارم و می‏خواهم تند تند او را از سرم باز کنم، بهتر است بروم دنبال کارم. به او اطمینان می‏دهم که حوصله زیادی دارم. خانم پراگ روی صندلی راحتی‏‏اش می‏نشیند، پتوی رنگ و رو رفته‏ای را که بر روی‏اش عکس کمرنگ یک پلنگ خودنمایی می‏کند روی پاهایش می‏اندازد و چشم به دست من می‏دوزد تا من یکی یکی رسیدها را که در جعبه‏های خالی کفش ریخته شده، در ‏آورم و اقلامی از آنرا برایش بخوانم. بعضی‏ها را تا شروع می‏کنم فوری می گوید:

نه!

بعضی وقت‏ها در مورد بعضی از رسیدها توضیحاتی می‏دهد. من ازطریق همین توضیحات دستگیرم می‏شود که او و شوهر مرحوم‏اش آقای هافمن خیلی با هم سفر می‏رفته‏اند.

کاری که فکر می‏کردم در جلسه اول تمام خواهد شد، به درازا کشید. استنباط من این است که پیدا کردن رسید بهانه‏ای است که خانم پراگ می‏خواهد به وسیله آن یک ساعتی با کسی از خاطرات‏اش حرف بزند. برای همین روزهایی که کار ندارم بیشتر از یکساعت می‏مانم. در این شنبه بخصوص که به شدت باران می‏بارد و من قصد کرده‏ام تا هر وقت که خانم پراگ خسته نشده با او بمانم، او دل و دماغ ندارد و دلتنگ و افسرده به نظر می‏رسد. او حواس‏اش به توضیحاتی است که من در مورد رسیدها می‏دهم و کار سریع پیش می‏رود. به او می‏گویم که سر ساعت نخواهم رفت. کمی خوشحال می‏شود و خواهش می‏کند بساط قهوه را راه بیندازم. باران هنوز می‏بارد و باد قطرات باران را به پنجره می‏کوبد. تا بر می‏گردم خانم پراگ همانطور از پنجره به بیرون خیره مانده است. زیر رسیدها چشمم به گوشه‏ی رسیدی می‏افتد که روی آن قلب قرمز رنگ کوچکی کشیده شده. آنرا که به شدت کهنه است با احتیاط از زیر بقیه رسیدها بیرون می‏آورم. در میان اقلام‏اش صندلی راحتی و پتوی پلنگ نشان هم هست. برای لحظه‏ای به قلب قرمز رنگ خیره می‏شوم و بعد نوشته زیرش را می‏خوانم: با عشق برای تو که صندلی راحتی دوست داری.

دو سه قلم اول رسید را که می‏خوانم خانم پراگ فریاد می‏زند:

خودشه...

حس می‏کنم از دیدن این رسید جوان می‏شود. چابک و پر نشاط، به طرفم می‏آید. رسید را می‏گیرد. بغض می‏کند. آنرا بو می‏کشد و می‏گوید:

آقای هافمن در همان سفری که این هدیه را به من داده بود، از داخل کابین خلبان گفت « خانمها و آقایون من هافمن خلبان شما هستم که اعلام می‏کنم عاشق دوشیزه پراگ سر میهماندار هواپیما هستم» و بعد خطاب به من گفت: دوشیزه پراگ آیا حاضری با من ازدواج کنی؟

بغض خانم پراگ می‏ترکد. از من برای کمک‏ام تشکر می‏کند و من حس می‏کنم که باید خانم پراگ را با خاطراتش تنها بگذارم


اعدام در زاهدان

Posted by balouch On February - 21 - 2010


درگذشت هنرمند بلوچ

Posted by balouch On February - 21 - 2010

کمال خان مدرسه نرفته بود ولی خواندن و نوشتن را یاد گرفت. حافظه‏ خوبی داشت و شعرها را حفظ می‏کرد. او شاعرو نوازنده وخواننده بود.

سبک خوانندگی‏اش پهلوانی بود که از اصیل‏ترین و قدیمی‏ترین گونه‏های موسیقی بلوچی است.

این هنرمند برجسته سحرگاه امروز در سن 68 سالگی درگذشت.

شب گذشته در چابهار به بخش سی سی یو بیمارستان منتقل می‏شود اما ساعت 2 بامداد از میان ما می‏رود. نمونه‏ای از کار ایشان را ببنید



******************


درگذشت هنرمند بلوچ

Posted by balouch On February - 21 - 2010

کمال خان مدرسه نرفته بود ولی خواندن و نوشتن را یاد گرفت. حافظه‏ خوبی داشت و شعرها را حفظ می‏کرد. او شاعرو نوازنده وخواننده بود.

سبک خوانندگی‏اش پهلوانی بود که از اصیل‏ترین و قدیمی‏ترین گونه‏های موسیقی بلوچی است.

این هنرمند برجسته سحرگاه امروز در سن 68 سالگی درگذشت.

شب گذشته در چابهار به بخش سی سی یو بیمارستان منتقل می‏شود اما ساعت 2 بامداد از میان ما می‏رود. نمونه‏ای از کار ایشان را ببنید



******************


بیست دقیقه تأخیر

Posted by balouch On February - 21 - 2010

از ایستگاه «متروتاون» که حرکت کردیم با من که تازه سوار شدم تعدادمون شد شیش نفر. یک خانم جوان ویک خانم مسن و دو آقای جا افتاده و یک مرد معتاد. در مسیر، همه ما که در انتهای کوپه نشسته بودیم نگاه‏امان را از مرد معتادی که حالت عادی نداشت می‏دزدیدیم. او خیلی بی تاب و عصبی بود؛ از جایش بلند می‏شد و دودستش را به دیواره کوپه قطار فشار می‏داد و تقریباً با صدایی فریاد گونه می‏گفت:

– یا الله بجنب! امروز که باید تند بری چرا اینقدر لفتش می‏دی؟

معلوم بود حسابی تا خرخره خورده بود، یا شاید هم چیز‏هایی کشیده بود. با کوچکترین حرکت قطار تعادلش به هم می‏خورد اما می‏چسبید به میله‏ای که کنارش بود و می‏لغزید روی صندلی‏ای که بغلش ایستاده بود. در هر ایستگاهی که قطار می‏ایستاد. بلند می‏شد و خطاب به قطار برقی داد می‏زد:

– ماشین احمق! یک تیکه آشغال! نمی‏بینی هیچ مسافری منتظر نیست. واستادنت برا چیه. تا دیر نشده راه بیفت! تو قبر پدر و مادرت سگ بشاشه بی پدر و مادر گه!

قطار که در فاصله‏ی طولانی بین ایستگاه ادموند و نیووست سرعت گرفت، مرد معتاد روی صندلی‏ای کنار خانم جوان نشست. روزنامه‏ای را که روی یک صندلی خالی بود برداشت و پرسید:

– اشکال نداره من اینو ببینم؟

دختر با خنده‏ای ریز و کوتاه گفت:

– نه. اون اصلا‏ً مال من نیست.

زن مسن نگاه‏اش را دزدید و وانمود کرد که دارد به بیرون نگاه می‏کند.

مرد معتاد گفت:

– اینو میدونم. خواستم مودب باشم.

زنی که نگاه‏‏اش به بیرون بود با صدای بلند خندید اما زود جلوی خنده‏اش را گرفت.

از دو مرد جا افتاده یکی کتاب می‏خواند و دیگری که پای‏اش را روی آن پای‏اش انداخته بود و داشت جدول حل می‏کرد از زن جوان پرسید:

شما هیچکدوم از بازیهای المپیک رو رفتید؟

زودتر از زن جوان، زن مسن جواب داد:

– بازی‏ها که نه ولی بدم نمیومد که برای جلسه افتتاحیه‏اش میتونستم بلیط بخرم.

زن جوان گفت:

– اوه نه. من حتی فکرشو نمی‏کنم. میدونی رفتن و اومدن به اون محل چه مکافاتی داره؟

آقایی که جدول حل می‏کرد گفت:

– میدونید بلیط برای فاینال بازی هاکی چنده؟

مرد معتاد دوبار پشت سر هم پرسید:

-چنده؟ چنده؟

و بعد بلند شد و همانطور عصبی به طرف در کوپه رفت و اونو فشار داد و گفت:

– تففففففففففففففففففففففففففففففففففف به روی این تیکه آشغال لعنتی! چرا امروز اینقدر این کند راه میره؟

مردی که جدول حل می‏کرد همچنان منتظر جواب بود.

خانمی که خندیده بود گفت:

– خب اینطور که شما می‏پرسید حتمن کمی گرونه.

مردی که کتاب می‏خواند سرش را بلند کرد و با حالتی سئوالی پرسید:

– کمی؟

و بعد شمرده شمرده گفت:

– بیسسسسسسسست و پپپپپپپپپپپپنج هزااااااااار دلاره!

مرد معتاد سوتی زد و گفت:

– واوووووووووووووووووووووووووووو

آقایی که کتاب میخواند گفت:

– ولی با همه این تفاصیل میدونید که بازیهای المپیک زمستانی ما بی رونقترین بازیهای دنیاست؟

و بدون معطلی خودش گفت:

– بله ما ونکووری‏ها به المپیک باختیم!

مرد معتاد خیلی بلند و با حالتی زننده گفت:

– به نظر من المپیک احمقانه است!

همه سعی کردند نشنیده بگیرند. مرد معتاد نگاهش را روی مسافرین چرخاند و از زن جوان که نزدیک او نشسته بود و محکم کیف دستی‏اش را در دستان‏اش می‏فشرد پرسید:

– تو اینطور فکر نمی‏کنی؟

قطار با حالتی غیر عادی تکانی خورد و کمی بعد ایستاد. از بلند گوها اعلام شد که تا راه اندازی مجدد بیست دقیقه تأخیر خواهیم داشت.

با توجه به سابقه ماجرا با شنیدن بیست دقیقه تأخیر، همه ما فهمیدیم که در ایستگاه بعدی یکی خودش را جلوی قطار انداخته.

مرد معتاد روی صندلی کناری خودش ولو شد.

مردی که کتاب می خواند بلند شد کتاب‏اش را با عصبانیت به کف قطار کوبید و گفت:

– تفففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف همینو کم داشتیم.

مردی که داشت جدول حل می‏کرد، روزنامه را به کنار انداخت و بلند شد و در حالی که به بیرون نگاه می‏کرد گفت:

– این سرویس شده‏های آشغال، راه بهتری برا کشتن خودشون بلد نیستن؟

دو تا خانم که حالا کنار هم و روی یک صندلی نشسته بودند، از تعداد زیاد این اتفاقات حرف می‏‏زدند.

مرد کتابخوان گفت:

– باید فکری به حال این ایستگاه بکنن. پاتوق معتادا شده.

زن‏ مسن گفت:

– باید همه‏اشون رو بگیرن زندان کنن.

مردی که داشت جدول حل می‏کرد گفت:

– حیف زندان. این آشغال‏ها رو باید بفرستن جهنم.

مرد معتاد داد زد:

– خفه شید!!

بعد با دودستش میله کنار صندلی‏ای را که رویش نشسته بود گرفت و سرش را گذاشت روی دستان‏اش و با حالتی اندوهگین گفت:

– یک پارچه خانوم بود. اگه این آشغال تندتر رفته بود، من حتماً جلوشو می‏گرفتم.


بیست دقیقه تأخیر

Posted by balouch On February - 20 - 2010

از ایستگاه «متروتاون» که حرکت کردیم با من که تازه سوار شدم تعدادمون شد شیش نفر. یک خانم جوان ویک خانم مسن و دو آقای جا افتاده و یک مرد معتاد. در مسیر، همه ما که در انتهای کوپه نشسته بودیم نگاه‏امان را از مرد معتادی که حالت عادی نداشت می‏دزدیدیم. او خیلی بی تاب و عصبی بود؛ از جایش بلند می‏شد و دودستش را به دیواره کوپه قطار فشار می‏داد و تقریباً با صدایی فریاد گونه می‏گفت:

– یا الله بجنب! امروز که باید تند بری چرا اینقدر لفتش می‏دی؟

معلوم بود حسابی تا خرخره خورده بود، یا شاید هم چیز‏هایی کشیده بود. با کوچکترین حرکت قطار تعادلش به هم می‏خورد اما می‏چسبید به میله‏ای که کنارش بود و می‏لغزید روی صندلی‏ای که بغلش ایستاده بود. در هر ایستگاهی که قطار می‏ایستاد. بلند می‏شد و خطاب به قطار برقی داد می‏زد:

– ماشین احمق! یک تیکه آشغال! نمی‏بینی هیچ مسافری منتظر نیست. واستادنت برا چیه. تا دیر نشده راه بیفت! تو قبر پدر و مادرت سگ بشاشه بی پدر و مادر گه!

قطار که در فاصله‏ی طولانی بین ایستگاه ادموند و نیووست سرعت گرفت، مرد معتاد روی صندلی‏ای کنار خانم جوان نشست. روزنامه‏ای را که روی یک صندلی خالی بود برداشت و پرسید:

– اشکال نداره من اینو ببینم؟

دختر با خنده‏ای ریز و کوتاه گفت:

– نه. اون اصلا‏ً مال من نیست.

زن مسن نگاه‏اش را دزدید و وانمود کرد که دارد به بیرون نگاه می‏کند.

مرد معتاد گفت:

– اینو میدونم. خواستم مودب باشم.

زنی که نگاه‏‏اش به بیرون بود با صدای بلند خندید اما زود جلوی خنده‏اش را گرفت.

از دو مرد جا افتاده یکی کتاب می‏خواند و دیگری که پای‏اش را روی آن پای‏اش انداخته بود و داشت جدول حل می‏کرد از زن جوان پرسید:

شما هیچکدوم از بازیهای المپیک رو رفتید؟

زودتر از زن جوان، زن مسن جواب داد:

– بازی‏ها که نه ولی بدم نمیومد که برای جلسه افتتاحیه‏اش میتونستم بلیط بخرم.

زن جوان گفت:

– اوه نه. من حتی فکرشو نمی‏کنم. میدونی رفتن و اومدن به اون محل چه مکافاتی داره؟

آقایی که جدول حل می‏کرد گفت:

– میدونید بلیط برای فاینال بازی هاکی چنده؟

مرد معتاد دوبار پشت سر هم پرسید:

-چنده؟ چنده؟

و بعد بلند شد و همانطور عصبی به طرف در کوپه رفت و اونو فشار داد و گفت:

– تففففففففففففففففففففففففففففففففففف به روی این تیکه آشغال لعنتی! چرا امروز اینقدر این کند راه میره؟

مردی که جدول حل می‏کرد همچنان منتظر جواب بود.

خانمی که خندیده بود گفت:

– خب اینطور که شما می‏پرسید حتمن کمی گرونه.

مردی که کتاب می‏خواند سرش را بلند کرد و با حالتی سئوالی پرسید:

– کمی؟

و بعد شمرده شمرده گفت:

– بیسسسسسسسست و پپپپپپپپپپپپنج هزااااااااار دلاره!

مرد معتاد سوتی زد و گفت:

– واوووووووووووووووووووووووووووو

آقایی که کتاب میخواند گفت:

– ولی با همه این تفاصیل میدونید که بازیهای المپیک زمستانی ما بی رونقترین بازیهای دنیاست؟

و بدون معطلی خودش گفت:

– بله ما ونکووری‏ها به المپیک باختیم!

مرد معتاد خیلی بلند و با حالتی زننده گفت:

– به نظر من المپیک احمقانه است!

همه سعی کردند نشنیده بگیرند. مرد معتاد نگاهش را روی مسافرین چرخاند و از زن جوان که نزدیک او نشسته بود و محکم کیف دستی‏اش را در دستان‏اش می‏فشرد پرسید:

– تو اینطور فکر نمی‏کنی؟

قطار با حالتی غیر عادی تکانی خورد و کمی بعد ایستاد. از بلند گوها اعلام شد که تا راه اندازی مجدد بیست دقیقه تأخیر خواهیم داشت.

با توجه به سابقه ماجرا با شنیدن بیست دقیقه تأخیر، همه ما فهمیدیم که در ایستگاه بعدی یکی خودش را جلوی قطار انداخته.

مرد معتاد روی صندلی کناری خودش ولو شد.

مردی که کتاب می خواند بلند شد کتاب‏اش را با عصبانیت به کف قطار کوبید و گفت:

– تفففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف همینو کم داشتیم.

مردی که داشت جدول حل می‏کرد، روزنامه را به کنار انداخت و بلند شد و در حالی که به بیرون نگاه می‏کرد گفت:

– این سرویس شده‏های آشغال، راه بهتری برا کشتن خودشون بلد نیستن؟

دو تا خانم که حالا کنار هم و روی یک صندلی نشسته بودند، از تعداد زیاد این اتفاقات حرف می‏‏زدند.

مرد کتابخوان گفت:

– باید فکری به حال این ایستگاه بکنن. پاتوق معتادا شده.

زن‏ مسن گفت:

– باید همه‏اشون رو بگیرن زندان کنن.

مردی که داشت جدول حل می‏کرد گفت:

– حیف زندان. این آشغال‏ها رو باید بفرستن جهنم.

مرد معتاد داد زد:

– خفه شید!!

بعد با دودستش میله کنار صندلی‏ای را که رویش نشسته بود گرفت و سرش را گذاشت روی دستان‏اش و با حالتی اندوهگین گفت:

– یک پارچه خانوم بود. اگه این آشغال تندتر رفته بود، من حتماً جلوشو می‏گرفتم.


لایحه جدید خانواده

Posted by balouch On February - 19 - 2010




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!