
در بنیاد خیریهای که من کار میکنم چهارشنبهها به افراد بی بضاعت مواد خوراکیمیدهند. مواد خوراکی، در عرض هفته، توسط داوطلبین بسته بندی میشود. چهارشنبه هر کس با نشان دادن کارت خود، متناسب با اندازهی خانواده، مواد خوراکی دریافت میکند. من روی میز مواد غیر خوراکی ایستادهام. هر خانواده، صرفنظر از اندازهی خانواده، بستگی به حجم کالایی نیکوکاران در آن هفته اهدا کردهاند، بین یک تا پنج قلم جنس میتواند انتخاب کند. مردی نسبتاً جوان و فرز که برای خانوادهای سه نفره مواد غذایی گرفته به میز نزدیک میشود. قبل از او چند مرد و زن آمدهاند و هنوز اجناس میز را ورانداز میکنند. او بعد از سلامی گرم و بلند بالا، به برنده شدن تیم هاکی استانامان در مقابل تیم آمریکا اشاره کرده و هیجان نشان میدهد. من ضمن لبخند به او، جواب سئوال خانمی را که دختر بچهی شش سالهای با اوست میدهم. زن فکر میکند امروز میتواند پنج قلم انتخاب کند. با شرمندگی میگویم:
نه! فقط سه قلم.
زن سر موییهای خوشگلی را که به شگل توله سگ قرمزی هستند از دست دخترش میگیرد و روی میز میگذارد و پودر کیک را برمیدارد.
مرد جوانی که از هاکی حرف زده در یک چشم به هم زدن چیزی را دزدکی درپاکت مواد غذاییاش میاندازد و میگوید:
عجب! پس سه قلم مجاز هستیم!
دزدیاش را ندیده میگیرم و جواب مثبت میدهم.
دخترک دوباره سرموییها را بر میدارد و ملتمسانه میگوید:
لطفاً مادر.
و بعد برای آنکه مادر را قانع کند ادامه میدهد:
بعد لازم نیست برا جشن تولدم چیزی بخری.
مادرکه بعد از کلی نگاه کردن به اقلام روی میز، پودر کیک را به عنوان سومین و آخرین قلم داخل بسته مواد غذایی انداخته دوباره سرمویی ها را از دست دخترک میگیرد و روی میز میگذارد.
در همین میان جوانی که از هاکی حرف زده نگاهی به من میاندازد و چون میبیند حواسم به دخترک و مادرش هست چیز دیگری را داخل بسته خودش میاندازد و با کشیدن آه بلندی میگوید:
کار سختی است! من واقعاً موندم کدوم سه قلم رو انتخاب کنم!
من همپای او میخندم و حرفاش را تأیید میکنم. حالا دخترک به گریه افتاده و حاضر نیست با مادر برود و جداً برایش سخت است از آن سرمویی های خوشگل بگذرد. من دخالت میکنم. به همانطرف میروم و در حالی که سرموییها را به دست دخترک کوچک و زیبا میدهم به مادرش میگویم:
خب راست میگه. شما دوتا انتخاب کردین سومین رو بگذارین اون انتخاب کنه.
زن با تردید و دو دلی و تعجب به من نگاه میکند و میگوید:
آخه…
من به او فرصت نمیدهم و به سمت مرد جوان که بازهم چیز دیگری در پاکت خودش میاندازد بر میگردم و به او میگویم:
لطفاً عجله کنید. صف دارد طولانیمیشود.
بعد برای فرار از شرمندگی به سمت مادر و دختر که چند قدمی از میز دور شدهاند نگاه میکنم. زن پاکت بزرگ مواد غذایی را گذاشته روی زمین و دارد با دخترک حرف میزند. دخترک سرمویی ها را دردست دارد و به آنها نگاه میکند و با آنها مشغول بازی است. جوان سه قلم جنس را که در دست دارد به من نشان میدهد و میگوید:
بفرمایید رئیس من بالاخره انتخاب کردم!
از او تشکر میکنم و برایش روز خوبی آرزو میکنم. رویم را که بر میگردانم زن و کودکش ایستادهاند. زن پودر کیک را میگذارد روی میز و میگوید ما اشتباهی چهار قلم برداشته بودیم.