
کاترین به آندره گفت:
نباید به دکترا اعتماد کنی. اونا تو عالم خودشون هستن.
آندره گفت:
میدونم. نگران نباش.
کاترین صدایش را آهسته کرد و گفت:
چند شبی است من املی میشم!
آندره که داشت یک مجله را ورق میزد بر گشت و به کاترین خیره شد.
املی گربه کاترین بود که یک ماه قبل یکهو جسد بیجان و زخمیاش پیدا شد. کاترین از روز بعدش افتاد روی تخت همین بیمارستان. هنوز دکترها راز بیهوشی دم غروب او را کشف نکردهاند. کاترین به آندره که آنطور خیره شده بود گفت:
اینطوری که نگاه میکنی من یاد دکتر گرانت میافتم. او هم همینقدر ناباوره.
آندره گفت:
تو چطور املی میشی؟
کاترین گفت:
درست دم غروب املی پارک میکنه بغل تخت من. من هم میام پایین میرم داخلاش. دستام فیت دستاشه، پاهام جا میگیره جای پاهاش. من میشم املی!
آندره پرسید: تو گربه میشی؟
کاترین گفت: اولش سخت بود. اصلاً نمیتونستم راه برم ولی حالا راحت میزنم بیرون. کوچه پس کوچههای دور و بر بیمارستانو یاد گرفتم.
آندره با تعجب پرسید: اینو به دکتر گفتی؟.
کاترین گفت: اِ صداتو بیار پایین! نباید دکتر بفهمه. منومیبنده به قرص و دوا. مگه خودت نگفتی دکترا قابل اعتماد نیستن؟!
آندره پرسید: یعنی تو میشی املی؟ همون گربه سیاه خودت؟
کاترین گفت: هنوز هم میترسم از تو درخت و علفها برم. صاف از تو خیابون میرم ولی امان از دست ماشینا. خیلی تند میان…
وقتی پرستار آمد که خانم کاترین را برای ورود پرستار شب آماده کند و آخرین فشار خون و نبض را بگیرد. آندره به بهانه خریدن قهوه بیرون رفت. با خودش فکر کرد در اولین فرصت دکتر گرانت را در جریان قرار بدهد.
دکتر گرانت دکتر معالج کاترین معروف بود که خشک و جدی است. گربه شدن خانم کاترین را آنقدر بزرگ میکرد که در عرض دو روز او را روانه بیمارستان روانی میکردند.
اینها فکرهایی بود که به ذهن آندره میرسید. او تا غروب خورشید با دوستی که در کافه دیده بود خوش گپی کرد. وقتی با دو قهوه و دو نان کلوچه برنجی به سمت بیمارستان راه افتاد هوا حسابی تاریک شده بود. قبل از خیابان انگلس که خواست بپیچد به ورودی بیمارستان، برای یک آن در تاریکی گربه سیاهی را دید. دیدن گربه سیاه درشب کار غیر ممکنی است. تا آندره جنبید ماشین با گربه بر خورد کرد و گربه پرت شد پشت شمشادهای پارکینگ بیمارستان. آندره چند صد متر آنطرفتر در پارکینگ بیمارستان، با تلخی و ناراحتی پارک کرد و با عجله رفت تا ماجرا را برای کاترین تعریف کند. در اتاق کاترین غلغله بود. یکی از پرستارها گفت: لحظاتی قبل کاترین از روی تخت پرت شده و در جا مرده است.