Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

عید و یکسالگی وبلاگ

Posted by balouch On November - 14 - 2004
یکسال پیش در چنین ماهی این وبلاگ آغاز به کار کرد. برای جشن گرفتن، تبریک عید فطر پارسال را عیناً امسال تکرار می کنم تا بدون تیری دو نشان را خاطرنشان کرده باشم
به زنان و د خترا نی که ا ز فقر تن فروشی می کنند ، نه
به جوا نا ن بلوچی که به جرم قاچاق تیرباران شده اند ، نه
به دست و پا و انگشت بریده ها ، نه
به سنگسار شده ها ، نه
به چاقو در سینه فرو رفتگان داخل و خارج ، نه
به یک میلیون جوان کشته شده در جنگ ، نه
به تیر باران شده ها و از جرثقال آویزان شده ها ، نه
به مسیحیان و یهود یان و زرتشتیان و بهاییان و سنی ها ، نه
به تو حضرت رهبر!به تو آقای رییس جمهور!عید مبارک باد . طاعات قبول


عید و یکسالگی وبلاگ

Posted by balouch On November - 14 - 2004
یکسال پیش در چنین ماهی این وبلاگ آغاز به کار کرد. برای جشن گرفتن، تبریک عید فطر پارسال را عیناً امسال تکرار می کنم تا بدون تیری دو نشان را خاطرنشان کرده باشم
به زنان و د خترا نی که ا ز فقر تن فروشی می کنند ، نه
به جوا نا ن بلوچی که به جرم قاچاق تیرباران شده اند ، نه
به دست و پا و انگشت بریده ها ، نه
به سنگسار شده ها ، نه
به چاقو در سینه فرو رفتگان داخل و خارج ، نه
به یک میلیون جوان کشته شده در جنگ ، نه
به تیر باران شده ها و از جرثقال آویزان شده ها ، نه
به مسیحیان و یهود یان و زرتشتیان و بهاییان و سنی ها ، نه
به تو حضرت رهبر!به تو آقای رییس جمهور!عید مبارک باد . طاعات قبول


داستانی مشترک

Posted by balouch On November - 13 - 2004
در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش می رویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را می کند.

قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله اش پیدا می شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:

شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!

نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته های اوست. اُ امروز کلی ویلخرجی کرد! کیک هویج!

بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می شوم. بیایید دنبال من.

– سلام آقا

– ؟

– اِهه. من نویسنده هستم!

– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!

چه بدبختی ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟

– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!

– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!

– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.

– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟

– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…

– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟

– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.

– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.

– بعله؟! یعنی عکس العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه اش اینه که آدم جزو چریکهای…

– نه جانم. نه. لازمه اش اینه که اون عکس العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه ای رو که پولش و دادی میل کن.

– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟

– اینا خواننده های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن فراریشون ندی ها!

– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…

– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می خوره. حوصله ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.

– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟

– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.

– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!

خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده های من توهین کند.

برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره ای می رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می آید می خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می نشیند. بعد می رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می کند. در همه ی مدت غصه می خورد. آخرش می رود می خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می شود.


داستانی مشترک

Posted by balouch On November - 13 - 2004
در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش می رویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را می کند.

قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی می کند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر می کند. نگران نباشید یواش یواش سر و کله اش پیدا می شود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:

شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!

نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. می رود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفته های اوست. اُ امروز کلی ویلخرجی کرد! کیک هویج!

بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف می شوم. بیایید دنبال من.

– سلام آقا

– ؟

– اِهه. من نویسنده هستم!

– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!

چه بدبختی ای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانه ی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟

– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!

– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!

– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.

– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟

– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…

– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟

– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دسته ای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.

– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.

– بعله؟! یعنی عکس العمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمه اش اینه که آدم جزو چریکهای…

– نه جانم. نه. لازمه اش اینه که اون عکس العمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوه ای رو که پولش و دادی میل کن.

– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟

– اینا خواننده های من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن فراریشون ندی ها!

– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…

– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم می خوره. حوصله ی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.

– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟

– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.

– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خواننده های تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!

خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمی دهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خواننده های من توهین کند.

برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غره ای می رود به مردی که روی میزش نشست. بدش می آید می خواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری می نشیند. بعد می رود جنسها را از پشت ویترینها نگاه می کند. در همه ی مدت غصه می خورد. آخرش می رود می خوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. می خواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام می شود.


عرفات رفت

Posted by balouch On November - 11 - 2004
.عزراییل بهانه را از دست اسراییل گرفت


تصویر

Posted by balouch On November - 11 - 2004
از دیوار اتاق تصویری آویزان است. خانه هایی محقر، زمینی خشک، آدمانی رنجور و تا چشم کار می کند دشت است و تا دور دست که آسمان هم به زمین می افتد چیزی که بشود امیدی به آن بست دیده نمی شود. شخصی که سالها به تصویر نگاه می کند تصمیم خود را می گیرد، بلند می شود و همینقدر ناگهانی که من برای شما می گویم وارد تصویر می شود. غلغله ای در تصویر می افتد. افرادی که تا لحظاتی قبل بی رمق اینجا و آنجا لمیده بودند بلند می شوند به زبانی که مفهوم نیست چیزهایی می گویند و به شخص اشاره می کنند. از چپ و راستِ تصویر مردان و زنان و دختران و پسرانی هجوم می آورند. شخص چانه اش را تکان می دهد. نوازندگان می نوازند. همه می رقصند. شادی که از جوش می افتد عده ای از صحنه خارج می شوند. نظم به هم می خورد. آنهایی که از چپ آمده اند به راست می روند و راست روها چپ می روند. غبارها خوابیده، نگاه ها دوخته اما شخص لبخند را تکرار می کند. چشمانِ مردم متنفر از تکرار به اندازه ی یک تعجب از حدقه در آمده. شخص راه بیرون آمدن از تصویر را گم کرده.

حالا از دیوار اتاق تصویری آویزان است. خانه هایی محقر. زمینی تاراج رفته. آدمانی رنجور و تا چشم کار می کند نا امیدی تکیه زده بر همه جا. رسوایی، وسط تصویر مضحکه شده. کس دیگری که سالهاست به تصویر نگاه می کند دارد آماده می شود که وارد صحنه شود.


عرفات رفت

Posted by balouch On November - 10 - 2004
.عزراییل بهانه را از دست اسراییل گرفت


تصویر

Posted by balouch On November - 10 - 2004
از دیوار اتاق تصویری آویزان است. خانه هایی محقر، زمینی خشک، آدمانی رنجور و تا چشم کار می کند دشت است و تا دور دست که آسمان هم به زمین می افتد چیزی که بشود امیدی به آن بست دیده نمی شود. شخصی که سالها به تصویر نگاه می کند تصمیم خود را می گیرد، بلند می شود و همینقدر ناگهانی که من برای شما می گویم وارد تصویر می شود. غلغله ای در تصویر می افتد. افرادی که تا لحظاتی قبل بی رمق اینجا و آنجا لمیده بودند بلند می شوند به زبانی که مفهوم نیست چیزهایی می گویند و به شخص اشاره می کنند. از چپ و راستِ تصویر مردان و زنان و دختران و پسرانی هجوم می آورند. شخص چانه اش را تکان می دهد. نوازندگان می نوازند. همه می رقصند. شادی که از جوش می افتد عده ای از صحنه خارج می شوند. نظم به هم می خورد. آنهایی که از چپ آمده اند به راست می روند و راست روها چپ می روند. غبارها خوابیده، نگاه ها دوخته اما شخص لبخند را تکرار می کند. چشمانِ مردم متنفر از تکرار به اندازه ی یک تعجب از حدقه در آمده. شخص راه بیرون آمدن از تصویر را گم کرده.

حالا از دیوار اتاق تصویری آویزان است. خانه هایی محقر. زمینی تاراج رفته. آدمانی رنجور و تا چشم کار می کند نا امیدی تکیه زده بر همه جا. رسوایی، وسط تصویر مضحکه شده. کس دیگری که سالهاست به تصویر نگاه می کند دارد آماده می شود که وارد صحنه شود.


زاویه ی کج

Posted by balouch On November - 10 - 2004
فاطمه حقیقت جو از اینکه وزیر علوم و آقای خاتمی به راحتی از کتک خوردن رییس دانشگاه علم و صنعت گذشتند متعجب شده است. از تعجب ایشان عمه ی من چنان متعجب شده بود که من تعجب کردم! تعجب اندر تعجب ایشان گفت:

خاتمی از چه چیزی به راحتی نگذشته که از این گذشته، یا فاطی جان حقیقت جو نیست یا همشیره ی ما از زاویه ای نگاه می کند که حقیقت دیده نمی شود.


زاویه ی کج

Posted by balouch On November - 9 - 2004
فاطمه حقیقت جو از اینکه وزیر علوم و آقای خاتمی به راحتی از کتک خوردن رییس دانشگاه علم و صنعت گذشتند متعجب شده است. از تعجب ایشان عمه ی من چنان متعجب شده بود که من تعجب کردم! تعجب اندر تعجب ایشان گفت:

خاتمی از چه چیزی به راحتی نگذشته که از این گذشته، یا فاطی جان حقیقت جو نیست یا همشیره ی ما از زاویه ای نگاه می کند که حقیقت دیده نمی شود.


مدالهای فاسد

Posted by balouch On November - 9 - 2004
جمهوری اسلامی برای خودش مدالی درست کرده که به رؤسا و مسئولان کشورهای خارجی عطا کند. دوسال است از نلسون ماندلا خواهش می کنند برای دریافت اولین نشان به ایران بیاید اما دُم به تله نمی دهد.

با توجه به اینکه در آینده هم ممکن است افرادی ما را سنگ روی یخ کرده برای بردن نشانهای جمهوری اسلامی خود تشریف نیاورند بهتر است مجلس طرحی را تصویب کند تا بر اساس آن هاشمی رفسنجانی سوار بر الاغ نشانها را بر داشته خود پیش آقایان برود. اینطوری هم اکبر آقا دک شده هم تا الاغ برسد به مقصد نظام در صدر اخبار خرکی دنیا قرار خواهد داشت.


مدالهای فاسد

Posted by balouch On November - 9 - 2004
جمهوری اسلامی برای خودش مدالی درست کرده که به رؤسا و مسئولان کشورهای خارجی عطا کند. دوسال است از نلسون ماندلا خواهش می کنند برای دریافت اولین نشان به ایران بیاید اما دُم به تله نمی دهد.

با توجه به اینکه در آینده هم ممکن است افرادی ما را سنگ روی یخ کرده برای بردن نشانهای جمهوری اسلامی خود تشریف نیاورند بهتر است مجلس طرحی را تصویب کند تا بر اساس آن هاشمی رفسنجانی سوار بر الاغ نشانها را بر داشته خود پیش آقایان برود. اینطوری هم اکبر آقا دک شده هم تا الاغ برسد به مقصد نظام در صدر اخبار خرکی دنیا قرار خواهد داشت.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!