Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

طرح با گنجی

Posted by balouch On August - 6 - 2005

طرح از عباس معروفی:
آقای گنجی! ما را تنها نگذاريد

از فردا صبح، من، درياروندگان، سام‌الدين ضيايی، مهرگان، سينا هدا، فرياد جرس، و (هرکس که به ما بپيوندد همين‌جا اسمش را اعلام می‌کنيم او اين متن را در صفحه‌اش درج می‌کند) تمام روز تا انتهای شب لحظه به لحظه در صفحه‌ی وبلاگ می‌نويسيم: « آقای گنجی! ما را تنها نگذاريد.»
می‌نويسيم: «آقای گنجی! خواهش می‌کنيم زنده بمانيد.»
می‌نويسيم و می‌نويسيم. از عشق می‌نويسيم، از زندگی، از زندان، از تجربه، از آزادی، تولد، کودک، لبخند، پرواز، پرچم، مادر، ايران، زن، مرد، شوخی، بازی، هديه، و خيلی چيزهای ديگر.
(من دو ماه است تمام وقت پای اکبر گنجی و سرنوشتش ميخکوب اين صفحه شده‌ام) از صبح فردا تمام روز به ياد اکبر گنجی فضای وبلاگ را به شهری شاد و فضايی فيروزه‌ای بدل می‌کنيم.
می‌نويسيم و می‌نويسيم. سوخت و سوز ندارد اين بازی، دير و زود ندارد، هرکس هروقت رسيد با گنجی‌ست. دل‌مان می‌خواهد اين تلخی و فسردگی از تن همه بيرون رود، ديو چو بيرون رود فرشته درآيد. دل‌مان می‌خواهد اکبر گنجی به ما بگويد چگونه می‌توان ديو را از شهر بيرون راند. دل‌مان می‌خواهد او باشد که با هم فرياد کنيم: «دوباره می‌سازمت وطن!» می‌نويسيم و می‌نويسيم.
بيش‌تر از عشق می‌نويسيم تا رنج. شاد می‌نويسيم. انگار همه‌ی ما شاخه گلی در دست می‌رويم پيشواز کسی که هرچه داشت برای ايران در طبق اخلاص نهاد. می‌رويم پيشواز يک زندانی که لبخندش اندوه را می‌شورد.
می‌نويسيم و می‌نويسيم. هرکس می‌خواهد با ما همراه شود، خبر کند


آخرین فرمایش خاتمی

Posted by balouch On August - 6 - 2005

خاتمی می‌گوید تقصیرها مال گنجی است.

راست می‌گوید. گنجی می‌توانست روی خون با کفش ورنی راه برود و خم به ابرو نیاورد.

گنجی می‌توانست جلوی دوربینها نیشش را تا بناگوش باز کند و پشت میکروفونها چانه تکان بدهد. او می‌توانست نان را به نرخ روز بخورد و حرف زدن را با نرخ فشار تنظیم کند. دنباله را در اطلاعات دات نت بخوانید.


ایشون رفت و اوشون آمد

Posted by balouch On August - 5 - 2005


ایشون رفت و اوشون آمد

Posted by balouch On August - 4 - 2005


ما که آن کردیم چرا این نمی کنیم

Posted by balouch On August - 1 - 2005

فرهاد صوفی را که یکی از فعالان حقوق بشر در ونکوور است ملاقات می‌کنم. می‌دانم که جریانات ایران را دنبال می‌کند. خسته است اما نا امید به نظر نمی‌رسد. همان اندوهی که این روزها در چهره‌ی هر کداممان دیده می‌شود در چهره‌ی او هم هست. چیزی جز سکوتی تلخ بینمان رد و بدل نمی‌شود. به دو لیوان آبی که گارسون روی میز می‌گذارد خیره می‌شوم. می‌پرسد: سال پنجاه و شیش وقتی شاه آمد آمریکا یادت هست؟
می‌گویم: با کارتر ایستاده بودند…
حرفم را قطع می‌کند: آنجا بودم. جمعیتی بودیم. پلیس مجبور شد گاز اشک‌آور…
او حرف می‌زند و من تصویری را به یاد می‌آورم که روزنامه‌ها به عنوان شاه گریان چاپ کردند. می‌گوید: او کجا و احمدی نژاد کجا چه می‌شود ما را؟ دارد می‌آید آمریکا. جمعیت ایرانی حالای این قاره با آن زمان قابل مقایسه نیست.
آهی می‌کشم و او ادامه می‌دهد: وبلاگت را و وبلاگ‌های دیگر را مرتب می‌بینم اینهمه سایت داریم چرا زانوی غم در بغل بگیریم؟ چرا بنالیم؟ مسئولیت استان برتیش کلمبیا با من بلند شویم برویم جلوی سازمان ملل عوض مرده باد داد بزنیم این تروریست نماینده ما نیست. داد بزنیم که حقوق بشر، آزادی بیان در این نظام معنا ندارد. هر کداممان عکس یک زندانی را بالا ببریم. نه تنها این‌بار بلکه ایرانیان قاره‌ی آمریکا به ایرانیان قاره اروپا و ساکنین آنجا به اینجا قول بدهند تا از این به بعد با حضور خود سفر سران رژیم را به خفت بکشانند.
دل می‌بندم که شاید بشود حرکتی راه انداخت. می‌گویم همین امشب آنرا به عنوان یک طرح می‌نویسم تا ببینم که آیا وبلاگها و سایتها به حرکتی خود جوش تبدیلش می‌کنند یا نه؟

********************************
نظرات و پیشنهادات تکمیلی را به آدرس ایمیل فرهاد صوفی[email protected] بفرستید. ایمیل من و ستون نظر خواهی هم که هست.


چند لینک

Posted by balouch On August - 1 - 2005

ما که آن کردیم چرا این نمی کنیم

Posted by balouch On July - 31 - 2005

فرهاد صوفی را که یکی از فعالان حقوق بشر در ونکوور است ملاقات می‌کنم. می‌دانم که جریانات ایران را دنبال می‌کند. خسته است اما نا امید به نظر نمی‌رسد. همان اندوهی که این روزها در چهره‌ی هر کداممان دیده می‌شود در چهره‌ی او هم هست. چیزی جز سکوتی تلخ بینمان رد و بدل نمی‌شود. به دو لیوان آبی که گارسون روی میز می‌گذارد خیره می‌شوم. می‌پرسد: سال پنجاه و شیش وقتی شاه آمد آمریکا یادت هست؟
می‌گویم: با کارتر ایستاده بودند…
حرفم را قطع می‌کند: آنجا بودم. جمعیتی بودیم. پلیس مجبور شد گاز اشک‌آور…
او حرف می‌زند و من تصویری را به یاد می‌آورم که روزنامه‌ها به عنوان شاه گریان چاپ کردند. می‌گوید: او کجا و احمدی نژاد کجا چه می‌شود ما را؟ دارد می‌آید آمریکا. جمعیت ایرانی حالای این قاره با آن زمان قابل مقایسه نیست.
آهی می‌کشم و او ادامه می‌دهد: وبلاگت را و وبلاگ‌های دیگر را مرتب می‌بینم اینهمه سایت داریم چرا زانوی غم در بغل بگیریم؟ چرا بنالیم؟ مسئولیت استان برتیش کلمبیا با من بلند شویم برویم جلوی سازمان ملل عوض مرده باد داد بزنیم این تروریست نماینده ما نیست. داد بزنیم که حقوق بشر، آزادی بیان در این نظام معنا ندارد. هر کداممان عکس یک زندانی را بالا ببریم. نه تنها این‌بار بلکه ایرانیان قاره‌ی آمریکا به ایرانیان قاره اروپا و ساکنین آنجا به اینجا قول بدهند تا از این به بعد با حضور خود سفر سران رژیم را به خفت بکشانند.
دل می‌بندم که شاید بشود حرکتی راه انداخت. می‌گویم همین امشب آنرا به عنوان یک طرح می‌نویسم تا ببینم که آیا وبلاگها و سایتها به حرکتی خود جوش تبدیلش می‌کنند یا نه؟

********************************
نظرات و پیشنهادات تکمیلی را به آدرس ایمیل فرهاد صوفی[email protected] بفرستید. ایمیل من و ستون نظر خواهی هم که هست.


چند لینک

Posted by balouch On July - 31 - 2005

شیخ طماع

Posted by balouch On July - 30 - 2005

شیخی طماع که به سالوسی شهره بود به حکومت رسید. در اندک زمان ثروتش از ثروت قارون پیشی گرفت. چون شک بردند که بیت‌المال می‌زند در مقام حاشا گفت: آنچه هست مرا به ارث رسیده از پدرم.
رندی گفت: گر او را پدر بودی اینهمه بی پدر نبودی.


شیخ طماع

Posted by balouch On July - 30 - 2005

شیخی طماع که به سالوسی شهره بود به حکومت رسید. در اندک زمان ثروتش از ثروت قارون پیشی گرفت. چون شک بردند که بیت‌المال می‌زند در مقام حاشا گفت: آنچه هست مرا به ارث رسیده از پدرم.
رندی گفت: گر او را پدر بودی اینهمه بی پدر نبودی.


میرغضب

Posted by balouch On July - 29 - 2005

شیخی حاکم دیاری شد. طلبه‌ای را میرغضب خویش کرد. گفتندش: یا شیخ این طلبه را سواد نباشد و حد خویش نداند.
شیخ گفت:
آنقدر که خط من خواند داند. بیش از آن گر باشدش لباس میر غضبی نپوشد.


میرغضب

Posted by balouch On July - 29 - 2005

شیخی حاکم دیاری شد. طلبه‌ای را میرغضب خویش کرد. گفتندش: یا شیخ این طلبه را سواد نباشد و حد خویش نداند.
شیخ گفت:
آنقدر که خط من خواند داند. بیش از آن گر باشدش لباس میر غضبی نپوشد.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!