هاشم رمضانی چهل و پنج ساله متأهل و صاحب چند فرزند از مهاباد دستگیر و به زندان ارومیه منتقل میشود. چهار روز بعد خبر میدهند در زندان خودکشی کرده. با اسکورت دو ماشین لباس شخصی به زادگاهش منتقل و دفن میشود.
خوب این موضوع چه جای نوشتن دارد؟ این حتی آن شور و هیجان و تازگی را برای آنکه خبر هم باشد ندارد، چه برسد به آنکه کسی راجع به آن بنویسد. حالا اعدام کودکان و سنگسار زنان و مردان هم عادی شده. خبرنامهها مجبورند. کارشان هست. شانسشان بد است و خبرهای جدیدی اتفاق نمیافتد تقصیر ما نیست. دلخورند بروند شغلشان را عوض کنند.
شرمندهی هاشم رمضانی. شرمنده چهل و پنج سالگیاش. شرمنده زن و فرزندانش ولی ما هم دست و بالمان باز نیست. ماییم و همین یک ستون و چندتا خواننده. نمیشود سوژه تکراری بنویسیم. خوانندگان از ما قبول نمیکنند. حالشان خراب میشود.
Archive for the ‘فارسی’ Category
خبر یک خودکشی
جرمِ براندازی نرم
سخنگوی قوه قضائیه از کشف یک شبکهی براندازی نرم خبر داده. جرمِ براندازی نرم جرمی است که اخیراً در کشور ما به دنیا آمده. یکی از کارشناسان نرم که بهتر است شما او را نشناسید میگوید جالبی این جرم در این است که در آن حتی افرادی که از انداختن، فقط بالا انداختن شانه و پشت گوش انداختن وعده را بلدند هم میتوانند بگنجند.
صرفنظر از این فرمایش، براندازی جرمی است که علیرغم بودن وزارت اطلاعات توسط قوهی قضائیه کشف میشود.
برخلاف براندازیِ سخت که مجرمین معتقدند مرده شور قیافهی نحس نظام را ببرد، در براندازی نرم مجرمین با زدن چندین ضربهی سخت به میخ و یک ضربهی نرم به نعل قصد اصلاح کردن سر و صورت جنگلی نظام را میکنند.
خوبی شبکه براندازی نرم این است که بسیار نرم است و به راحتی میشود آنرا پر کرد از مجرمینی که جایزهی صلح نوبل را بردهاند تا مجرمینی که فعالیت اجتماعی و سندیکایی میکنند. حتی مجرمان خطرناکی را که فقط در خط امضا جمع کردن هستند هم میتوان در آن قرار داد.
بدی این جرم هم این است که شبکهی آنرا قبل از انتخابات کشف میکنند ولی لیست مجرمینش تا پایان انتخابات و کور شدن چشم دشمنان کم و زیاد میشود.
جرمِ براندازی نرم
سخنگوی قوه قضائیه از کشف یک شبکهی براندازی نرم خبر داده. جرمِ براندازی نرم جرمی است که اخیراً در کشور ما به دنیا آمده. یکی از کارشناسان نرم که بهتر است شما او را نشناسید میگوید جالبی این جرم در این است که در آن حتی افرادی که از انداختن، فقط بالا انداختن شانه و پشت گوش انداختن وعده را بلدند هم میتوانند بگنجند.
صرفنظر از این فرمایش، براندازی جرمی است که علیرغم بودن وزارت اطلاعات توسط قوهی قضائیه کشف میشود.
برخلاف براندازیِ سخت که مجرمین معتقدند مرده شور قیافهی نحس نظام را ببرد، در براندازی نرم مجرمین با زدن چندین ضربهی سخت به میخ و یک ضربهی نرم به نعل قصد اصلاح کردن سر و صورت جنگلی نظام را میکنند.
خوبی شبکه براندازی نرم این است که بسیار نرم است و به راحتی میشود آنرا پر کرد از مجرمینی که جایزهی صلح نوبل را بردهاند تا مجرمینی که فعالیت اجتماعی و سندیکایی میکنند. حتی مجرمان خطرناکی را که فقط در خط امضا جمع کردن هستند هم میتوان در آن قرار داد.
بدی این جرم هم این است که شبکهی آنرا قبل از انتخابات کشف میکنند ولی لیست مجرمینش تا پایان انتخابات و کور شدن چشم دشمنان کم و زیاد میشود.
داستان شب
داستانهای زیادی در اطراف من دارند به پایان میرسند. ضرورت ایجاب میکند که داستانی آغاز بشود. تمام ماه گذشته را به دنبال اشخاصی گشتم که حاضر بشوند در داستان من نقشی داشته باشند اما همه فرار میکنند. میترسم عصر داستانهای بی شخصیت شروع شده باشد. آهای کوچههای پر ماجرا، خیابانهای سرسام گرفته کسی هست که دردش را برای نقاشی شدن به من بدهد؟ میبینید چطور هیچ صدایی از هیچ کجا به گوش نمیرسد؟
حالا که شخصیتهای داستانها در زندگیهایشان مثل خر در گل ماندهاند و پای آمدن تا داستان را ندارند باید داستانها را پیش آنها برد. شال و کلاه میکنم. کلاهم را که کمی مایل به چپ بر سرم میگذارم تیپم را نویسندهتر احساس میکنم. میروم بیرون. پشت سیلوی گندم زیر غبارهای آرد، شب روشنتر از جاهای دیگر است. زنی را از دور میبینم دست در جیب میکنم خودکار سر جایش هست. چند صفحه کاغذ را لوله میکنم و تا فاصلهام کم میشود سلام میکنم. سیگاری در میآورد آنرا روشن میکند و بلند بلند برای کسانیکه نیستند حرف میزند:
– اهه. سلام علیکم! اونم به من! بورررررررررو.
و میرود آنطرف خیابان تا ببیند چرا ماشینی بوق زده است.
حالا مثل آن زمانها که یکی بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود، داستان نوشتن راحت نیست. سوژهها فرار میکنند. باید جان کند. چند خیابان آنطرفتر از دور چتر بزرگی را بر ورودی ساختمانی کهنه افتاده میبینم. عجب آغاز خوبی: چتری باز، زیر چتر شب! خوشحال میشوم. به طرف چتر میروم کنارش که میایستم تکانی میخورد کلهای از زیرش بیرون میآید زرورقی در دستانی لرزان. صورتی تکیده، داستانی تمام شده. باید سر صحبت را باز کرد:
– عجب شب زیبایی!
صورت تکیده به آسمان نگاه میکند. دستش را اززیر چتر بیرون میآورد. انگشت وسط را در عمودیترین حالت و سایر انگشتان را تا جایی که افقی میشوند می کشد و به طرفم دراز میکند و دوباره زیر چتر، به نیستی میرود.
از تهِ کوچه صدایی میآید. جوانی بطری به دست تلو تلو میخورد. به طرفش میروم. رک و پوست کنده میگویم نویسندهام میخواهم داستانی بنویسم. سعی میکند چشمهای نیمه بستهاش را باز کند. صورتش را جلو میآورد و به من خیره میشود با دستانی که کنترلش برایش سخت است کلاهم را راست میکند، میخندد و جلویم دراز به دراز میافتد. باید عجله کنم. تا سوار میشوم راننده تاکسی میگوید:
– اوضاع خراب است از هشت صبح شروع کردهام تا هشت فردا باید بکوبم. عین جمله را مینویسم. راننده تاکسی میگوید: اگر داری داستا ن مرا مینویسی بیخود مینویسی صد نفر تا حالا نوشتهاند اما من هنوز از هشت صبح تا هشت فردا میکوبم. جوابش را نمیدهم. راننده حرف نمیزند گاهی فقط از آینه نگاهی میکند. برای آنکه شرمنده نشوم بیخودی روی کاغذ چیزهایی مینویسم. در فلکهای که کارگرها ایستادهاند پیاده میشوم.
آنهایی که بیل دارند اتکای بیشتری دارند اما کلنگ دارها هم در حال چرت زدنند. سردی جولان میهد. هیچکس تکان نمیخورد. کلاهم را به سمت چپ مایل میکنم. همه با چشم تعقیبم میکنند. با صدای بلند که تقریباً همه صدایم را بشنوند میگویم یک کارگر خوب که داستانش را بنویسم لازم دارم. یکی دو ماشین آنطرفتر ترمز میگیرند و بوق میزنند. در یک چشم بهم زدن ماشینها محاصره میشوند و فلکه جار و جنجال و خواهش و تمنا و آقا آقا میشود. دو ماشین دیگر و سه ماشین دیگر و من میمانم و فلکهای پر از خالی با داستانهایی که معلوم نیست برای جان کندن به کجا رفتهاند.
روی یک تیکه کاغذ می نویسم: داستان شب و منتظر طلوع خورشید میمانم.
داستان شب
داستانهای زیادی در اطراف من دارند به پایان میرسند. ضرورت ایجاب میکند که داستانی آغاز بشود. تمام ماه گذشته را به دنبال اشخاصی گشتم که حاضر بشوند در داستان من نقشی داشته باشند اما همه فرار میکنند. میترسم عصر داستانهای بی شخصیت شروع شده باشد. آهای کوچههای پر ماجرا، خیابانهای سرسام گرفته کسی هست که دردش را برای نقاشی شدن به من بدهد؟ میبینید چطور هیچ صدایی از هیچ کجا به گوش نمیرسد؟
حالا که شخصیتهای داستانها در زندگیهایشان مثل خر در گل ماندهاند و پای آمدن تا داستان را ندارند باید داستانها را پیش آنها برد. شال و کلاه میکنم. کلاهم را که کمی مایل به چپ بر سرم میگذارم تیپم را نویسندهتر احساس میکنم. میروم بیرون. پشت سیلوی گندم زیر غبارهای آرد، شب روشنتر از جاهای دیگر است. زنی را از دور میبینم دست در جیب میکنم خودکار سر جایش هست. چند صفحه کاغذ را لوله میکنم و تا فاصلهام کم میشود سلام میکنم. سیگاری در میآورد آنرا روشن میکند و بلند بلند برای کسانیکه نیستند حرف میزند:
– اهه. سلام علیکم! اونم به من! بورررررررررو.
و میرود آنطرف خیابان تا ببیند چرا ماشینی بوق زده است.
حالا مثل آن زمانها که یکی بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود، داستان نوشتن راحت نیست. سوژهها فرار میکنند. باید جان کند. چند خیابان آنطرفتر از دور چتر بزرگی را بر ورودی ساختمانی کهنه افتاده میبینم. عجب آغاز خوبی: چتری باز، زیر چتر شب! خوشحال میشوم. به طرف چتر میروم کنارش که میایستم تکانی میخورد کلهای از زیرش بیرون میآید زرورقی در دستانی لرزان. صورتی تکیده، داستانی تمام شده. باید سر صحبت را باز کرد:
– عجب شب زیبایی!
صورت تکیده به آسمان نگاه میکند. دستش را اززیر چتر بیرون میآورد. انگشت وسط را در عمودیترین حالت و سایر انگشتان را تا جایی که افقی میشوند می کشد و به طرفم دراز میکند و دوباره زیر چتر، به نیستی میرود.
از تهِ کوچه صدایی میآید. جوانی بطری به دست تلو تلو میخورد. به طرفش میروم. رک و پوست کنده میگویم نویسندهام میخواهم داستانی بنویسم. سعی میکند چشمهای نیمه بستهاش را باز کند. صورتش را جلو میآورد و به من خیره میشود با دستانی که کنترلش برایش سخت است کلاهم را راست میکند، میخندد و جلویم دراز به دراز میافتد. باید عجله کنم. تا سوار میشوم راننده تاکسی میگوید:
– اوضاع خراب است از هشت صبح شروع کردهام تا هشت فردا باید بکوبم. عین جمله را مینویسم. راننده تاکسی میگوید: اگر داری داستا ن مرا مینویسی بیخود مینویسی صد نفر تا حالا نوشتهاند اما من هنوز از هشت صبح تا هشت فردا میکوبم. جوابش را نمیدهم. راننده حرف نمیزند گاهی فقط از آینه نگاهی میکند. برای آنکه شرمنده نشوم بیخودی روی کاغذ چیزهایی مینویسم. در فلکهای که کارگرها ایستادهاند پیاده میشوم.
آنهایی که بیل دارند اتکای بیشتری دارند اما کلنگ دارها هم در حال چرت زدنند. سردی جولان میهد. هیچکس تکان نمیخورد. کلاهم را به سمت چپ مایل میکنم. همه با چشم تعقیبم میکنند. با صدای بلند که تقریباً همه صدایم را بشنوند میگویم یک کارگر خوب که داستانش را بنویسم لازم دارم. یکی دو ماشین آنطرفتر ترمز میگیرند و بوق میزنند. در یک چشم بهم زدن ماشینها محاصره میشوند و فلکه جار و جنجال و خواهش و تمنا و آقا آقا میشود. دو ماشین دیگر و سه ماشین دیگر و من میمانم و فلکهای پر از خالی با داستانهایی که معلوم نیست برای جان کندن به کجا رفتهاند.
روی یک تیکه کاغذ می نویسم: داستان شب و منتظر طلوع خورشید میمانم.
به روزم
زندگی همچنان میگذرد. جویای احوالات باشید، به جز کمی خستگی ملالی نیست و الحمدلله تا دم نوشتن این مطلب نفسی در بدن جاری و همچنان شکر گذار مراحم دوستان هستم. به نظر بسیاری از دانشمندان جهان که متأسفانه از گرسنگی دار فانی را وداع گفتهاند آدم اگر از دیگران متشکر باشد بسیار بهتر از آن است که مثل حضرت رهبر(ع) از خودش متشکر باشد. البته اگر هفتاد هزار دانشجوی بسیجی استشهادی امضا میکردند و میگفتند لبیک یا امام عبدالقادر بعید نبود که من دست از امامت کشیده ادعای پیغمبری نمیکردم. باری امروز که عکسهای رئیس جمهور و هیئت دولت را در حال سوگواری دیدم دلم باز شد و نزدیک بود فنری را که گذاشتهاند بیفتد بیرون. متأسفانه بنده به علت سنی بودن چندان شور حسینی ندارم و لذا بهتر است در مسائل فقهی سوگواری اظهار عقیدهای نکنم مبادا احساسات دوستانی را که کاری به این رژیم و آخوندها ندارند اما دلشان برای سید شهدا کباب و لبانشان خشک است جریحه دار کنم. ضمن تسلیت به این دوستان امیدوارم غم آخرشان باشد و خداوند یزید و شمر و سایر مسببین این جنایت هولناک را به سزای اعمال ننگینشان برساند. جویای اخبار بلوچستان باشید باید به عرضتان برسانم که وقتی در ماه مبارک رمضان که ماه برکت و رحمت بود اعدامها و بگیر و ببندها ادامه داشت خودتان میتوانید حدس بزنید در این ماه خون و عزا آنجا چه خبر میتواند باشد.
مردم غزه هم همچنان با تیر و کمان در مقابل تانکها و موشکهای اسرائیلی به خاک و خون میغلطند و جامعه بینالمللی را کک نمیگزد و نه خداوند و نه شعارهای جمهوری اسلامی و حماس و نه سفرهای سارکوزی و نه نوشتههای چند وبلاگنویس انسان دوستمان معجزهای برای آنها میکند. در این ایامی که در همهی کوچه پسکوچههای کشور رژیم سعی دارد ایام سوگواری برای امام حسین را با شکوه برقرار کند پدرمان حسین درخشان و حسن و حسین و فاطمه و زهرا و تقی و نقیهای گمنام فراوانی در زندانها مثل اسانلوو فرزاد کمانگرو کبودوند کرامت انسانیشان زیر پا گذاشته میشود.
در چنین شرایطی تأیید نمیفرمایید من از فرصت طلایی ایست قلبی استفاده کرده کمی به آخ و اوخ اضافی متوصل شده قرصهایم را بخورم شاید از این ستون بیماری تا آن ستون سلامتی من فرجی بشود و آقا ظهور کرده دنیا را گلستان بفرمایند؟
به روزم
زندگی همچنان میگذرد. جویای احوالات باشید، به جز کمی خستگی ملالی نیست و الحمدلله تا دم نوشتن این مطلب نفسی در بدن جاری و همچنان شکر گذار مراحم دوستان هستم. به نظر بسیاری از دانشمندان جهان که متأسفانه از گرسنگی دار فانی را وداع گفتهاند آدم اگر از دیگران متشکر باشد بسیار بهتر از آن است که مثل حضرت رهبر(ع) از خودش متشکر باشد. البته اگر هفتاد هزار دانشجوی بسیجی استشهادی امضا میکردند و میگفتند لبیک یا امام عبدالقادر بعید نبود که من دست از امامت کشیده ادعای پیغمبری نمیکردم. باری امروز که عکسهای رئیس جمهور و هیئت دولت را در حال سوگواری دیدم دلم باز شد و نزدیک بود فنری را که گذاشتهاند بیفتد بیرون. متأسفانه بنده به علت سنی بودن چندان شور حسینی ندارم و لذا بهتر است در مسائل فقهی سوگواری اظهار عقیدهای نکنم مبادا احساسات دوستانی را که کاری به این رژیم و آخوندها ندارند اما دلشان برای سید شهدا کباب و لبانشان خشک است جریحه دار کنم. ضمن تسلیت به این دوستان امیدوارم غم آخرشان باشد و خداوند یزید و شمر و سایر مسببین این جنایت هولناک را به سزای اعمال ننگینشان برساند. جویای اخبار بلوچستان باشید باید به عرضتان برسانم که وقتی در ماه مبارک رمضان که ماه برکت و رحمت بود اعدامها و بگیر و ببندها ادامه داشت خودتان میتوانید حدس بزنید در این ماه خون و عزا آنجا چه خبر میتواند باشد.
مردم غزه هم همچنان با تیر و کمان در مقابل تانکها و موشکهای اسرائیلی به خاک و خون میغلطند و جامعه بینالمللی را کک نمیگزد و نه خداوند و نه شعارهای جمهوری اسلامی و حماس و نه سفرهای سارکوزی و نه نوشتههای چند وبلاگنویس انسان دوستمان معجزهای برای آنها میکند. در این ایامی که در همهی کوچه پسکوچههای کشور رژیم سعی دارد ایام سوگواری برای امام حسین را با شکوه برقرار کند پدرمان حسین درخشان و حسن و حسین و فاطمه و زهرا و تقی و نقیهای گمنام فراوانی در زندانها مثل اسانلوو فرزاد کمانگرو کبودوند کرامت انسانیشان زیر پا گذاشته میشود.
در چنین شرایطی تأیید نمیفرمایید من از فرصت طلایی ایست قلبی استفاده کرده کمی به آخ و اوخ اضافی متوصل شده قرصهایم را بخورم شاید از این ستون بیماری تا آن ستون سلامتی من فرجی بشود و آقا ظهور کرده دنیا را گلستان بفرمایند؟
داستان سکته کردن
در حالیکه عزمم را جزم کرده بودم تا انتهای سال رکورد خودم را شکسته و تعداد پستهایم را به سیصد و شصت و پنج برسانم جریانات چنان سرعت گرفت که من از آنها عقب افتادم. همزمان اواخر دسامبر دوهزار و هشت مقدار متنابهی از مشکلات مالی و روحی و روانی دست به یکی کرده به صورت ناگهانی حملهور شدند. اینجانب که اهل خشونت و مبارزه مسلحانه نبوده و نمیباشم بلافاصله به شتر خود در وبلاگ دستور ایست داده. کرکرهها را پایین کشیده علامت «تا اطلاع ثانوی» را آویزان و خودم را از دنیای مجازی به دنیای اصلی رساندم تا با تمام قوا جلوی مشکلات بایستم. مشکلات که دیدند من از تمام چیز خود یعنی وبلاگ گذشته و به جنگشان رفتهام با تغییر موضع و تجدید قوا از جبههی اقتصادی که در ضعف به آن از شهرتی جهانی برخوردارم حملهور شدند. اینجانب که عملاً متوجه شدم اقتصاد به جز خر به الاغهای دیگری هم تعلق دارد مثل خر در گل فرو مانده به روح رهبر فقید درودهای مخصوص فرستادم و با تمام انرژی مشغول زد و خورد با مشکلات به وجود آمده شدم.
متأسفانه در اوج این زد و خورد،اخبار زد و خوردهای بلوچستان و بگیر و ببندهای ایران و فریادهای غزه به ماجرا افزوده شد. «فکر» که من خیلی روی آن حساب کرده بودم به جایی قد نداد و درست موقعی که باید کار کند دست از کار کشید. از شما چه پنهان دست به دامان الهی هم شدم اما وقتی متوجه شدم که ایشان ز رحمت بر درهایی که از حکمت بستهاند قفلهای محکمی هم میزنند احساس تنهایی کردم. انسان وقتی متوجه میشود موجودی تنهاست دردی در سینهاش میپیچد. دراز کشیدم تا درد سینهام را اشغال کند. و شاعرانه من و درد با هم درد دل کنیم، اما ناگهان متوجه شدم این درد دوستانه نیست. دارد ماهیچههای هستی را از کار میاندازد. خودم را به تلفن رساندم و به بخش اورژانس زنگ زدم. من سکته کرده بودم.
تشکر و قدردانی
از یکی دوساعت بعد از بیرون آمدن از اتاق عمل و انتقال به بخش مراقبتها از محبتهای بیکران تک تک شما با خبر میشدم. به قدری برای من اینهمه محبت غیر قابل باور و در عین حال شیرین و با ارزش هست که زیاد از سکته کردن ناراحت نیستم. تا وقتی که به وبلاگ تک تکتان برای تشکر سر بزنم همینجا از همه شما تشکر میکنم مخصوصاً از دوستان عزیز ناشناس و گمنام و بی وبلاگ.
داستان سکته کردن
در حالیکه عزمم را جزم کرده بودم تا انتهای سال رکورد خودم را شکسته و تعداد پستهایم را به سیصد و شصت و پنج برسانم جریانات چنان سرعت گرفت که من از آنها عقب افتادم. همزمان اواخر دسامبر دوهزار و هشت مقدار متنابهی از مشکلات مالی و روحی و روانی دست به یکی کرده به صورت ناگهانی حملهور شدند. اینجانب که اهل خشونت و مبارزه مسلحانه نبوده و نمیباشم بلافاصله به شتر خود در وبلاگ دستور ایست داده. کرکرهها را پایین کشیده علامت «تا اطلاع ثانوی» را آویزان و خودم را از دنیای مجازی به دنیای اصلی رساندم تا با تمام قوا جلوی مشکلات بایستم. مشکلات که دیدند من از تمام چیز خود یعنی وبلاگ گذشته و به جنگشان رفتهام با تغییر موضع و تجدید قوا از جبههی اقتصادی که در ضعف به آن از شهرتی جهانی برخوردارم حملهور شدند. اینجانب که عملاً متوجه شدم اقتصاد به جز خر به الاغهای دیگری هم تعلق دارد مثل خر در گل فرو مانده به روح رهبر فقید درودهای مخصوص فرستادم و با تمام انرژی مشغول زد و خورد با مشکلات به وجود آمده شدم.
متأسفانه در اوج این زد و خورد،اخبار زد و خوردهای بلوچستان و بگیر و ببندهای ایران و فریادهای غزه به ماجرا افزوده شد. «فکر» که من خیلی روی آن حساب کرده بودم به جایی قد نداد و درست موقعی که باید کار کند دست از کار کشید. از شما چه پنهان دست به دامان الهی هم شدم اما وقتی متوجه شدم که ایشان ز رحمت بر درهایی که از حکمت بستهاند قفلهای محکمی هم میزنند احساس تنهایی کردم. انسان وقتی متوجه میشود موجودی تنهاست دردی در سینهاش میپیچد. دراز کشیدم تا درد سینهام را اشغال کند. و شاعرانه من و درد با هم درد دل کنیم، اما ناگهان متوجه شدم این درد دوستانه نیست. دارد ماهیچههای هستی را از کار میاندازد. خودم را به تلفن رساندم و به بخش اورژانس زنگ زدم. من سکته کرده بودم.
تشکر و قدردانی
از یکی دوساعت بعد از بیرون آمدن از اتاق عمل و انتقال به بخش مراقبتها از محبتهای بیکران تک تک شما با خبر میشدم. به قدری برای من اینهمه محبت غیر قابل باور و در عین حال شیرین و با ارزش هست که زیاد از سکته کردن ناراحت نیستم. تا وقتی که به وبلاگ تک تکتان برای تشکر سر بزنم همینجا از همه شما تشکر میکنم مخصوصاً از دوستان عزیز ناشناس و گمنام و بی وبلاگ.