Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

وحدت مسلمین جهان

Posted by balouch On February - 11 - 2009

در جایی دیده بودم که این شیخ بزرگوار مرحوم شده‏اند اما انگار بزرگان نمی‏میرند هرگز. در آستانه‏ی سی سالگی انقلاب و هفته وحدت به فرمایشات ایشان توجه بفرمایید. از آندسته از دوستان انقلابی‏ای که فکر کرده‏اند بنده با گوساله خواندن انقلاب توهینی روا داشته‏ام (واز گوساله محترم) عذر خواهی می‏کنم.

حکم اعدام وحبس 22 سال براي تعدادي مدرس ديني در بلوچستان

احکام سنگین زندان ، تبعید و شلاق برای ۲۱ نفر از ترکهای سنی آذربایجان غربی


آن مرد باز هم آمد

Posted by balouch On February - 10 - 2009

خاتمی چراغ خانه ما بود اما نفت زیادی نداشت.
جایی که لازم بود شعله‌اش بالا برود دود می‌زد و زمانی که لازم بود فتیله‌اش پایین بیاید خاموش می‌شد.
خاتمی چراغ خانه ما بود اما شیشه‌اش زود ترک برداشت و بر قطر دوده‌اش هر لحظه افزوده می‌شد.
خاتمی چراغ خانه ما بود اما نورش آن را روشن نکرد و حشرات موذی را به طرفش کشاند.آری خاتمی چراغ خانه ما بود ولی در اوج ظلمت نفتش تمام شد، فتیله‌اش سوخت و چنان به پت و پت افتاد که همه از خیرچراغ گذشتند و به شمع تن دردادند.
بی شک نام این چراغ خاموش در صفحات سیاه تاریخ خواهد ماند.


آن مرد باز هم آمد

Posted by balouch On February - 10 - 2009

خاتمی چراغ خانه ما بود اما نفت زیادی نداشت.
جایی که لازم بود شعله‌اش بالا برود دود می‌زد و زمانی که لازم بود فتیله‌اش پایین بیاید خاموش می‌شد.
خاتمی چراغ خانه ما بود اما شیشه‌اش زود ترک برداشت و بر قطر دوده‌اش هر لحظه افزوده می‌شد.
خاتمی چراغ خانه ما بود اما نورش آن را روشن نکرد و حشرات موذی را به طرفش کشاند.آری خاتمی چراغ خانه ما بود ولی در اوج ظلمت نفتش تمام شد، فتیله‌اش سوخت و چنان به پت و پت افتاد که همه از خیرچراغ گذشتند و به شمع تن دردادند.
بی شک نام این چراغ خاموش در صفحات سیاه تاریخ خواهد ماند.


انقلاب بدی بود

Posted by balouch On February - 7 - 2009

به مناسبت بیست و دوم بهمن و سی سالگی انقلاب برای شماره مخصوص شهروند ونکوور نوشته شد.

انقلاب که به دنیا آمد حامله بود. جنگ را زایید. کمی بعد شاخ کشید. شانه کشید. طلبکار افتاد به جان ما. خیلی‏ها گم شدند. خیلی‏ها خل و مجنون. دست بعضی‏ها از گلزار خاوران پای خیلی‏ها از کفرآباد آمد بیرون. بت شد امام بت‏شکن. نه برق مجانی شد نه آب. بهار آزادی شد سراب. درِ فیضیه شکسته شد. کل ایران فیضیه شد. زن چادری شد. مرد ریشی و مکتبی شد. کودکِ بیگناه، برادرِ بسیجی شد. ایران ایران رگبار مسلسلها، گلوله‏ها نصیبِ همه شد. خون شد. خون جنون شد. لاله‏گون شد. همه چیز سرنگون شد. آزادی و امنیت تموم شد. سوراخ موش هم گرون شد. مردم دلخون بودن. زن و مرد پریشون بودن. از انقلاب مثل سگ پشیمون بودن. سیاسی‏ها حیرون بودن. از خود ایران تا ته جهنم ویلون بودن. همه جا لنگ آب و نون بودن. از زندگی گریزون بودن…
های.
های.
های.
چی بگم…
خلاصه کنم، انقلاب بدی بود. حالا که سی ساله شده تازه مثل گوساله شده.


انقلاب بدی بود

Posted by balouch On February - 7 - 2009

به مناسبت بیست و دوم بهمن و سی سالگی انقلاب برای شماره مخصوص شهروند ونکوور نوشته شد.

انقلاب که به دنیا آمد حامله بود. جنگ را زایید. کمی بعد شاخ کشید. شانه کشید. طلبکار افتاد به جان ما. خیلی‏ها گم شدند. خیلی‏ها خل و مجنون. دست بعضی‏ها از گلزار خاوران پای خیلی‏ها از کفرآباد آمد بیرون. بت شد امام بت‏شکن. نه برق مجانی شد نه آب. بهار آزادی شد سراب. درِ فیضیه شکسته شد. کل ایران فیضیه شد. زن چادری شد. مرد ریشی و مکتبی شد. کودکِ بیگناه، برادرِ بسیجی شد. ایران ایران رگبار مسلسلها، گلوله‏ها نصیبِ همه شد. خون شد. خون جنون شد. لاله‏گون شد. همه چیز سرنگون شد. آزادی و امنیت تموم شد. سوراخ موش هم گرون شد. مردم دلخون بودن. زن و مرد پریشون بودن. از انقلاب مثل سگ پشیمون بودن. سیاسی‏ها حیرون بودن. از خود ایران تا ته جهنم ویلون بودن. همه جا لنگ آب و نون بودن. از زندگی گریزون بودن…
های.
های.
های.
چی بگم…
خلاصه کنم، انقلاب بدی بود. حالا که سی ساله شده تازه مثل گوساله شده.


دنیاهای زیر یک سقف

Posted by balouch On February - 4 - 2009

دکتر خانوادگی من وقتی فشار پایین مرا دید، به تنگی نفس و درد قفسه سینه و بیحسی دست چپم بیشتر توجه نشان داد. در حالی که معرفی نامه‏ام را به اورژانس بیمارستان می‏نوشت گفت: یا باید به آمبولانس زنگ بزنم یا دوستی، آشنایی ترا برساند. من به دوستم زنگ زدم. آمد و با هم عازم بیمارستان شدیم. آنجا بعد ربع ساعتی مرا به قسمت اورژانس وارد کردند. سالن بزرگی که در آن به وسیله پرده‏هایی که از سقف آویزان بود در دوطرف به موازات هم اتاقهایی با تمام تجهیزات فرم داده بودند. وسط، محوطه‏ای بود که مرکز پرستارها و محل تردد تکنسین‏های آزمایشگاه بود. دستگاه فشار خون الکترونیکی و مانیتور ضربان قلب و نبض و اکسیژن را که پرستار به من وصل کرد گفت به زودی دکتر به سراغم خواهد آمد. خواهش کردم دوستم را که در اتاق انتظار مانده اجازه بدهند پیشم بیاید. لحظاتی بعد دوستم داخل شد. از پرده‏ی باز اتاق خودم و پرده‏های نیمه باز دو اتاق روبرو می‏توانستم بیمارانی را که روی تختهای روبرو بودند ببینم. دوستم روی تخت کنارم نشسته بود و ما دنباله‏ی حرفهایی را که از داخل ماشین آغاز کرده بودیم، از سر گرفتیم. انتقاد از خود و فرهنگ خودمان. نوعی نق زدن. یکی از بیمارانِ اتاقهای روبرو پیرمردی بود که حدود هفتاد سالی داشت. مرخص شده بود و در حال لباس پوشیدن. با صدای بلند حرف می زد و می خندید و سر به سر پرستارها می گذاشت. اما چون دندان نداشت حرفهایش بیشتر خودش را می‏خنداند. اتاق کناریش مردی بود کره‏ای. تختش را کمی بالا آورده بودند که رادیو لوژیست با دستگاه سیار بتواند همانجا از قفسه سینه‏اش عکس بگیرد. چشمهایش بسته بود ، اما با ماهیچه‏های صورت و چینهای پیشانی‏اش شکلی از درد را در صورتش درست کرده بود. اکسیژنی که به من وصل کرده بودند کارش را کرده بود. نفسم داشت راحت‏تر بیرون می‏آمد. انتقادهای فرهنگی من و دوستم داشت وارد بحث ادبیات و مخصوصاً شعر می‏شد. از اتاق پرده‏ای سمت راست پیره زنی اعتراض داشت که پیراهن‏های بیمارستان طرح مزخرفی دارند چون از عقب باز هستند. من هم که یکی از آنها را پوشیده بودم وسط بحث ساختاری شعر داشتم فکر می‏کردم که با این پیراهن چطوری می‏شود بلند شد و دستشویی رفت. دوستم از بحث ساختار رسید به میشل فوکو و ساختار شکنی و دوباره برگشت به همان نق‏هایی که من می‏زدم از فرهنگ و اداب و رسوم و معتقد بود همه‏ی آنها در شکم ساختار هستند. البته بحث شعری‏ای را هم که داشتیم وارد ساختار کرد و چیزهایی از «سخن» گفت. من داشتم به راحتی نفس می‏کشیدم. دست چپم از بی حسی بیرون آمده بود. در اتاق پرده‏ای سمت راست بیماری را آوردند که از صدایش نمی‏شد فهمید مرد است یا زن. پیر است یا جوان. پرستارها و دکتر سئوالاتی می‏کردند. صدایش شنیده می‏شد اما زبانش مفهوم نبود. در دهنه‏ی اکسژن حرف می‏زد. دوستم گفت منظورش از سخن همان زبان است که نظر فوکو هست. می‏گفت ساختار با مجموعه فرق می‏کند. کسی جلوی ساختار بایستد خورد می‏شود. پیره زن بغل دستی از پرستاری که آمده بود برای آزمایش از او خون بگیرد می‏پرسید آیا لباسهای بهتری که مثل لباسهای عادی بشود پوشید ندارند. مریضی که زبانش مفهوم نبود ناله می‏کرد و پرستار شمرده شمرده برایش تو ضیح داد که مقدار بیشتری مورفین به او تزریق خواهد کرد. دو سه تا پرستار پشت پرده اتاق من داشتند از پر رویی سرپرستار غیبت می‏کردند. یکی دو نفر به عیادت مرد کره‏ای آمده بودند. او همچنان صورتش پر درد و شاکی و دلخور بود ولی چشمهایش را هنوز باز نمی‏کرد. من دوباره احساس نفس تنگی می‏کردم و برایم تعجب آور بود و سئوالی شد که آیا علیرغم وصل بودن اکسیژن آدم می‏شود که نفس تنگ بشود. دوستم از روان پریشی فوکو و بستری شدنش گفت و قدرت ساختار و ناتوانی ساختار شکن. بعد بحثمان دوباره به شعر برگشت و کارهای بی ارزشی که روی انها ادعای بیخود ساختار شکنی هست و به نوعی همدیگر را تایید کردیم که ایرادی که می‏گیریم شامل تمام زمینه‏های هنری می‏شود.
پرستارهایی که غیبت می‏کردند ناگهانی پرده‏های دو اتاق روبروی مرا بستند و یکی پرده‏های اتاق پیره زن را قبل از اینکه او سئوالش را بتواند مطرح کند بست و به او قول داد پیشش بر خواهد گشت. من و دوستم رسیده بودیم به جایی که بنا شده بود هر دو شعری فی‏البداهه بگوییم. پرستار که سرک کشید من نگاهش می‏کردم اما غرق شعر بودم لبخندش را بعد از آنکه سریع پرده اتاق ما را بست متوجه شدم و لبخند دیر من پشت پرده ماند و او ندیدش. دوستم به همان سرعت شعرش آماده بود:
باید آغاز می‏شدی
تا در سکوتِ پنهانِ خویش
…………………….. نپوسی
حرفی، حدیثی
……….رازی هویدا کن
به آغازِ تندرستِ خویش
دوستم می‏گوید اگر ده تا مداد رنگی در جیب بغلت داشته باشی و یکی را بیاوری بیرون یک مداد از جمع مدادها را بیرون آورده‏ای. مدادهای رنگی مجموعه هستند. شما بیمارها مجموعه هستید…
از اتاق بغل، دکترها و پرستارها رفته بودند. بیمار بی صدا شده بود. صدای بستن زیپی ممتد نشان می‏داد ساختار بیمارستان مانده اما یکی از بیمارهای مجموعه‏ی بیمارها نتوانسته بود بماند. شعر من در من گریه شد:
درد من نشسته در جانم
درد تو نشسته بر روانم
دکتر که بیاید
……..کدام را دوا می‏کند؟‏


دنیاهای زیر یک سقف

Posted by balouch On February - 3 - 2009

دکتر خانوادگی من وقتی فشار پایین مرا دید، به تنگی نفس و درد قفسه سینه و بیحسی دست چپم بیشتر توجه نشان داد. در حالی که معرفی نامه‏ام را به اورژانس بیمارستان می‏نوشت گفت: یا باید به آمبولانس زنگ بزنم یا دوستی، آشنایی ترا برساند. من به دوستم زنگ زدم. آمد و با هم عازم بیمارستان شدیم. آنجا بعد ربع ساعتی مرا به قسمت اورژانس وارد کردند. سالن بزرگی که در آن به وسیله پرده‏هایی که از سقف آویزان بود در دوطرف به موازات هم اتاقهایی با تمام تجهیزات فرم داده بودند. وسط، محوطه‏ای بود که مرکز پرستارها و محل تردد تکنسین‏های آزمایشگاه بود. دستگاه فشار خون الکترونیکی و مانیتور ضربان قلب و نبض و اکسیژن را که پرستار به من وصل کرد گفت به زودی دکتر به سراغم خواهد آمد. خواهش کردم دوستم را که در اتاق انتظار مانده اجازه بدهند پیشم بیاید. لحظاتی بعد دوستم داخل شد. از پرده‏ی باز اتاق خودم و پرده‏های نیمه باز دو اتاق روبرو می‏توانستم بیمارانی را که روی تختهای روبرو بودند ببینم. دوستم روی تخت کنارم نشسته بود و ما دنباله‏ی حرفهایی را که از داخل ماشین آغاز کرده بودیم، از سر گرفتیم. انتقاد از خود و فرهنگ خودمان. نوعی نق زدن. یکی از بیمارانِ اتاقهای روبرو پیرمردی بود که حدود هفتاد سالی داشت. مرخص شده بود و در حال لباس پوشیدن. با صدای بلند حرف می زد و می خندید و سر به سر پرستارها می گذاشت. اما چون دندان نداشت حرفهایش بیشتر خودش را می‏خنداند. اتاق کناریش مردی بود کره‏ای. تختش را کمی بالا آورده بودند که رادیو لوژیست با دستگاه سیار بتواند همانجا از قفسه سینه‏اش عکس بگیرد. چشمهایش بسته بود ، اما با ماهیچه‏های صورت و چینهای پیشانی‏اش شکلی از درد را در صورتش درست کرده بود. اکسیژنی که به من وصل کرده بودند کارش را کرده بود. نفسم داشت راحت‏تر بیرون می‏آمد. انتقادهای فرهنگی من و دوستم داشت وارد بحث ادبیات و مخصوصاً شعر می‏شد. از اتاق پرده‏ای سمت راست پیره زنی اعتراض داشت که پیراهن‏های بیمارستان طرح مزخرفی دارند چون از عقب باز هستند. من هم که یکی از آنها را پوشیده بودم وسط بحث ساختاری شعر داشتم فکر می‏کردم که با این پیراهن چطوری می‏شود بلند شد و دستشویی رفت. دوستم از بحث ساختار رسید به میشل فوکو و ساختار شکنی و دوباره برگشت به همان نق‏هایی که من می‏زدم از فرهنگ و اداب و رسوم و معتقد بود همه‏ی آنها در شکم ساختار هستند. البته بحث شعری‏ای را هم که داشتیم وارد ساختار کرد و چیزهایی از «سخن» گفت. من داشتم به راحتی نفس می‏کشیدم. دست چپم از بی حسی بیرون آمده بود. در اتاق پرده‏ای سمت راست بیماری را آوردند که از صدایش نمی‏شد فهمید مرد است یا زن. پیر است یا جوان. پرستارها و دکتر سئوالاتی می‏کردند. صدایش شنیده می‏شد اما زبانش مفهوم نبود. در دهنه‏ی اکسژن حرف می‏زد. دوستم گفت منظورش از سخن همان زبان است که نظر فوکو هست. می‏گفت ساختار با مجموعه فرق می‏کند. کسی جلوی ساختار بایستد خورد می‏شود. پیره زن بغل دستی از پرستاری که آمده بود برای آزمایش از او خون بگیرد می‏پرسید آیا لباسهای بهتری که مثل لباسهای عادی بشود پوشید ندارند. مریضی که زبانش مفهوم نبود ناله می‏کرد و پرستار شمرده شمرده برایش تو ضیح داد که مقدار بیشتری مورفین به او تزریق خواهد کرد. دو سه تا پرستار پشت پرده اتاق من داشتند از پر رویی سرپرستار غیبت می‏کردند. یکی دو نفر به عیادت مرد کره‏ای آمده بودند. او همچنان صورتش پر درد و شاکی و دلخور بود ولی چشمهایش را هنوز باز نمی‏کرد. من دوباره احساس نفس تنگی می‏کردم و برایم تعجب آور بود و سئوالی شد که آیا علیرغم وصل بودن اکسیژن آدم می‏شود که نفس تنگ بشود. دوستم از روان پریشی فوکو و بستری شدنش گفت و قدرت ساختار و ناتوانی ساختار شکن. بعد بحثمان دوباره به شعر برگشت و کارهای بی ارزشی که روی انها ادعای بیخود ساختار شکنی هست و به نوعی همدیگر را تایید کردیم که ایرادی که می‏گیریم شامل تمام زمینه‏های هنری می‏شود.
پرستارهایی که غیبت می‏کردند ناگهانی پرده‏های دو اتاق روبروی مرا بستند و یکی پرده‏های اتاق پیره زن را قبل از اینکه او سئوالش را بتواند مطرح کند بست و به او قول داد پیشش بر خواهد گشت. من و دوستم رسیده بودیم به جایی که بنا شده بود هر دو شعری فی‏البداهه بگوییم. پرستار که سرک کشید من نگاهش می‏کردم اما غرق شعر بودم لبخندش را بعد از آنکه سریع پرده اتاق ما را بست متوجه شدم و لبخند دیر من پشت پرده ماند و او ندیدش. دوستم به همان سرعت شعرش آماده بود:
باید آغاز می‏شدی
تا در سکوتِ پنهانِ خویش
…………………….. نپوسی
حرفی، حدیثی
……….رازی هویدا کن
به آغازِ تندرستِ خویش
دوستم می‏گوید اگر ده تا مداد رنگی در جیب بغلت داشته باشی و یکی را بیاوری بیرون یک مداد از جمع مدادها را بیرون آورده‏ای. مدادهای رنگی مجموعه هستند. شما بیمارها مجموعه هستید…
از اتاق بغل، دکترها و پرستارها رفته بودند. بیمار بی صدا شده بود. صدای بستن زیپی ممتد نشان می‏داد ساختار بیمارستان مانده اما یکی از بیمارهای مجموعه‏ی بیمارها نتوانسته بود بماند. شعر من در من گریه شد:
درد من نشسته در جانم
درد تو نشسته بر روانم
دکتر که بیاید
……..کدام را دوا می‏کند؟‏


در مرثیه زیتون

Posted by balouch On February - 2 - 2009

زیتون وصیت کرده که اگر دار فانی را وداع گفت در مرثیه‏اش طنز بنویسیم. من همین حالا این مهم را انجام می‏دهم تا اگر عزرائیل قبل از تشریف فرمایی ایشان مرا به خواندن غزل خداحافظی وادار کرد زیتون فکر نکند برای شانه خالی کردن از خواهش او، من از دنیا رفته‏ام.

هوالباقی
زنده یاد زیتون که همه پیله می‏کردند بدانند پرورده هست یا نه، پستهایش را بسیار می‏پروراند. او که خود طنز می‏نوشت و به روی خود نمی‏آورد به طنزنویسان محبت خاصی داشت. پستهای او که طولانی بودند چنان خواندنی بودند که احتمال دارد نکیر و منکر هم در حال خواندن یکی از پستهایش بدون سئوال و جواب مهر ورودش به آن دنیا را زده باشند. از آنجاییکه او در زمان حیاتش با اسم مستعار می‏نوشت و همه جا بود و می‏دید و دیده نمی‏شد احتمال آنکه پل صراط را هم بدور از چشم آنانیکه آنرا چون تیغ تیز و چون مو باریک می‏کنند در حال طی کرده باشد که چون دیوار چین پهن و توریستی شده باشد، هست. اگر وبلاگ او را دنبال کرده باشید متوجه خواهید شد که او در برزخ نخواهد ماند و در مسیرش به بهشت سر راه با دوستان فراوانی که در جهنم دارد به سیاق مهربانی این دنیایی‏اش خوش و بشی خواهد کرد. با توجه به علاقه فراوان و نظم خاصی که در وبلاگ نویسی داشت هیچ شک نکنید اولین زن وبلاگنویس بهشت بشود.
آیا در بهشت هم ضرورتی خواهد دید که به اسم مستعار بنویسد یا نه سئوالی است آن دنیایی که در این دنیا نمی‏شود به آن پاسخ داد.

بعد التحریر: زیتون گرامی زنده بمان. قهوه‏های زیادی هست که خوردن دارد.


در مرثیه زیتون

Posted by balouch On February - 1 - 2009

زیتون وصیت کرده که اگر دار فانی را وداع گفت در مرثیه‏اش طنز بنویسیم. من همین حالا این مهم را انجام می‏دهم تا اگر عزرائیل قبل از تشریف فرمایی ایشان مرا به خواندن غزل خداحافظی وادار کرد زیتون فکر نکند برای شانه خالی کردن از خواهش او، من از دنیا رفته‏ام.

هوالباقی
زنده یاد زیتون که همه پیله می‏کردند بدانند پرورده هست یا نه، پستهایش را بسیار می‏پروراند. او که خود طنز می‏نوشت و به روی خود نمی‏آورد به طنزنویسان محبت خاصی داشت. پستهای او که طولانی بودند چنان خواندنی بودند که احتمال دارد نکیر و منکر هم در حال خواندن یکی از پستهایش بدون سئوال و جواب مهر ورودش به آن دنیا را زده باشند. از آنجاییکه او در زمان حیاتش با اسم مستعار می‏نوشت و همه جا بود و می‏دید و دیده نمی‏شد احتمال آنکه پل صراط را هم بدور از چشم آنانیکه آنرا چون تیغ تیز و چون مو باریک می‏کنند در حال طی کرده باشد که چون دیوار چین پهن و توریستی شده باشد، هست. اگر وبلاگ او را دنبال کرده باشید متوجه خواهید شد که او در برزخ نخواهد ماند و در مسیرش به بهشت سر راه با دوستان فراوانی که در جهنم دارد به سیاق مهربانی این دنیایی‏اش خوش و بشی خواهد کرد. با توجه به علاقه فراوان و نظم خاصی که در وبلاگ نویسی داشت هیچ شک نکنید اولین زن وبلاگنویس بهشت بشود.
آیا در بهشت هم ضرورتی خواهد دید که به اسم مستعار بنویسد یا نه سئوالی است آن دنیایی که در این دنیا نمی‏شود به آن پاسخ داد.

بعد التحریر: زیتون گرامی زنده بمان. قهوه‏های زیادی هست که خوردن دارد.


ورود یک نفر، خروج میلیونها نفر

Posted by balouch On February - 1 - 2009

سی سال قبل در چنین روزی امام خمینی به ایران آمد و ایرانیان خروج خود از ایران را آغاز کردند که تا به امروز همچنان ادامه دارد.
بعد از تحریر: اکثر ایرانیانی که به دلایل زیاد هنوز موفق نشده‏اند از ایران خارج شوند و نظام هم هنوز موفق نشده آنها را از رده خارج کند از امروز به مدت ده روز ناگزیرند همراه بسیجیان و سپاهیان پاسدار و طلبه و مدرسین حوزه و فرصت طلبان حرفه‏ای، زجر حضور در دهه فجر را تحمل کنند.

این هم بتِ بت شکن: رونمايي از تنديس امام خميني(ره) درترمينال شماره يك فرودگاه مهرآباد


ورود یک نفر، خروج میلیونها نفر

Posted by balouch On February - 1 - 2009

سی سال قبل در چنین روزی امام خمینی به ایران آمد و ایرانیان خروج خود از ایران را آغاز کردند که تا به امروز همچنان ادامه دارد.
بعد از تحریر: اکثر ایرانیانی که به دلایل زیاد هنوز موفق نشده‏اند از ایران خارج شوند و نظام هم هنوز موفق نشده آنها را از رده خارج کند از امروز به مدت ده روز ناگزیرند همراه بسیجیان و سپاهیان پاسدار و طلبه و مدرسین حوزه و فرصت طلبان حرفه‏ای، زجر حضور در دهه فجر را تحمل کنند.

این هم بتِ بت شکن: رونمايي از تنديس امام خميني(ره) درترمينال شماره يك فرودگاه مهرآباد


نامه عذر خواهی آمریکا

Posted by balouch On January - 29 - 2009

بعد از اینکه پرزیدنت احمدی نژاد توقعات خود از آمریکا را بیان کرد برای تسریع بهبود روابط دو کشور این نامه را با کمک عمه‏جان تنظیم و برای امضاء اوباما به وزارت امور خارجه فرستادم:
نامه عذر خواهی آمریکا
با درود به رهبر فقید و فعلی شما بدین وسیله از شما عذر خواهی کرده اعتراف می‏کنم که کودتای بیست هشت مرداد بر علیه آیت‏الله کاشانی و روحانیت بود نه مصدق. به همین خاطر در دور دوم ریاست جمهوری پرزیدنت احمدی نژاد وقتی ایشان به نیویورک تشریف آوردند یک دستگاه بولدوزر در اختیارشان قرار داده خواهد شد تا قبر رییس سی. آی. ا و رییس جمهور آنوقت را با خاک یکسان کند. در مورد غنی سازی اورانیوم هم همانطور که فرموده‏اید حق مسلم شماست. فرمولی، چیزی در این رابطه لازم داشتید بفرمایید تا در خدمت باشیم. در مورد عراق و افغانستان ما فوراً از آنجا بیرون آمده آقای کرزی و مالکی را اول به خدا بعد به شما می‏سپاریم. بدون هیچ پیش شرطی حزب‏الله لبنان و حماس را هم به رسمیت می‏شناسیم. در مورد اسراییل اگر بزرگواری فرمودید و قبولش کردید که هیچ، نکردید برای پاک کردنش از روی کره زمین در خدمتگزاری حاضریم. بوش را هم میدهیم به شما که هر سال انتفاضه کفش را با او سالگرد بگیرید. اقدام اتحادیه اروپا را که مجاهدین خلق را از لیست تروریستها بیرون آوردند برای ثبات دوستیمان با شما محکوم می‏کنیم و ضمن نگه داشتن آنها در لیست خودمان شما را از آن لیست بیرون می‏آوریم. شعار مرگ بر آمریکا را به خاطر احترام به امام راحل به رسمیت می‏شناسیم و آنرا قانونی اعلام می‏کنیم. میشل اوباما هم حجاب را زینت زن می‏داند و یک توپ پرچم آمریکا را خدمتتان می‏فرستد تا برادران بسیجی در بیست و دوی بهمن آنرا پهن کرده از رویش رژه بروند و در پایان مراسم اقدام به آتش زدن آن بکنند.
با توجه به همه‏ی آنچه گفته شد آیا شما حاضرید با ما مذاکره کنید؟ موضوع مذاکره هم باشد: راه امام و چگونگی انتقال انقلاب به آمریکا.

الاحقرالپرزیدنتها البارک‏الحسین‏الاوباما




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!