Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

گرامیداشت خانم عاطفه صرافی

Posted by balouch On April - 5 - 2009

امشب کانون فرهنگی ایرانیان ترای سیتی برای زنده یاد عاطفه صرافی که سال گذشته در ونکوور به خاطر سرطان وفات کرد شب یادبودی گذاشته بود که هنرمندان زیادی برای بیش از دویصد شرکت کننده برنامه اجرا کردند. ده دقیقه‏ای هم من خودم را وسط هنرمندان جا زدم و بیست دقیقه برنامه اجرا کردم.
برنامه از ساعت هشت شب شروع شد و تا یک ادامه داشت. عرایض بنده و داستانی که امشب خواندم چنین بود:
درود بر شما خانمها و آقایان. بهار اومد. سال نو شد، ولی همه چیز مثل پیش، پر ریش باقی موند. امسال سال گاوه. از گاوی پرسیدن چه احساسی داری که سالی داری؟ گفت: احساس چیه؟
تکلیف روشنه. گاوی یا انسانی که با هیچ احساسی وارد مملکت بشه وضع اون مملکت بهتر از اینی که می‏بینید نخواهد شد.
به هر حال سال سال گاوه. امیدوارم تخم مرغ فراوون بشه!
آقایی پرسید ربط تخم مرغ با گاو چیه؟ عرض کردم مشکل همینجاست که گاو ربط مبط سرش نمیشه. سوپرایز میکنه. خواهید دید که تو انتخابات تخم می‏گذاره.
بگذریم برگردیم به امشب. شب بزرگداشته و تجلیل از هنرمند. شاعر و مجسمه ساز. این جلسات جلسات بسیار مفیدی هست. اگر منتظر موسسه‏ای نمونیم که آمار بگیره وخودمون آمار بگیریم خواهیم دید درصد زیادی از هنرمندانی رو که می‏شناسیم به برکت شبهای بزرگداشت و ترحیمه.
خوشحالم که منم امشب اینجام. اول قصد داشتم نیمساعت استندآپ کمدی داشته باشم. اما هنرمندان زیادی علاقه داشتند شرکت کنن و منم می‏دونستم برنامه با نیمساعت تاخیر شروع میشه اینه که به ده دقیقه خلاصه‏اش کردم و براتون یک داستان کوتاه خواهم خوند. داستان عزرائیل در آسمان:

از ایران خبر دادند که مادرم وفات کرده. دلم گرفت، اما فرصتی که بشود با دلی پر گریه کرد پیدا نشد. نیمه شبی به آخرین عکس دو نفره‏ای که گرفته بودیم خیره شدم. حسابی احساساتم را تحریک کرد. داشت می‏رفت که بغضم شکسته شود که در قسمت راست عکس متوجه لکه‏ای کمرنگ شدم که از آسمان آمده و چسپیده بود به شقیقه‏ی خدا بیامرز. درست عین همان لکه در قسمت چپ عکس وجود داشت با این تفاوت که چند میلیمتر مانده بود تا برسد به شقیقه من. قلبم تکانی خورد و ترسی عمیق جای بغض را گرفت.
با عجله خانمم را بیدار کردم. چند بار لکه‏ها را از زاویه‏ای که گفته بودم نگاه کرد، یکهو دستهایش شروع کرد به لرزیدن و صورتش مثل گچ سفید شد. لکه‏ها درست مثل عزراییلی بودند که نقاشها می‏کشند و تیزی داسش چسبیده بود به شقیقه مادرم ولی یکی دو میلیمتر مانده بود که برسد به شقیقه‏ی من!
دلم می‏خواست خانمم مرا دلداری بدهد ولی حالش چنان خراب شد که من مجبور شدم دلداریش بدهم. اما چه دلداری‏ای! مثل روز ماجرا برایم روشن بود. حتم داشتم تا مرگم چیزی نمانده. خانم که حالش بهتر شده بود با صدایی که اصلاً در آن امیدی نبود سعی می‏کرد بگوید این کاملاً تصادفی است. اما هر دو چشممان به تیزی داس عزراییل بود.
روز بعد خانم که سر کار نرفته بود برایم صبحانه درست کرد. اما کو اشتها! از اینکه بچه‏ها را صبح، قبل از آنکه به مدرسه بروند ندیده بودم دلم گرفت و سخت دلتنگشان شدم. خانم گفت که اگر بخواهم می‏رود آنها را می‏آورد. این همه محبت تیر خلاص را زد پشت در بسته‏ی توالت اشکهایم را پاک کردم. خودم را در آینه دیدم. هنوز برای مردن جوان بودم. اما می‏دانستم که مرگ به جوانی و پیری کاری ندارد. دو باره سراغ عکس رفتم. در روز روشن عزراییل بهتر معلوم می‏شد. در قسمت من انگار زبانش را هم به صورن مسخره‏ای بیرون آورده بود! تک تک نفس کشیدنهایم لذت آور شده بود. دلم می‏خواست سفر تورنتو را کنسل کنم اما مصاحبه‏ی ستی زن شیپی شوخی بردار نبود. به دلم برات شده بود که در همان سفر ماجرایم تمام خواهد شد. فکر بلیط هواپیما را اصلاً نمی‏کردم. بعد از یازده سپتامبر هواپیما از عزراییل هم ترسناکتر شده بود. خانمم که برای خرید بلیط قطار رفته بود دست خالی برگشت. بنا شد با اتوبوس بروم. زمانی که پول بلیط اتوبوس را دادم صندلی شماره سیزده را برایم رزرو کرده بودند! کارمان با طرف به دعوا هم کشید اما صندلی دیگری خالی نبود لذا از خیر اتوبوس گذشتم.
چاره‏ای جز هواپیما نبود. همه چیز داشت دست به دست هم می‏داد تا مرا در هواپیمای مرگ بنشاند ومن با اینکه نفس می‏کشیدم اما حرارت بدنم حرارت بدن مرده‏ای بود.
شب قبل از پرواز به این امید که شاید در هواپیما خواب بروم تمام شب را نخوابیدم. در هواپیما لبخند میهماندارانِ زیبا و جوان برخلاف گذشته نطق و نیشم را باز نکرد.
آهسته با ماژیکی که داشتم روی بازوهایم اسمم را درشت و خوانا نوشتم تا اگر اتفاقی افتاد شناسایی‏ام راحتتر باشد. سعی کردم به فیلمی که پخش می‏شد دل ببندم. هواپیما تکانهای شدیدی می‏خورد. یکی دو بار سراسیمه به بقیه نگاه کردم غیر از دو نفر بقیه عادی بودند. آن دو بنده خدا هم که پی بردند می‏ترسم نگاهشان را از من دزدیدند. شرمنده شدم. عکس خودم و مادرم را در آوردم. گرمی قطرات اشک گونه‏ام را گرم کرد. به تلویزیون خیره شدم. برای لحظه‏ای خواب رفتم. اما با صدای چند انفجار مهیب و تکانهایی شدید چشمهایم را باز کردم. شعله‏های آتش از قسمتی که تلویزیون بود زبانه می‏کشید در یک صدم ثانیه کمر بندم را باز کرده در حالیکه پیاپی و مرتب اشهدم را می‏خواندم غیر ارادی فریاد زنان به جلو دویدم. نرسیده به کابین خلبان چند نفر مثل پر کاهی بلندم کردند و روی کف هواپیما دستبندم زدند. یکی از آن دو نفری که نگاهش را دزدیده بود با بیسیم به جایی می‏گفت:
از اول مشکوک بود. حواسمان بود. روی بازوهایش آیه می‏نوشت. قبل از آنکه کاری بکند دستگیرش کردیم.
هنوز در فیلمی که از تلویزیون پخش می‏شد صدای انفجار می‏آمد و خانه‏هایی در آتش می‏سوخت. خواب من پریده بود. عکس از دستم افتاده بود پوتین یکی از مأمورها روی صورت مادرم بود. پوتین مرد دیگر چند میلیمتر مانده بود که به صورتم بچسپد.


مریم چرا

Posted by balouch On April - 2 - 2009

خواننده: عطا
شعر و آهنگ: استاد ایرج امیر نظام
تنظیم آهنگ: بهروز پناهی

تصاویر: فیلم باراکا
با تشکر از میثاق بلوچ


مریم چرا

Posted by balouch On April - 1 - 2009

خواننده: عطا
شعر و آهنگ: استاد ایرج امیر نظام
تنظیم آهنگ: بهروز پناهی

تصاویر: فیلم باراکا
با تشکر از میثاق بلوچ


جمعی از وبلاگنویسان (از جمله خود بنده) اخیراً نامه‏ای به حضرت رهبر نوشته‏اند و راجع به مرگ مشکوک امید رضا میرصیافی از او سئوالاتی کرده‏اند.از سوی دفتر رهبری با خبر شدم مقام معظم رهبری جوابی به شرح زیر خطاب به وبلاگ نویسان صادر فرمودند:
جمعی از وبلاگنویسان بزرگوار، السلام علیکم
متشکرم که مرا از ظلمی که در مملکت اسلامی رفته با خبر کرده‏اید. همین امروز که سیزده بدر هست آقایان علی فلاحیان، پورمحمدی، یونسی، محسنی اژه‏ای، دری نجف‏آبادی، سعید مرتضوی مأموریت دارند تا با جناب آیت‏الله شاهرودی مسئله را بررسی و حقیقت را به اطلاع آن بزرگواران علی‏الخصوص بلوچ عزیز برسانند.
انشاء‏الله که در آینده ظلم دیگری نباشد که باعث بشود به نامه نگاری شما بزرگواران اما چنانچه خدای ناکرده اتفاق افتاد پلیز دوباره برای من بنویسید. تنک یو.
الاحقرالوبلاگنویسان. علی خامنه‏ای

سیزده فروردین 88


جمعی از وبلاگنویسان (از جمله خود بنده) اخیراً نامه‏ای به حضرت رهبر نوشته‏اند و راجع به مرگ مشکوک امید رضا میرصیافی از او سئوالاتی کرده‏اند.از سوی دفتر رهبری با خبر شدم مقام معظم رهبری جوابی به شرح زیر خطاب به وبلاگ نویسان صادر فرمودند:
جمعی از وبلاگنویسان بزرگوار، السلام علیکم
متشکرم که مرا از ظلمی که در مملکت اسلامی رفته با خبر کرده‏اید. همین امروز که سیزده بدر هست آقایان علی فلاحیان، پورمحمدی، یونسی، محسنی اژه‏ای، دری نجف‏آبادی، سعید مرتضوی مأموریت دارند تا با جناب آیت‏الله شاهرودی مسئله را بررسی و حقیقت را به اطلاع آن بزرگواران علی‏الخصوص بلوچ عزیز برسانند.
انشاء‏الله که در آینده ظلم دیگری نباشد که باعث بشود به نامه نگاری شما بزرگواران اما چنانچه خدای ناکرده اتفاق افتاد پلیز دوباره برای من بنویسید. تنک یو.
الاحقرالوبلاگنویسان. علی خامنه‏ای

سیزده فروردین 88


میهمانی خانم پت

Posted by balouch On March - 31 - 2009

باران به شدت می‌بارید. با اینکه ساعت چهارونیم بعدازظهر بود اما کاملاً تاریک شده بود. روز خسته کننده‌ای داشتم اما می‌دانستم که خانم پت چشم به راهم خواهد ماند. دو قوطی رنگ آبی آسمانی خریده بودم اما سینی مخصوص رنگ و یک برس دسته دار که کوتاه و بلند می‌شد را توانسته بودم از دوستی امانتی بگیرم. ماشین را در پارکینگ خانه که پوشیده از برگهای زرد بود پارک کردم. وقتی وسایل را از جعبه عقب بیرون می‌آوردم متوجه شدم خانم پت از آن بالا سرک می‌کشید. این دومین بار بودتوی یک هفته که به دیدنش می‌‌رفتم. قرارمان یک روز در هفته بود ولی آخرین بار که به او یاد دادم چطور با فتو شاپ عکسها را دست کاری کند یکهو و ناگهانی گفت:
چندین ساله که یک آرزو دارم. از روزی که اومدی دارم با خودم کلنجار می‌رم که بهت بگم یا نگم…
قبل از آنکه عکس‌العملی نشان بدهم به اولین روزی که به دیدنش رفتم اشاره کرد.
پاییز سال قبل در یک روز بارانی من که در بانک مواد غذایی کار می‌کردم پذیرفتم خوار و بار چند نفر را که به خاطر بدی هوا نتوانسته بودند بیایند به خانه‌هایشان برسانم. موقعی که وسایل خانم پت را بار می‌زدم رئیسم گفت: خانم پت آدم تنهایی است. هفته‌ای یک روز احتیاج دارد کسی به او در جمع کردن برگها و تمیز کردن حیاطش کمک کند. من داوطلب شدم و حالا یکسال بود که هر هفته به دیدنش می‌رفتم.
خانم پت که سکوتم را دید گفت:
شاید بیشتر از حد دارم به تو تکیه می‌کنم ولی این واقعاً برام آرزویی شده بود.
به او اطمینان دادم که خیلی خوشحال خواهم شد. گفت:
بعد از مردن همسرم یکروز خیلی تنها و دل گرفته بودم. صدای اونو شنیدم که منو صدا می‌کرد. خودش بود گفت:
پت اگه نمی‌ترسی برات یه قهوه درست کنم!
خانم پت در حالیکه صداشو آهسته کرده بود سرشو به طرفم آورد و گفت:
این ماجرا رو تا حالا حتی به دخترم هم نگفتم.
بعد با صدای عادی ادامه داد:
اومد برام قهوه هم درست کرد. من نمیدیدمش اما به من گفت: «این اتاق اگه آبی آسمونی بود تو دیگه دل گرفته نمی‌شدی.» این و گفت و رفت. از اون روز همیشه آرزو داشتم اینجا آبی آسمونی بشه اما هیچوقت نتونستم. فکر می‌کنی…
نگذاشتم حرفش تموم بشه در جا قول دادم.
وقتی کلید انداختم و در را باز کردم روی مبل دراز کشیده بود. سرفه‌ی شدیدی کرد. کمی آب به او دادم. ذوق می‌کرد. بدون فوت وقت آستینها را بالا زدم و مشغول شدم. گفت به دخترش هم زنگ زده و پیتزا هم سفارش داده تا اون شبو جشن بگیره. به سرعت یک دیوار را تمام کردم. با لذت و تحسین به آن نگاه می‌کرد و از اینکه زودتر آن کار را نکرده افسوس می‌خورد. کاملاً راحتی را می‌شد در صورتش دید. گفت تا آمدن دخترش چرتی می‌زند تا من هم بتوانم زودتر کا را تمام کنم. دخترش قبل از آنکه پیتزاهابرسند از راه رسید. آهسته که خانم پت بیدار نشود با هم احوالپرسی کردیم. دختر شوخ پت با خنده سری تکان داد و با اشاره به مادرش و بساط رنگ گفت: دیوانه است!
دیوار دوم را که تمام کردم پیتزایی رسید. دختر خانم پت آهسته دست مادرش را گرفت و صدایش کرد، اما ناگهان فریادی زد و خودش را عقب کشید. خانم پت مرده بود.


میهمانی خانم پت

Posted by balouch On March - 30 - 2009

باران به شدت می‌بارید. با اینکه ساعت چهارونیم بعدازظهر بود اما کاملاً تاریک شده بود. روز خسته کننده‌ای داشتم اما می‌دانستم که خانم پت چشم به راهم خواهد ماند. دو قوطی رنگ آبی آسمانی خریده بودم اما سینی مخصوص رنگ و یک برس دسته دار که کوتاه و بلند می‌شد را توانسته بودم از دوستی امانتی بگیرم. ماشین را در پارکینگ خانه که پوشیده از برگهای زرد بود پارک کردم. وقتی وسایل را از جعبه عقب بیرون می‌آوردم متوجه شدم خانم پت از آن بالا سرک می‌کشید. این دومین بار بودتوی یک هفته که به دیدنش می‌‌رفتم. قرارمان یک روز در هفته بود ولی آخرین بار که به او یاد دادم چطور با فتو شاپ عکسها را دست کاری کند یکهو و ناگهانی گفت:
چندین ساله که یک آرزو دارم. از روزی که اومدی دارم با خودم کلنجار می‌رم که بهت بگم یا نگم…
قبل از آنکه عکس‌العملی نشان بدهم به اولین روزی که به دیدنش رفتم اشاره کرد.
پاییز سال قبل در یک روز بارانی من که در بانک مواد غذایی کار می‌کردم پذیرفتم خوار و بار چند نفر را که به خاطر بدی هوا نتوانسته بودند بیایند به خانه‌هایشان برسانم. موقعی که وسایل خانم پت را بار می‌زدم رئیسم گفت: خانم پت آدم تنهایی است. هفته‌ای یک روز احتیاج دارد کسی به او در جمع کردن برگها و تمیز کردن حیاطش کمک کند. من داوطلب شدم و حالا یکسال بود که هر هفته به دیدنش می‌رفتم.
خانم پت که سکوتم را دید گفت:
شاید بیشتر از حد دارم به تو تکیه می‌کنم ولی این واقعاً برام آرزویی شده بود.
به او اطمینان دادم که خیلی خوشحال خواهم شد. گفت:
بعد از مردن همسرم یکروز خیلی تنها و دل گرفته بودم. صدای اونو شنیدم که منو صدا می‌کرد. خودش بود گفت:
پت اگه نمی‌ترسی برات یه قهوه درست کنم!
خانم پت در حالیکه صداشو آهسته کرده بود سرشو به طرفم آورد و گفت:
این ماجرا رو تا حالا حتی به دخترم هم نگفتم.
بعد با صدای عادی ادامه داد:
اومد برام قهوه هم درست کرد. من نمیدیدمش اما به من گفت: «این اتاق اگه آبی آسمونی بود تو دیگه دل گرفته نمی‌شدی.» این و گفت و رفت. از اون روز همیشه آرزو داشتم اینجا آبی آسمونی بشه اما هیچوقت نتونستم. فکر می‌کنی…
نگذاشتم حرفش تموم بشه در جا قول دادم.
وقتی کلید انداختم و در را باز کردم روی مبل دراز کشیده بود. سرفه‌ی شدیدی کرد. کمی آب به او دادم. ذوق می‌کرد. بدون فوت وقت آستینها را بالا زدم و مشغول شدم. گفت به دخترش هم زنگ زده و پیتزا هم سفارش داده تا اون شبو جشن بگیره. به سرعت یک دیوار را تمام کردم. با لذت و تحسین به آن نگاه می‌کرد و از اینکه زودتر آن کار را نکرده افسوس می‌خورد. کاملاً راحتی را می‌شد در صورتش دید. گفت تا آمدن دخترش چرتی می‌زند تا من هم بتوانم زودتر کا را تمام کنم. دخترش قبل از آنکه پیتزاهابرسند از راه رسید. آهسته که خانم پت بیدار نشود با هم احوالپرسی کردیم. دختر شوخ پت با خنده سری تکان داد و با اشاره به مادرش و بساط رنگ گفت: دیوانه است!
دیوار دوم را که تمام کردم پیتزایی رسید. دختر خانم پت آهسته دست مادرش را گرفت و صدایش کرد، اما ناگهان فریادی زد و خودش را عقب کشید. خانم پت مرده بود.


دفعه بعد مربی و تیم ما باید با زیارت کمتر و تمرین بیشتری به میدان بروند.


دفعه بعد مربی و تیم ما باید با زیارت کمتر و تمرین بیشتری به میدان بروند.


دلم سخت ابریست

Posted by balouch On March - 28 - 2009

دوست خوبم جناب فرامرز پورنوروز که مسئول صفحه شعر نشریه فرهنگ هست با آن نگاه سخت گیرانه‏اش این چند دلتنگی مرا یکی دوهفته قبل برای نشر در صفحه خودش انتخاب کرد. فکر کردم حالا که دلم سخت ابریست بد نباشد آنها را اینجا هم بگذارم:

********************

دارم دنبال کسی می‏گردم که مرا بشناسد
من
در خاطره‏ای
گم شده‏ام.

********************

مرهم خواب رفته
بر زانوی جدال‏های تلخ
دور و برم
حسرت.

********************

ساحل، گسترده در خیالم
دریا، مرده در چشمانم
من در حسرت شنا
شانه به شانه‏ی موج درد می‏روم.

*******************
نفسم را
به تابش ماه گره زده‏ام
شب امّا
ابری ست.

*******************

خیابان‏های زیادی در من به بُن بست رسیده‏اند
وسوسه‏ها دیگر در من نمی‏پلکند
ای نگاه تو جاده
دستانت را به من بده.

*******************

در جانم زلزله‏ی بیقراری آمده
قلبم درد را می‏تپد
چرا اینقدر دیر فردا می‏شود!

********************

لذّت
تابلویی بود
که من از صورتِ زیبای تو خریدم
حالا معتادِ
نازِ
نازنینم.
صدای پای حادثه می‏آید
در آرامش کدام بودن
پنهان شوم؟

********************

گریه می‏رقصد در چشمانم
یک خیابان مانده
تا انتها
اینجا دست من
آنجا دامانِ تو.

********************

از غمباران زندگی
به تو می‏گریزم
نگاهت باران
خنده‏ات
جوانه‏ی امید.

*******************

زندگی
تکرار مُردنها نیست
حوصله‏ات را پیدا کن
ترانه‏های زیادی برایت خواهم خواند
من از نُک انگشتان تو خواهم چکید.


دلم سخت ابریست

Posted by balouch On March - 27 - 2009

دوست خوبم جناب فرامرز پورنوروز که مسئول صفحه شعر نشریه فرهنگ هست با آن نگاه سخت گیرانه‏اش این چند دلتنگی مرا یکی دوهفته قبل برای نشر در صفحه خودش انتخاب کرد. فکر کردم حالا که دلم سخت ابریست بد نباشد آنها را اینجا هم بگذارم:

********************

دارم دنبال کسی می‏گردم که مرا بشناسد
من
در خاطره‏ای
گم شده‏ام.

********************

مرهم خواب رفته
بر زانوی جدال‏های تلخ
دور و برم
حسرت.

********************

ساحل، گسترده در خیالم
دریا، مرده در چشمانم
من در حسرت شنا
شانه به شانه‏ی موج درد می‏روم.

*******************
نفسم را
به تابش ماه گره زده‏ام
شب امّا
ابری ست.

*******************

خیابان‏های زیادی در من به بُن بست رسیده‏اند
وسوسه‏ها دیگر در من نمی‏پلکند
ای نگاه تو جاده
دستانت را به من بده.

*******************

در جانم زلزله‏ی بیقراری آمده
قلبم درد را می‏تپد
چرا اینقدر دیر فردا می‏شود!

********************

لذّت
تابلویی بود
که من از صورتِ زیبای تو خریدم
حالا معتادِ
نازِ
نازنینم.
صدای پای حادثه می‏آید
در آرامش کدام بودن
پنهان شوم؟

********************

گریه می‏رقصد در چشمانم
یک خیابان مانده
تا انتها
اینجا دست من
آنجا دامانِ تو.

********************

از غمباران زندگی
به تو می‏گریزم
نگاهت باران
خنده‏ات
جوانه‏ی امید.

*******************

زندگی
تکرار مُردنها نیست
حوصله‏ات را پیدا کن
ترانه‏های زیادی برایت خواهم خواند
من از نُک انگشتان تو خواهم چکید.


پیام به اوباما

Posted by balouch On March - 27 - 2009

اوباماجان!

خطاب به من و رهبرم پیام داده بودی. دمت گرم. الحق که اهل تغییری. این پدر و مادرم پایشان لب گور است اما دل نمی‏کنند و می‏خواهند بیایند مرا ببینند. تغییری بده قبل از آنکه اجل برسد، ویزایشان برسد. اینجا هم آنقدر لفت و لیسش ندهند که در مراسم انگشت نگاری عزرائیل بچسبد خِرِّشان را.
سعدی و بنی‏آدم و زندگی خوب و اینجور خرت و پرت‏ها را که دربست با تو هم عقیده‏ام.
در مورد رهبرانم کمی زیادی اوباما هستی. تو فکر می‏کنی حضرت رهبر همانی است که در ایرانشهر پیاده راه می‏رفت و چپق دود می‏کرد؟ اخوی، برای خودش فرعونی شده سوار برملت. چپق‏ها می‏کند چاق.
برادر! ریشی بگذار. تسبیحی بگیر دستت. باراک و اوبامایی‏ات را بگذار کنار. حسینی‏ات را پر رنگ کن. زیارت امام رضایی برو. حیا کن. یوتوب را رها کن. به نزدیکی حوزه و کاخ سفید بیندیش، و الا چه پیامی؟ چه کشکی؟




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!