وبلاگها و سایتهای زیر در پیوندهای وبلاگ من هستند اما مثل بقیه وقتی به روز میشوند در وبلاگ چرخان بالا نمیآیند. من فکر میکنم فید وبلاگ و یا سایتشان روشن نیست و آنها باید آنرا روشن کنند اما همینی که حالا گفتم خودم نمیدانم یعنی چه! ولی حتماً خیلیها میفهمند یعنی چه. برای آنکه مطمئن بشویم همه ما فهمیدهایم یعنی چه خواهش میکنم دوستانی که میفهمند یعنی چه بیایند بگویند یعنی چه و چه باید بکنیم تا چنین نشود.
مونیرو روانی پور- هزل دات کام- ملا حسنی- من و ونکوور- پارسا نوشت- نی لبک- نارنج- میرزا آقا عسکری- خالواش- رویا صدر- زمستان است- مطرود- لیلای لیلی- مجتبی سمیع نژاد- من در غربت- صمصام کشفی- علی اوحدی- شهر قصه- شارشار- سنگر- روزگار ما- رنگین کلام- خوابگرد- ایرانی آزاد- امشاسپندان- استان گلستان- آی طنز- ایرانی آزاد- وبلاگ های ترکمن- گفتار- گروه رقص خورشید
Archive for the ‘فارسی’ Category
یعنی چه
رییس احتمالی
رییس احتمالی
اخبار و سایر اخبار
این مطلب را روی اینترنت دیدم. اصلاً نمیدانم کی آنرا نوشتم. ولی بازهم تازه هست. تکراری بودنش را ببخشید: لل
امروز درتهران قاضی مردی را که مأمورین امنیتی ادعا میکردند به رهبر کشور فحش داده تبرئه کرد و خطاب به مأمورین گفت: اگر رهبر دلخور است میتواند متقابلاً به آن مرد فحش بدهد. لل
در یکی از شهرستانها زن جوانی به دادگاه مراجعه کرد و گفت بعد از خطبهی عقد از تصمیم خود پشیمان شده اما شوهرش میگوید تا زمانی که موهایش مثل دندانهایش سفید نشده او را طلاق نخواهد داد. رئیس دادگاه شوهر زن را دیوانه تشخیص داده حکم طلاق را صادر کرد و گفت تا زمانی که دندانهای مرد مثل موهایش سیاه نشده اجازه نزدیک شدن به هیچ زنی را ندارد. لل
در قم یک کافر با مراجعه به دادگاه از مساجد شکایت کرد که با اذان دادن در بلندگوها باعث میشوند که او بدون جهت صبحها زود از خواب بیدار شود. دادگاه به نفع او رأی داد و حکم کرد از این به بعد مؤمنین ساعتهای خود را کوک کنند و مؤذنین اذان را بدون بلندگو بخوانند. لل
این اخبار را من خواب دیدم. بقیه اخبار را شما خواب ببینید! لل
اخبار و سایر اخبار
این مطلب را روی اینترنت دیدم. اصلاً نمیدانم کی آنرا نوشتم. ولی بازهم تازه هست. تکراری بودنش را ببخشید: لل
امروز درتهران قاضی مردی را که مأمورین امنیتی ادعا میکردند به رهبر کشور فحش داده تبرئه کرد و خطاب به مأمورین گفت: اگر رهبر دلخور است میتواند متقابلاً به آن مرد فحش بدهد. لل
در یکی از شهرستانها زن جوانی به دادگاه مراجعه کرد و گفت بعد از خطبهی عقد از تصمیم خود پشیمان شده اما شوهرش میگوید تا زمانی که موهایش مثل دندانهایش سفید نشده او را طلاق نخواهد داد. رئیس دادگاه شوهر زن را دیوانه تشخیص داده حکم طلاق را صادر کرد و گفت تا زمانی که دندانهای مرد مثل موهایش سیاه نشده اجازه نزدیک شدن به هیچ زنی را ندارد. لل
در قم یک کافر با مراجعه به دادگاه از مساجد شکایت کرد که با اذان دادن در بلندگوها باعث میشوند که او بدون جهت صبحها زود از خواب بیدار شود. دادگاه به نفع او رأی داد و حکم کرد از این به بعد مؤمنین ساعتهای خود را کوک کنند و مؤذنین اذان را بدون بلندگو بخوانند. لل
این اخبار را من خواب دیدم. بقیه اخبار را شما خواب ببینید! لل
گرامیداشت خانم عاطفه صرافی
امشب کانون فرهنگی ایرانیان ترای سیتی برای زنده یاد عاطفه صرافی که سال گذشته در ونکوور به خاطر سرطان وفات کرد شب یادبودی گذاشته بود که هنرمندان زیادی برای بیش از دویصد شرکت کننده برنامه اجرا کردند. ده دقیقهای هم من خودم را وسط هنرمندان جا زدم و بیست دقیقه برنامه اجرا کردم.
برنامه از ساعت هشت شب شروع شد و تا یک ادامه داشت. عرایض بنده و داستانی که امشب خواندم چنین بود:
درود بر شما خانمها و آقایان. بهار اومد. سال نو شد، ولی همه چیز مثل پیش، پر ریش باقی موند. امسال سال گاوه. از گاوی پرسیدن چه احساسی داری که سالی داری؟ گفت: احساس چیه؟
تکلیف روشنه. گاوی یا انسانی که با هیچ احساسی وارد مملکت بشه وضع اون مملکت بهتر از اینی که میبینید نخواهد شد.
به هر حال سال سال گاوه. امیدوارم تخم مرغ فراوون بشه!
آقایی پرسید ربط تخم مرغ با گاو چیه؟ عرض کردم مشکل همینجاست که گاو ربط مبط سرش نمیشه. سوپرایز میکنه. خواهید دید که تو انتخابات تخم میگذاره.
بگذریم برگردیم به امشب. شب بزرگداشته و تجلیل از هنرمند. شاعر و مجسمه ساز. این جلسات جلسات بسیار مفیدی هست. اگر منتظر موسسهای نمونیم که آمار بگیره وخودمون آمار بگیریم خواهیم دید درصد زیادی از هنرمندانی رو که میشناسیم به برکت شبهای بزرگداشت و ترحیمه.
خوشحالم که منم امشب اینجام. اول قصد داشتم نیمساعت استندآپ کمدی داشته باشم. اما هنرمندان زیادی علاقه داشتند شرکت کنن و منم میدونستم برنامه با نیمساعت تاخیر شروع میشه اینه که به ده دقیقه خلاصهاش کردم و براتون یک داستان کوتاه خواهم خوند. داستان عزرائیل در آسمان:
از ایران خبر دادند که مادرم وفات کرده. دلم گرفت، اما فرصتی که بشود با دلی پر گریه کرد پیدا نشد. نیمه شبی به آخرین عکس دو نفرهای که گرفته بودیم خیره شدم. حسابی احساساتم را تحریک کرد. داشت میرفت که بغضم شکسته شود که در قسمت راست عکس متوجه لکهای کمرنگ شدم که از آسمان آمده و چسپیده بود به شقیقهی خدا بیامرز. درست عین همان لکه در قسمت چپ عکس وجود داشت با این تفاوت که چند میلیمتر مانده بود تا برسد به شقیقه من. قلبم تکانی خورد و ترسی عمیق جای بغض را گرفت.
با عجله خانمم را بیدار کردم. چند بار لکهها را از زاویهای که گفته بودم نگاه کرد، یکهو دستهایش شروع کرد به لرزیدن و صورتش مثل گچ سفید شد. لکهها درست مثل عزراییلی بودند که نقاشها میکشند و تیزی داسش چسبیده بود به شقیقه مادرم ولی یکی دو میلیمتر مانده بود که برسد به شقیقهی من!
دلم میخواست خانمم مرا دلداری بدهد ولی حالش چنان خراب شد که من مجبور شدم دلداریش بدهم. اما چه دلداریای! مثل روز ماجرا برایم روشن بود. حتم داشتم تا مرگم چیزی نمانده. خانم که حالش بهتر شده بود با صدایی که اصلاً در آن امیدی نبود سعی میکرد بگوید این کاملاً تصادفی است. اما هر دو چشممان به تیزی داس عزراییل بود.
روز بعد خانم که سر کار نرفته بود برایم صبحانه درست کرد. اما کو اشتها! از اینکه بچهها را صبح، قبل از آنکه به مدرسه بروند ندیده بودم دلم گرفت و سخت دلتنگشان شدم. خانم گفت که اگر بخواهم میرود آنها را میآورد. این همه محبت تیر خلاص را زد پشت در بستهی توالت اشکهایم را پاک کردم. خودم را در آینه دیدم. هنوز برای مردن جوان بودم. اما میدانستم که مرگ به جوانی و پیری کاری ندارد. دو باره سراغ عکس رفتم. در روز روشن عزراییل بهتر معلوم میشد. در قسمت من انگار زبانش را هم به صورن مسخرهای بیرون آورده بود! تک تک نفس کشیدنهایم لذت آور شده بود. دلم میخواست سفر تورنتو را کنسل کنم اما مصاحبهی ستی زن شیپی شوخی بردار نبود. به دلم برات شده بود که در همان سفر ماجرایم تمام خواهد شد. فکر بلیط هواپیما را اصلاً نمیکردم. بعد از یازده سپتامبر هواپیما از عزراییل هم ترسناکتر شده بود. خانمم که برای خرید بلیط قطار رفته بود دست خالی برگشت. بنا شد با اتوبوس بروم. زمانی که پول بلیط اتوبوس را دادم صندلی شماره سیزده را برایم رزرو کرده بودند! کارمان با طرف به دعوا هم کشید اما صندلی دیگری خالی نبود لذا از خیر اتوبوس گذشتم.
چارهای جز هواپیما نبود. همه چیز داشت دست به دست هم میداد تا مرا در هواپیمای مرگ بنشاند ومن با اینکه نفس میکشیدم اما حرارت بدنم حرارت بدن مردهای بود.
شب قبل از پرواز به این امید که شاید در هواپیما خواب بروم تمام شب را نخوابیدم. در هواپیما لبخند میهماندارانِ زیبا و جوان برخلاف گذشته نطق و نیشم را باز نکرد.
آهسته با ماژیکی که داشتم روی بازوهایم اسمم را درشت و خوانا نوشتم تا اگر اتفاقی افتاد شناساییام راحتتر باشد. سعی کردم به فیلمی که پخش میشد دل ببندم. هواپیما تکانهای شدیدی میخورد. یکی دو بار سراسیمه به بقیه نگاه کردم غیر از دو نفر بقیه عادی بودند. آن دو بنده خدا هم که پی بردند میترسم نگاهشان را از من دزدیدند. شرمنده شدم. عکس خودم و مادرم را در آوردم. گرمی قطرات اشک گونهام را گرم کرد. به تلویزیون خیره شدم. برای لحظهای خواب رفتم. اما با صدای چند انفجار مهیب و تکانهایی شدید چشمهایم را باز کردم. شعلههای آتش از قسمتی که تلویزیون بود زبانه میکشید در یک صدم ثانیه کمر بندم را باز کرده در حالیکه پیاپی و مرتب اشهدم را میخواندم غیر ارادی فریاد زنان به جلو دویدم. نرسیده به کابین خلبان چند نفر مثل پر کاهی بلندم کردند و روی کف هواپیما دستبندم زدند. یکی از آن دو نفری که نگاهش را دزدیده بود با بیسیم به جایی میگفت:
از اول مشکوک بود. حواسمان بود. روی بازوهایش آیه مینوشت. قبل از آنکه کاری بکند دستگیرش کردیم.
هنوز در فیلمی که از تلویزیون پخش میشد صدای انفجار میآمد و خانههایی در آتش میسوخت. خواب من پریده بود. عکس از دستم افتاده بود پوتین یکی از مأمورها روی صورت مادرم بود. پوتین مرد دیگر چند میلیمتر مانده بود که به صورتم بچسپد.