Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for the ‘فارسی’ Category

چاه معروف

Posted by balouch On August - 22 - 2009


افسردگی

Posted by balouch On August - 21 - 2009

وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:
-ایرانی هستی؟
با دلخوری جواب دادم:
– بعله
سریع گرفت. ساکت شد. اما راننده‏ی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:
– آدم دلخور زیاد سوار می‏کنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.
اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن می‏کرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و می‏دونستم که راننده‏ی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه می‏شه. گفتم:
– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!
چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:
– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.
در جا گفت:
– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.
و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:
اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشته‏ی عمه و عمو و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.
فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:
– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.
در جا و بی رحمانه جواب داد:
– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیده‏اشون گرفت.
تُن صدا رو به اندازه‏ی یکی دو امتیاز، دوستانه کرده گفتم:
– پس داریم یک حرف و می‏زنیم اما متفاوت نگاه می‏کنیم.
خیلی خشک‏تر جواب داد:
اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه می‏کنیم و توی دو قایق جدا پارو می‏زنیم!
داشت بیشتر از کوپنش حرف می‏زد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقه‏ات رو می‏چسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت می‏کنن از سئوال کردن.
پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذی‏اش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:
من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم. از زمین، آسمون، از همه چیز…
حرفم و قطع کرد و پرسید:
– آقا میدونی توی این شهر چنتا راننده‏ی تاکسی هست؟
تعجب زده گفتم:
– چی می‏دونم. حتماً هزارتا!
گفت:
– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه می‏رسونم خونه‏هاشون. به اندازه‏ی نفتی که آمریکا از عراق می‏بره هر شب مشروب می‏ره تو شکم اینا. می‏دونی چرا؟
بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:
– اینام مهاجرت کردن؟
بعد خودش جواب داد:
– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!
با تعجب پرسیدم:
– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!
با قاطعیت گفت:
– افسردگی!
خندیدم و گفتم:
– اُ عجب! من نمی‏دونستم شما دکتر هم هستین.
خیلی جدی و محکم گفت:
– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!


چاه معروف

Posted by balouch On August - 21 - 2009


خانم شارلوت

Posted by balouch On August - 21 - 2009

قبل از آنکه بیمار بعدی وارد بشود، آقای دکتر باتلر برای دکتر انترن توضیح داد:
– این بیچاره هم ظاهراً با بچه‏اش مشکل داره. حالا بچه‏اش رو خواهی دید.
خانم شارلوت که شصت سالی داشت با کالسکه وارد شد. گودمورنینگی گفت و خیلی آهسته که بچه بیدار نشود رو به دکتر ادامه داد:
– همین چند دقیقه پیش خواب رفت. تمام دیشب یک‏ریز گریه می‏کرد. سرتا پا یک ساعت هم نگذاشت بخوابم.
بعد در حالیکه پتو را کمی از روی صورت بچه کنار می‏زد رو به دکتر انترن کرد و گفت:
– شما باید دکتر جدید باشین. ببینید چه دختر زیبایی است.
دکتر جوان نگاهی به کالسکه و خانم شارلوت کرد. سری تکان داد، اما از جایش تکان نخورد. دکتر باتلر گفت:
– خوب خودت چطوری شارلوت؟
شارلوت گفت:
– اگه این تخم جن بگذاره منم بد نیستم. و اشاره کرد به کالسکه. بعد بدون معطلی ادامه داد:
– خب همه میگن من از سن بچه داریم گذشته، اما باور کنین خیلی بهتر از این دخترای پونزده، شونزده ساله که هنوز دهنشون بوی شیر میده از بچه مواظبت می‏کنم. اونا بچه رو با عروسک اشتباه گرفتن. اصلاً میدونی چیه؟ باور کن خیلی از اونا هنوز از عروسک بازی سیر نشدن ولی روشون نمیشه، زن گنده‏ای شدن عروسک بگیرن بغلشون؟ اینه که حامله میشن.
بعد رویش را کرد به دکتر انترن و گفت:
– اگه من می‏خواستم اینطوری حامله بشم می‏دونی حالا چندتا بچه داشتم؟
دکتر انترن که به نوع اعصاب خوردکنی داشت با خودکارش بازی می‏کرد باز هم فقط لبخندی زد و سری تکان داد، ولی خودکارش از دستش افتاد و وقتی خواست اونو تو هوا بقاپه دستش خورد به لیوان قهوه و لیوان افتاد کف دفتر و شکست. خانم شارلوت با عجله بچه را از داخل کالسکه برداشت و با غیظ و غضب به دکتر جوان نگاه کرد.
دکتر باتلر که نسخه نویسی‏اش تمام شده بود برای آنکه سر و ته قضیه را به هم بیاورد گوشی را برداشت و در حالیکه نسخه را به طرف خانم شارلوت دراز می‏کرد گفت:
این نسخه خودته. فعلاً دواهاتو کمی افزایش دادم.
شارلوت انگشتش را گذاشت روی نک دماغش و به دکتر باتلر که اصلاً رعایت حال بچه را نمی‏کرد و بلند بلند حرف می‏زد گفت:
-هیسسسسسسسسسسسسسس
دکتر گفت:
-ایرادی نداره. خوب شد بیدار شد. بد نیست معاینه‏اش کنم.
خانم شارلوت بچه را گذاشت داخل کالسکه و در حالیکه داشت بیرون می‏رفت گفت:
– دکتر تو که می‏دونی این یه عروسکه! تو دیگه چرا خودتو به دیوونگی می‏زنی؟!
دکتر انترن با تعجب از دکتر باتلر که به طرف میزش بر می‏گشت پرسید:
– وقتی او اینقدر هوشیاره چرا ما فکر می‏کنیم دیوانه است؟
دکتر باتلر در حالیکه پرونده بیمار بعدی را بر می‏داشت گفت:
-به همین دلیل ساده که ما نمی‏تونیم درکش کنیم.


لاریجانی تکثیر باید گردد

Posted by balouch On August - 21 - 2009


خانم شارلوت

Posted by balouch On August - 21 - 2009

قبل از آنکه بیمار بعدی وارد بشود، آقای دکتر باتلر برای دکتر انترن توضیح داد:
– این بیچاره هم ظاهراً با بچه‏اش مشکل داره. حالا بچه‏اش رو خواهی دید.
خانم شارلوت که شصت سالی داشت با کالسکه وارد شد. گودمورنینگی گفت و خیلی آهسته که بچه بیدار نشود رو به دکتر ادامه داد:
– همین چند دقیقه پیش خواب رفت. تمام دیشب یک‏ریز گریه می‏کرد. سرتا پا یک ساعت هم نگذاشت بخوابم.
بعد در حالیکه پتو را کمی از روی صورت بچه کنار می‏زد رو به دکتر انترن کرد و گفت:
– شما باید دکتر جدید باشین. ببینید چه دختر زیبایی است.
دکتر جوان نگاهی به کالسکه و خانم شارلوت کرد. سری تکان داد، اما از جایش تکان نخورد. دکتر باتلر گفت:
– خوب خودت چطوری شارلوت؟
شارلوت گفت:
– اگه این تخم جن بگذاره منم بد نیستم. و اشاره کرد به کالسکه. بعد بدون معطلی ادامه داد:
– خب همه میگن من از سن بچه داریم گذشته، اما باور کنین خیلی بهتر از این دخترای پونزده، شونزده ساله که هنوز دهنشون بوی شیر میده از بچه مواظبت می‏کنم. اونا بچه رو با عروسک اشتباه گرفتن. اصلاً میدونی چیه؟ باور کن خیلی از اونا هنوز از عروسک بازی سیر نشدن ولی روشون نمیشه، زن گنده‏ای شدن عروسک بگیرن بغلشون؟ اینه که حامله میشن.
بعد رویش را کرد به دکتر انترن و گفت:
– اگه من می‏خواستم اینطوری حامله بشم می‏دونی حالا چندتا بچه داشتم؟
دکتر انترن که به نوع اعصاب خوردکنی داشت با خودکارش بازی می‏کرد باز هم فقط لبخندی زد و سری تکان داد، ولی خودکارش از دستش افتاد و وقتی خواست اونو تو هوا بقاپه دستش خورد به لیوان قهوه و لیوان افتاد کف دفتر و شکست. خانم شارلوت با عجله بچه را از داخل کالسکه برداشت و با غیظ و غضب به دکتر جوان نگاه کرد.
دکتر باتلر که نسخه نویسی‏اش تمام شده بود برای آنکه سر و ته قضیه را به هم بیاورد گوشی را برداشت و در حالیکه نسخه را به طرف خانم شارلوت دراز می‏کرد گفت:
این نسخه خودته. فعلاً دواهاتو کمی افزایش دادم.
شارلوت انگشتش را گذاشت روی نک دماغش و به دکتر باتلر که اصلاً رعایت حال بچه را نمی‏کرد و بلند بلند حرف می‏زد گفت:
-هیسسسسسسسسسسسسسس
دکتر گفت:
-ایرادی نداره. خوب شد بیدار شد. بد نیست معاینه‏اش کنم.
خانم شارلوت بچه را گذاشت داخل کالسکه و در حالیکه داشت بیرون می‏رفت گفت:
– دکتر تو که می‏دونی این یه عروسکه! تو دیگه چرا خودتو به دیوونگی می‏زنی؟!
دکتر انترن با تعجب از دکتر باتلر که به طرف میزش بر می‏گشت پرسید:
– وقتی او اینقدر هوشیاره چرا ما فکر می‏کنیم دیوانه است؟
دکتر باتلر در حالیکه پرونده بیمار بعدی را بر می‏داشت گفت:
-به همین دلیل ساده که ما نمی‏تونیم درکش کنیم.


لاریجانی تکثیر باید گردد

Posted by balouch On August - 21 - 2009


سکوت فِرِپ

Posted by balouch On August - 20 - 2009

مدتها بود که حس می‏کردم گربه‏ام فِرِپ وسط میومیو کردنهایش دو سه کلمه حرف هم می‏زند، اما احتیاط می‏کردم و به خانمم چیزی نمی‏گفتم. امروز صبح که من و خانم داشتیم صبحانه می‏خوردیم فرپ پرید روی میز و جلوی او گفت:
– باید منتظر باشی! ممکنه هر لحظه احضارت کنن!
با تعجب به خانم نگاه کردم، اما او طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده. تیکه‏ای از نان کره زده را به گربه دادم. فقط آن را بو کشید و در حالیکه پایین می‏پرید گفت:
– میومیو.
بعد دوان دوان به طرف پله‏ها دوید و رفت بالا.
– گربه‏ها معمولاً یا یک میو می‏کنند یا سه‏تا. چرا فِرِپ دوتا میو کرد؟
خانم گفت:
– این قانون رو از کجا در آوردی؟ می‏تونن دو تا یا چهارتا میو هم بکنن.
پرسیدم:
– حرف چی؟ حرفم می‏تونن بزنن؟
جواب نداد. فقط چپ چپ نگاهم کرد.
بلند شدم بروم دنبال فِرِپ. خانم یادآوری کرد که باید او را سر کار و بچه‏ها را مدرسه برسانم. نگاهی به فرپ که بالای پله‏ها نشسته بود انداختم ولی سویچ ماشین را برداشتم و همراه خانم و بچه‏ها بیرون رفتم. وقتی همه داخل ماشین نشستیم، قبل از آنکه ماشین را روشن کنم، فِرِپ از پنجره فریاد زد:
– احضار شدی!
با عجله همه را پیاده کردم و داد زدم:
-احضار شدم.
خانم به فرپ نگاهی کرد و گفت:
– ما که با هم بودیم! چطور احضار شدی؟
نوبت من بود که چپ چپ نگاهش کنم. بعد گفتم:
– از یک وجبی صدای فرپ رو نشنیدی. چطور توقع داشته باشم از اون بالا بشنوی؟
بعد اشاره کردم به پنجره‏ای که فرپ از آن به ما نگاه می‏کرد. قبل از آنکه حرفی بزند راه افتادم.
هنوز به بزرگراه نرسیده بودم که یادم آمد آدرس را از فِرِپ نگرفتم. می‏دانستم وقت بسیار تنگ است. در آینه نگاه کردم و در جا دور زدم. صدای جیغ لاستیک‏ها را شنیدم. یکی دو ماشین برایم بوق زدند اما به روی خودم نیاوردم و تخته گاز به طرف خانه راندم. جلوی پنجره شروع کردم بوق زدن، اما معلوم نبود فِرِپ دیوانه کدام گوری رفته بود:
– بوق. بوق. بوووووووووووووق.
دوباره:
– بوق. بوق. بوووووووووووووووووووق.
شیشه را پایین کشیدم. داد زدم:
– اهای فِرِپ! آدرس رو یادت رفت بدی!
دوسه‏تا از همسایه‏ها بیرون آمدند. برایم فرقی نداشت. فرپ آمد لب پنجره. داد زدم:
– دختر! آدرس را ندادی، نزدیک بود تصادف کنم.
فرپ گفت:
– احتیاط کن همسایه روبرویی هم داره میاد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم آن همسایه پر حرف و دیوانه هم آمد بیرون. رو به فِرِپ کردم و داد زدم:
– برام مهم نیست. بگو کجا باید برم؟
فِرِپ شروع کرد میو میو کردن! همسایه رو برویی با صدای بلند بدون ذره‏ای شرم و حیا خطاب به بقیه همسایه‏ها گفت:
– به شما گفته بودم زده به سرش! خودتون ببینین داره با گربه حرف می‏زنه.
برگشتم. هرچی از دهانم در می‏آمد نثارش کردم و گفتم:
– به گوش‏های دراز خودت که اعتماد داری، خوب دقت کن که بعد زیرش نزنی.
بعد رو کردم به فرپ و گفتم:
– فِرِپ حالا وقتشه. جلوی همه بگو که سگ همسایه رو کدوم حیوون آزاری کشت.
فرپ شد عین یک مجسمه! هر چه التماس کردم بی فایده بود. آخرش هم رفت تو. همسایه روبرویی از خنده ریسه می‏رفت. همسایه‏های دیگه بدون اینکه حرفی بزنند یکی یکی رفتند داخل منازلشان.
دارم از عصبانیت خفه می‏شوم. مخصوصاً که حس می‏کنم شما هم باور نمی‏کنید که گربه حرف می‏زند. پس تعریف کردن این داستان چه فایده‏ای دارد؟ بهتر است بروم بالا تکلیفم را با این گربه‏ی احمق روشن کنم.


بازی با دمب شیر

Posted by balouch On August - 20 - 2009


سکوت فِرِپ

Posted by balouch On August - 20 - 2009

مدتها بود که حس می‏کردم گربه‏ام فِرِپ وسط میومیو کردنهایش دو سه کلمه حرف هم می‏زند، اما احتیاط می‏کردم و به خانمم چیزی نمی‏گفتم. امروز صبح که من و خانم داشتیم صبحانه می‏خوردیم فرپ پرید روی میز و جلوی او گفت:
– باید منتظر باشی! ممکنه هر لحظه احضارت کنن!
با تعجب به خانم نگاه کردم، اما او طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده. تیکه‏ای از نان کره زده را به گربه دادم. فقط آن را بو کشید و در حالیکه پایین می‏پرید گفت:
– میومیو.
بعد دوان دوان به طرف پله‏ها دوید و رفت بالا.
– گربه‏ها معمولاً یا یک میو می‏کنند یا سه‏تا. چرا فِرِپ دوتا میو کرد؟
خانم گفت:
– این قانون رو از کجا در آوردی؟ می‏تونن دو تا یا چهارتا میو هم بکنن.
پرسیدم:
– حرف چی؟ حرفم می‏تونن بزنن؟
جواب نداد. فقط چپ چپ نگاهم کرد.
بلند شدم بروم دنبال فِرِپ. خانم یادآوری کرد که باید او را سر کار و بچه‏ها را مدرسه برسانم. نگاهی به فرپ که بالای پله‏ها نشسته بود انداختم ولی سویچ ماشین را برداشتم و همراه خانم و بچه‏ها بیرون رفتم. وقتی همه داخل ماشین نشستیم، قبل از آنکه ماشین را روشن کنم، فِرِپ از پنجره فریاد زد:
– احضار شدی!
با عجله همه را پیاده کردم و داد زدم:
-احضار شدم.
خانم به فرپ نگاهی کرد و گفت:
– ما که با هم بودیم! چطور احضار شدی؟
نوبت من بود که چپ چپ نگاهش کنم. بعد گفتم:
– از یک وجبی صدای فرپ رو نشنیدی. چطور توقع داشته باشم از اون بالا بشنوی؟
بعد اشاره کردم به پنجره‏ای که فرپ از آن به ما نگاه می‏کرد. قبل از آنکه حرفی بزند راه افتادم.
هنوز به بزرگراه نرسیده بودم که یادم آمد آدرس را از فِرِپ نگرفتم. می‏دانستم وقت بسیار تنگ است. در آینه نگاه کردم و در جا دور زدم. صدای جیغ لاستیک‏ها را شنیدم. یکی دو ماشین برایم بوق زدند اما به روی خودم نیاوردم و تخته گاز به طرف خانه راندم. جلوی پنجره شروع کردم بوق زدن، اما معلوم نبود فِرِپ دیوانه کدام گوری رفته بود:
– بوق. بوق. بوووووووووووووق.
دوباره:
– بوق. بوق. بوووووووووووووووووووق.
شیشه را پایین کشیدم. داد زدم:
– اهای فِرِپ! آدرس رو یادت رفت بدی!
دوسه‏تا از همسایه‏ها بیرون آمدند. برایم فرقی نداشت. فرپ آمد لب پنجره. داد زدم:
– دختر! آدرس را ندادی، نزدیک بود تصادف کنم.
فرپ گفت:
– احتیاط کن همسایه روبرویی هم داره میاد بیرون.
به پشت سرم نگاه کردم. دیدم آن همسایه پر حرف و دیوانه هم آمد بیرون. رو به فِرِپ کردم و داد زدم:
– برام مهم نیست. بگو کجا باید برم؟
فِرِپ شروع کرد میو میو کردن! همسایه رو برویی با صدای بلند بدون ذره‏ای شرم و حیا خطاب به بقیه همسایه‏ها گفت:
– به شما گفته بودم زده به سرش! خودتون ببینین داره با گربه حرف می‏زنه.
برگشتم. هرچی از دهانم در می‏آمد نثارش کردم و گفتم:
– به گوش‏های دراز خودت که اعتماد داری، خوب دقت کن که بعد زیرش نزنی.
بعد رو کردم به فرپ و گفتم:
– فِرِپ حالا وقتشه. جلوی همه بگو که سگ همسایه رو کدوم حیوون آزاری کشت.
فرپ شد عین یک مجسمه! هر چه التماس کردم بی فایده بود. آخرش هم رفت تو. همسایه روبرویی از خنده ریسه می‏رفت. همسایه‏های دیگه بدون اینکه حرفی بزنند یکی یکی رفتند داخل منازلشان.
دارم از عصبانیت خفه می‏شوم. مخصوصاً که حس می‏کنم شما هم باور نمی‏کنید که گربه حرف می‏زند. پس تعریف کردن این داستان چه فایده‏ای دارد؟ بهتر است بروم بالا تکلیفم را با این گربه‏ی احمق روشن کنم.


بازی با دمب شیر

Posted by balouch On August - 20 - 2009


پر رو جدید

Posted by balouch On August - 19 - 2009




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!