داستانهای زیادی در اطراف من دارند به پایان میرسند. ضرورت ایجاب میکند که داستانی آغاز بشود. تمام ماه گذشته را به دنبال اشخاصی گشتم که حاضر بشوند در داستان من نقشی داشته باشند اما همه فرار میکنند. میترسم عصر داستانهای بی شخصیت شروع شده باشد. آهای کوچههای پر ماجرا، خیابانهای سرسام گرفته کسی هست که دردش را برای نقاشی شدن به من بدهد؟ میبینید چطور هیچ صدایی از هیچ کجا به گوش نمیرسد؟
حالا که شخصیتهای داستانها در زندگیهایشان مثل خر در گل ماندهاند و پای آمدن تا داستان را ندارند باید داستانها را پیش آنها برد. شال و کلاه میکنم. کلاهم را که کمی مایل به چپ بر سرم میگذارم تیپم را نویسندهتر احساس میکنم. میروم بیرون. پشت سیلوی گندم زیر غبارهای آرد، شب روشنتر از جاهای دیگر است. زنی را از دور میبینم دست در جیب میکنم خودکار سر جایش هست. چند صفحه کاغذ را لوله میکنم و تا فاصلهام کم میشود سلام میکنم. سیگاری در میآورد آنرا روشن میکند و بلند بلند برای کسانیکه نیستند حرف میزند:
– اهه. سلام علیکم! اونم به من! بورررررررررو.
و میرود آنطرف خیابان تا ببیند چرا ماشینی بوق زده است.
حالا مثل آن زمانها که یکی بود و یکی نبود و غیر از خدا هیچکس نبود، داستان نوشتن راحت نیست. سوژهها فرار میکنند. باید جان کند. چند خیابان آنطرفتر از دور چتر بزرگی را بر ورودی ساختمانی کهنه افتاده میبینم. عجب آغاز خوبی: چتری باز، زیر چتر شب! خوشحال میشوم. به طرف چتر میروم کنارش که میایستم تکانی میخورد کلهای از زیرش بیرون میآید زرورقی در دستانی لرزان. صورتی تکیده، داستانی تمام شده. باید سر صحبت را باز کرد:
– عجب شب زیبایی!
صورت تکیده به آسمان نگاه میکند. دستش را اززیر چتر بیرون میآورد. انگشت وسط را در عمودیترین حالت و سایر انگشتان را تا جایی که افقی میشوند می کشد و به طرفم دراز میکند و دوباره زیر چتر، به نیستی میرود.
از تهِ کوچه صدایی میآید. جوانی بطری به دست تلو تلو میخورد. به طرفش میروم. رک و پوست کنده میگویم نویسندهام میخواهم داستانی بنویسم. سعی میکند چشمهای نیمه بستهاش را باز کند. صورتش را جلو میآورد و به من خیره میشود با دستانی که کنترلش برایش سخت است کلاهم را راست میکند، میخندد و جلویم دراز به دراز میافتد. باید عجله کنم. تا سوار میشوم راننده تاکسی میگوید:
– اوضاع خراب است از هشت صبح شروع کردهام تا هشت فردا باید بکوبم. عین جمله را مینویسم. راننده تاکسی میگوید: اگر داری داستا ن مرا مینویسی بیخود مینویسی صد نفر تا حالا نوشتهاند اما من هنوز از هشت صبح تا هشت فردا میکوبم. جوابش را نمیدهم. راننده حرف نمیزند گاهی فقط از آینه نگاهی میکند. برای آنکه شرمنده نشوم بیخودی روی کاغذ چیزهایی مینویسم. در فلکهای که کارگرها ایستادهاند پیاده میشوم.
آنهایی که بیل دارند اتکای بیشتری دارند اما کلنگ دارها هم در حال چرت زدنند. سردی جولان میهد. هیچکس تکان نمیخورد. کلاهم را به سمت چپ مایل میکنم. همه با چشم تعقیبم میکنند. با صدای بلند که تقریباً همه صدایم را بشنوند میگویم یک کارگر خوب که داستانش را بنویسم لازم دارم. یکی دو ماشین آنطرفتر ترمز میگیرند و بوق میزنند. در یک چشم بهم زدن ماشینها محاصره میشوند و فلکه جار و جنجال و خواهش و تمنا و آقا آقا میشود. دو ماشین دیگر و سه ماشین دیگر و من میمانم و فلکهای پر از خالی با داستانهایی که معلوم نیست برای جان کندن به کجا رفتهاند.
روی یک تیکه کاغذ می نویسم: داستان شب و منتظر طلوع خورشید میمانم.
داستان شب
January - 13 - 2009