فقط یادم هست از دور پیدا شد…یادم نیست به حرف هایی که زدیم…یادم هست خندیدیم…
خاطرم دور بود…پرت بود…انگار هزار سال پیش بود…و بعد همینجوری که دراز کشیده بودم روی تخت و چشم هام به جعبه های چیده شده ی روی هم بود و حواسم…نمی دونم کجا…احساس کردم یک جایی روی سینه م داغ شد…واقعا داغ شد…و صدای قلبم رو شنیدم که تند می زد…خیلی تند…
به یک خیال، به تصویر یک نگاه دور، حس کردم یک جایی توی سینه م، مالِ من نیست…دستِ من نیست…پره از یک نفر و نگاهش و لبخندش و عطرش…کسی که دوست دارم…