Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

حسن ام اس داشت، اما آنطور که وایلت عزیز نوشته مرگ او بر اثر تصادف بود. وقتی حسن بود نگاهی به وبلاگش منتشر کردم که خیلی خیلی پسندید، آنرا دوباره می‏گذارم تا یادش در وبلاگشهر گرامی بماند:

نگاهی به وبلاگ خدابیامرز

حسن، وبلاگ خدابیامرز را در این آدرس می نویسد. وقتی به لیستم نگاه می کنم و می بینم نوبت او رسیده ذوق می‌کنم چرا که حسن را با آن قلم طنزش از وبلاگ قبلی‌اش می شناسم. این جوانِ طناز بیست نه ساله‌ی ساکن تبریز که اطلاع دارم ادبیات خوانده در محله‌ای از وبلاگشهر برای خودش طرفدارانی دارد. اگر گذر او به وبلاگ شما هم افتاده باشد او را از روی کامنتهای خلاقانه و جالب و طنزش به خاطر خواهید سپرد.

در آرامش تعطیلات کریمس به سراغ آرشیوش می‌روم. به خاطر انتقال از وبلاگ دیگری آرشیوش کوچک است اما من که از مدتها قبل می دانسته‌ام که این نویسنده‌ی با ارزش وبلاگشهر جزو لیستم هست نت برداری‌هایم را از آرشیو قبلی‌اش در جایی ذخیره کرده‌ام. آستینها را بالا می زنم و می روم سراغ آرشیو. بر تارک همه‌ی پستهای او «سلام علیکم» نشسته که انگار امضای طنز گونه‌ی او نه بر پا که بر پیشانی نوشتها ست. خود او «سلام» را شاعرانه ترين واژه دنيا در همه مکانها و همه زمانها می‌داند. به عقیده‌ی او «سلام» بهانه ای است برای يک شروع عاشقانه، يک تفاهم و يک دل سير گريستن.

در همان پستهای اولیه خواننده متوجه می شود که این طناز با احساس از «ام اس» رنج می برد اما تلاش خستگی نا پذیر و امید و انرژی فوق‌العاده نویسنده کاری می کند که آدم نمی تواند تحسینش نکند.

اما براستی او که بعد از دیدن فیلم آندره يی تارکوفسکی دیگر شنیدن واژه «ایثار» او را به یاد هیچ پیغمبر و امامی نمی‌اندازد چرا اسم وبلاگش را خدا بیامرز گذاشته؟ آیا تجربه‌ی شخصی او و ملاقاتی که با مرگ داشته یا باز با نگاه طنز خود برای از رو بردن بیماری خود پیشاپیش بر سر در خانه‌ی خود فاتحه‌ی خود را نوشته؟ به نظر من که وبلاگش را خوانده‌ام می تواند هر دوی اینها باشد. حسن که این چنین در چشمهای مرگ و دلتنگی و افسردگی نگاه می کند و بی پروا خودش را خدا بیامرز خطاب می کند با اینکه بلد است آبشارها را در یکسوم بخواباندا گاهی ترجیح می‌دهد آهسته توپِ واژه را در زمین شما قل دهد:

گاهی وقتها چيزهايی هست که نه می شود فرياد بزنی، نه تعريف کنی و نه حتی بنويسی.به اين می گويند درد!

حسن با مهارت تمام وسط هیچ کجا ظرافت و خلاقیتش را جلوی شما پهن می‌کند.

مطالب او طوری نوشته شده‌اند که انگار آرام و نشسته نمی‌تواند بنویسد و به خاطر «هایپر» بودن در حال دو نوشته شده‌اند و همین باعث می شود که آدم آنها را یک نفس بخواند:

يکی از آشنا ها که با اتوبوس شب رو عازم اصفهان بود و جزو پنج شش نفری که شانس آوردن واز اتوبوسی که هنوز راه نيفتاده نزديکهای تبريز واژگون شد زنده بيرون اومدن تعريف می کرد:

از اتوبوس که بيرون اومديم کنار جاده رفتيم و درخواست کمک کرديم. هيچ کس حتی يک نيش ترمز هم نزد! بعد برگشتيم و به اميد اينکه شايد بعضی ها هنوز زنده باشند اجساد رو از اتوبوس خارج کرديم. وقتی جناب سرهنگ، مامور پليس راه، بعد از يکی دو ساعت رسید،به شدت عصبانی شده بود و فرياد می کرد که شما به چه حقی اينهارو از اتوبوس بيرون آوردين.الان اگه يکيشون بره و شکايت کنه که پای من در رفته چه جوابی می دين؟!

حسن نگاهی تیز و قلمی برنده دارد و وقتی چیزی مثل زلزله بم او را آزرده کند او قلمش را رها می کند :

البته بم، اگرچه برای خيلی ها فاجعه بود و دردناک، اما برای بعضی ها نان خوبی داشت! يکی از اينها خانم «عشرت شايق» نماينده کنونی تبريز در مجلس شورای اسلامی است. ايشان اصالتا اهل بم هستند و در فاجعه بم نيز تعداد زيادی از بستگان و خويشانشان را از دست دادند. همين، حربه تبليغاتی مناسبی شد تا ايشان دل «خواهران» ايمانی را که در مجالس روضه و وعظ زنانه از محضرشان استفاده می کردند را به درد آورند تا زمينه ساز حضوری قوی! در مجلس باشد. بيخود نيست که می گويند امام زمان اينها را تاييد کرده! (واقعا که ابر و ماه و فلک و خاتمی و زلزله! دست به دست هم دادند تا يکی مثل عشرت خانم به مجلس بره. اگه اين معجزه نيست، پس چيه؟)

حسن که اگر زرنگ باشید رد پای عشق را هم در وبلاگش خواهید دید علاوه بر داشتن ام اس فرهادیست که رشته کوههایی بین او و شیرین از سبلان تا حرم امام رضا سر به آسمان کشیده‌اند‌. عیر ممکن است که چون اویی آه و ناله نداشته باشد اما او با طنز به سراغ همه چیز می رود. طناب طنز را می کشد و مشکلات خیس شده از اشک را بر آن می آویزد. با همین کار ظریفانه مشکلات بیماری‌ای را که زندگی می‌کند به ما منتقل می کند:

و اما اين که ام اس چطور باعث مرگ می شود؟ بايد پسر باشی و ندانی که ام اس داری و بروی سربازی.بايد هر چه به دکتر بزرگوار پادگان بگويی که من دستهايم حس ندارند باور نکند و بروی ميدان تير.بايد وقتی که قرار است گلنگدن را بکشی انگشتت را روی ماشه فشار داده باشی و حس نکنی.بايد سر لوله نزديک سر دوستت باشد و همين که گلن گدن را کشيدی گلوله از چند سانتی متری رفيقت عبور کند. آن وقت می فهمی که ام اس چطور ممکن است باعث مرگ کسی شود

گاهی فکر می کنم اگر اين ام اس را به حال خودش رها کنم سنگين ترم . آخه اين چه دوا درمونيه که بدتر حال آدم رو می کنه تو قوطی؟ نخواستيم بابا! مرحمت فرموده ما را مس کنيد. البته اگه ممکنه! دو روزه که حال پهلو به پهلو شدن هم ندارم.نکبت!

حسن در خلاصه نویسی که من آنرا برای این عصر از ضروریات می دانم استعداد و توانایی زیادی دارد:

حکايت: روزی از روزها، شير تحت فشار درندگان ديگر و مصلحت ملوکانه تصميم به رفتار دموکراتيک می گيرد، پس از بررسی و مشورت با سران جنگلهای دور و نزديک و مشاهده قوانين جنگلی مختلف، با تاسيس مجلس جانوران و جوندگانِ تحت سلطهء همايونی موافقت می کند. شير، هيات بررسی جانوران را با حضور ببر و پلنگ و روباه و کفتار تشکيل می دهد.هيات به بررسی دندانهای پيشين جانوران پرداخته و النهايه هفتاد و چند نفر از جانوران تيز دندان را واجد صلاحيت نمايندگی جانوران می داند. تاريخ رای گيری مشخص شده و از ناظران جنگلهای مجاور برای بررسی صحت امر انتخابات دعوت به عمل می آيد. جنگليان بايد هفتاد و سه نفر از اين تعداد را به عنوان افراد اصلح جنگل به مجلس بفرستند. ائتلاف موسوم به «ما صلاح شما را می خواهيم جانوران عزيز و به سر جدمان قسم که رژيم خواهيم گرفت و کمتر شما را خواهيم دريد» با شعار «جنگل برای همه جانوران» در بين چرندگان و جوندگان محبوبيت بيشتری کسب کرده و حائز اکثريت مطلق آرا می شود. و بدين گونه شير صاحب پارلمان می گردد. يک پارلمان جانوری با مشارکت حداکثری چرندگان.

برای خدابیامرز پیغام مهم است. برای رساندن حرفش اگر لازم باشد به راحتی از هر داستانی استفاده می کند. او گاهی با نزدن حرف حرفش را می زند. روشی بسیار قوی که در عین آسانی استفاده اش از هر کس ساخته نیست:

‌ماندلا در خاطراتش می نويسد كه وقتی در زندان بود درخواست می كنه تا عكس دخترش رو كه اون روزها حدودا هيجده بيست ساله بوده براش بيارن. به خواستش عمل می كنن و عكس دخترش رو براش ميارن. ماندلا تعريف می كرد كه وقتی داشته به عكس دخترش نگاه می كرده يكی از زندانی ها مدام اونو می پاييد و مرتب سرك می كشيد. آخرش هم طاقت نياورد و از ماندلا خواست تا اون عكس رو برای يك شب هم كه شده بهش قرض بده.

ماندلا كه شاهد محدوديتهای داخل زندان بود اخم نمی كنه عصبانی نمی شه و عكس رو برای يك شب به زندانی هم بندش قرض می ده. ماندلا می گه صبح زندانی مورد اشاره اومد و عكس رو كه كمی هم چروك شده بود پس داد. خيلی هم تشكر كرد.

البته آنقدر هوشیار هست که بداند این روی لبه و مماس بر خط قرمزهای جامعه راه رفتن عواقبی خواهد داشت به همین خاطر در دنباله حکایت می نویسد:

اين می تونه يك چماق باشه كه به فرق سر مباركم زدم و با ارادت به روح بزرگ كسی كه چنين تفكری داره انگ بی غيرتی رو زرتی چسبوندم رو پيشونيم! می تونه هيچ چيز نباشه.درست مثل هميشه!

حسن میخواهد تا بهاران صبور بماند و چون در میابد که ماندن حکایتی تلخ است برای عبور میماند. او در بیان عقیده‌اش به در و دیوار نمی زند و از روش دو پهلو استفاده نمی کند آنقدر اتکاء به نفس دارد که در چشمان خورشید خیره بشود و احساسش را بیان کند:

بايد يه نامه برای علی آقای نامه های ايرونی بنويسم و ازش عذر خواهی کنم. چند باری که لطف کردن و با من تماس گرفتن برخوردم خوب نبوده. آزار می کشم از اين بابت. اسدالله خان هم که، خوب وقتی در وبلاگش رو بستن حق بود که اعتراض کنم و اينا رو تو وبلاگمم بنويسم. اما نشد. بايد از ايشونم عذر بخوام. سميرا و پويه و مریم و بقیه. که چند وقتی شديدا از طرف من اذيت شدن. اين آبجی خانوم کوچيکه. که به قول يه بلاگری با فرشته ها نسبت داره، اينو چقدر اذيت کردم. بايد برای همه شون بنويسم که رفتارم بد بوده! شبنم خانم، که ازش اجازه گرفتم برای درج يک مطلبی، مطلب چاپ شد اما صفحه آرا فراموش کرد اسم ايشون رو بنويسه! نرگس خانم، که تمام تلاشش رو کرد بلکه من رژيم بگيرم اما چی ديد جز ناراحتی! و خيلی های ديگه. مثل همين ابطحی. چقدر پشت سرش صفحه گذاشتم و ايميل های انتقاد آميز زدم، اما نه! اين بابا ديگه حقشه! از اين بابت کمتر پشيمونم. همه اونايی که يا وقت ندارم يا حوصله، يا فکر می کنم که حرفی برای گفتن بهشون ندارم، اما اونها انتظار ديدنم رو دارن …

حیف است برای آنهایی که دسترسی به اینترنت ندارند و این مطلب را در نشریه شهروند بی سی می‌خوانند نمونه‌ای از کاریکلیماتورهای خاص خود خدابیامرز را نیاورم:

  • وقتی بينی اش را بالا كشيد تحت تعقيب قرار گرفت.
  • وقتی شانه هايش را بالا انداخت فكر نمی كرد كه ممكن است بشكنند.
  • وقتی پاييز شد موهايش ريخت اما وقتی بهار شد حتی جوانه هم نزد.
  • وقتی زيپ دهانش را باز كرد، چاك دهنش پاره شد.
  • وقتی قلبم گرفت محترمانه گفتم:لطفا ولش كن.
  • نمی دانم چرا وقتی دست روی دست می گذارم حرارت بدنم بالا می رود.
  • مار از “پونه” بدش می اومد رفت با “مينو” به هم ريخت!
  • دم کرده ام، بنوش مرا!
  • دلم می خواست دعا بکنم، اما حیف … سوراخشو پیدا نکردم!

روحیه قوی این خدا بیامرز را اگر همه‌ی رفتگان داشتند به این راحتی خدا بیامرز نشده بودند.

او در یکی از پستهایش (احتمالاً بعد شنیدن اسامی وزراء کابینه‌ی دولت احمدی) نوشت:

می گویند در طول همه این سالها که از کشف سیاه بدبود می گذرد مملکت گل و بلبل کسری بودجه داشته، جز دوسال. می گویند این دوسال از قضای روزگار همان دو سالی بوده که ما صادرات نفتی نداشته ایم. می گویند این اتفاق در دوران مرحوم مصدق افتاده. مصدقی که به قول یک بابا:” مگر مصدق چه کرده؟ فقط نفت را ملی کرده”!

البته همین “فقط” است که همه این سالها گریبانگیر مان شده است، دولتها را بی نیاز از ملت گردانیده و حالا تکیه گاه کسی شده همچون محمود احمدی نژاد!

بگذریم. داشتم از وزیر اقتصاد دکتر مصدق می گفتم که در خانه ای اجاره ای درگذشت در حالی که نانخورشت سالهای آخر عمرش چیزی نبود جز سبزیجات، البته نه به دلایل پزشکی یا اعتقادات گیاهخوارانه اش! موضوع ساده تر است: نداشت.

همین مرد در زندان که بود شاه برایش پیغام می فرستد که تو تخصص داری، بیا تا از تخصصت استفاده کنیم. او هم می گوید نه. برای من بودن در کابینه مصدق افتخار داشته نه بودن کنار چون تویی. بعدها که زندانش تمام شد دوستانش وی را به صورت غیابی مدیر عامل موسسه ای کردند که تنها 10 درصد آن ازآن امریکایی ها بود. وی به دلیل همین ده درصد مدیریت آن را نپذیرفت و به بادمجان بورانی اش ساخت بی هیچ ادعایی.
حالا کسانی که ادعایشان چند جای مختلف فلک را پاره می کند، جای چنان کسانی نشسته اند.

با اینکه یک بار آقای رمضانی نویسنده‌ی سريال رسم شيدايی وبلاگ خدابیامرز را خوانده و از روی لطف به او پیشنهاد کرد که در نوشتن برای خودش تعيين هويت كند و مشخص کند كه می‏خواهد قصه، يادداشت، مقاله يا … بنویسد ولی من چندان با او موافق نیستم. حسن باید همینطور که خدابیامرزی می کند باقی بماند هر جا که لازم باشد او قاطع و محکم توان خودش را در نوشتن نشان می دهد. چه اشکال دارد که نوشته ها شکل یادداشت روزانه را داشته باشد؟ شما وقتی مطلب زیر را می‌خوانید پی به توانایی قلم و ظرافت نگاه او نمی‌برید؟ مطلبی است در مورد سقوط هواپیما‌ی سی صد و سی:

راستش نمی دانم تا کی باید چوب دشمنی ظاهری بعضی ها با امریکا را مردم متحمل شوند. نمی دانم گفتن اینهمه پیام تسلیت حاکی از بنده نوازی حضرات است یا بزرگ مَنشی آنها؟ به جای اینکه بگویند غلط کرده ایم! یا معذرت بخواهند، شهید می سازند. نوبر است.

ناگفته پیداست که علت این حادثه نیز خطای انسانی است! همانطور که پیش تر و پیش تر شاهد بوده ایم. انگار نه انگار که عمر مفید این هواپیمای کذایی _ هواییما که نه، دستیار مرگ _ سالها پیش از این به پایان رسیده است.

جان آدم هم که پشیز نمی ارزد، پشیز البته از سی ملیون تومان کمی کمتر است،
مانور طبق زمانبندی مقرر انجام می شود. دشمن فرضی صد و بیست، سی نفر تلفات وارد کرده است. صد و بیست، سی نفر در این پیکار “شهید محسوب می شوند”

از دیگر سو می خوانیم که اینان از نقص فنی هواپیما اطلاع داشته اند، عجیب است که با وجود این چه دلیلی برای سوار شدن داشته اند؟

یادم نمی رود که در دوران دانشگاه به هر بهانه ناچیزی از سوار شدن به سرویسهای معیوب خودداری می کردیم و حداقل اعتراض خودمان را به آن وضعیت اعلام می داشتیم. حتا اگر شده به شوخی، یا بهانه ای برای نشان دادن اتحادمان.

حالا چه شده که این خبرنگاران “اغلب جوان” چنین خود را دست کم گرفته اند که دست به اعتراض هم نزده اند؟ مگر نه این که ارتش و مانور کذایی اش محتاج اینان بود، نه اینها به ایشان.
چه شده که حتا منتظر خلبان شجاع تر مانده اند؟ مرگ که کرکری برنمی دارد.

حسن باور دارد که درجاهای دیگر زندگی ادامه دارد و شتاب غریبی هم گرفته است. او می‌داند که زندگی ادامه دارد و او نباید زانوی غم در بغل بگیرد. او می‌داند که همه در جریان زندگی هستند و نمی شود کناری ایستاد و به تماشا بسنده کرد!

اگر تا حالا به این دوست تبریزی سری نزده‌اید سراغش بروید و از طرف من به او بگویید قبل از آنکه بارانی و چترش خاطره شوند و توان قدم زدن با «او» را نداشته باشد برایش از خدواند عشق باران آرزو می‌کنم:

باران که نمی بارد / تمام سالهایی که باران نمی بارد / چترم هنوز هست / بارانی ام را دارم!/ بارانیِ کهنه و چتر قدیمی ام / باران را خواهند آورد / و روزی که قحطسالی تمام شود / بارانی ام، چترم و تو/ دوشادوش / تمام شهر را قدم می زنیم!

*********

حالا تمام وجودم تلخ شده است. خدابیامرز خدابیامرزشد.

بعد از تحریر: این هم حادثه‏ای که حسن با آن رفت. ممنون از بی بی باران


One Response to “خدابیامرز، خدابیامرزشد”

  1. […] کاکتوس تیلا، صندوقخونه، حسن درویش‏پور، تارنوشت، خدا بیامرز، آفتاب‏پرست،  دخو، هادی خرسندی، باران در دهان نیمه […]

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!