Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

کاترین و اِمِلی

December - 12 - 2010


کاترین به آندره گفت:

نباید به دکترا اعتماد کنی. اونا تو عالم خودشون هستن.

آندره گفت:

می‏دونم. نگران نباش.

کاترین صدایش را آهسته کرد و گفت:

چند شبی است من املی می‏شم!

آندره که داشت یک مجله را ورق می‏زد بر گشت و به کاترین خیره شد.

املی گربه کاترین بود که یک ماه قبل یکهو جسد بیجان و زخمی‏اش پیدا شد. کاترین از روز بعدش افتاد روی تخت همین بیمارستان. هنوز دکترها راز بیهوشی دم غروب او را کشف نکرده‏اند. کاترین به آندره که آنطور خیره شده بود گفت:

اینطوری که نگاه می‏کنی من یاد دکتر گرانت می‏افتم. او هم همینقدر ناباوره.

آندره گفت:

تو چطور املی می‏شی؟

کاترین گفت:

درست دم غروب املی پارک میکنه بغل تخت من. من هم میام پایین می‏رم داخل‏اش. دستام فیت دستاشه، پاهام جا می‏گیره جای پاهاش. من میشم املی!

آندره پرسید: تو گربه می‏شی؟

کاترین گفت: اولش سخت بود. اصلاً نمیتونستم راه برم ولی حالا راحت می‏زنم بیرون. کوچه پس کوچه‏های دور و بر بیمارستانو یاد گرفتم.

آندره با تعجب پرسید: اینو به دکتر گفتی؟.

کاترین گفت: اِ صداتو بیار پایین! نباید دکتر بفهمه. منومی‏بنده به قرص و دوا. مگه خودت نگفتی دکترا قابل اعتماد نیستن؟!

آندره پرسید: یعنی تو میشی املی؟ همون گربه سیاه خودت؟

کاترین گفت: هنوز هم می‏ترسم از تو درخت و علف‏ها برم. صاف از تو خیابون می‏رم ولی امان از دست ماشینا. خیلی تند میان…

وقتی پرستار آمد که خانم کاترین را برای ورود پرستار شب آماده کند و آخرین فشار خون و نبض را بگیرد. آندره به بهانه خریدن قهوه بیرون رفت. با خودش فکر کرد در اولین فرصت دکتر گرانت را در جریان قرار بدهد.

دکتر گرانت دکتر معالج کاترین معروف بود که خشک و جدی است. گربه شدن خانم کاترین را آنقدر بزرگ می‏کرد که در عرض دو روز او را روانه بیمارستان روانی‏ می‏کردند.

اینها فکرهایی بود که به ذهن آندره می‏رسید. او تا غروب خورشید با دوستی که در کافه دیده بود خوش گپی کرد. وقتی با دو قهوه و دو نان کلوچه برنجی به سمت بیمارستان راه افتاد هوا حسابی تاریک شده بود. قبل از خیابان انگلس که خواست بپیچد به ورودی بیمارستان، برای یک آن در تاریکی گربه سیاهی را دید. دیدن گربه سیاه درشب کار غیر ممکنی است. تا آندره جنبید ماشین با گربه بر خورد کرد و گربه پرت شد پشت شمشادهای پارکینگ بیمارستان. آندره چند صد متر آنطرفتر در پارکینگ بیمارستان، با تلخی و ناراحتی پارک کرد و با عجله رفت تا ماجرا را برای کاترین تعریف کند. در اتاق کاترین غلغله بود. یکی از پرستارها گفت: لحظاتی قبل کاترین از روی تخت پرت شده و در جا مرده است.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!