علی صارمی شصت و دوسال داشت و با زندگیِ پر نشیب و کم فرازی که داشت اگر شاهکار میزد دو سه بهار دیگر متوجه میشد که هوالباقی و عمر فانی است؛ خودش غزل خداحافظی را میخواند. اما آقا با اینکه حالا کلی از آدم شدن فاصله گرفته و با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در ارتباط است و عمر خودشان هم دارد به سن عزرائیل میرسد متوجه این قضایای انسانی وانسان و کرامتاش نمیشود؛ در روز روشن، جلوی چشم همه، جلوی اعدام مرد شصت و دوساله را نمیگیرد!
اول انقلاب که من در دانشکاه بلوچستان سرپرست خوابگاههای دانشجویی بودم آقا را از نزدیک دیدم. آمده بود آنجا سخنرانی بکند. آن زمان اصلاً آقا نبود. برای خودش آدم بود. آمده بود با ما که سیگار میکشیدیم چپقاش را چاق کند. در جواب یکی از همکاران گفت: شاه زمانی حکم سقوط اش را امضاء کرد که به کرامت انسان بی حرمتی کرد…
عجب «آقای» بد سرانجامی شد این آدمِ سابق.
_________
نامه زینب صارمی به پدرش
این نامه را برای روح پدر بزرگوارم مینویسم تا بشنود!
پدر عزیزم، كاش بدانم كه آیا ما را پشت دیوار اوین حس كردی! در سرمای سرد زمستان، همه میلرزیدیم و مأموران نیروی انتظامی بخاری روشن كرده بودند و در ماشینهایشان خودشان را گرم میكردند.
پدر آمده بودم صورت ماهت را ببینم.
تمام قامتم خشك شده بود و قابل توصیف نبود،همه سیخ شدن مو بر تن رو حس كردند بعد از صدای اذان مأموران رفتند و ما ماندیم.
پدر دیدم كه پر كشیدی و ما را جا گذاشتی، اما جا نماندیم، جای پایت را نگاه كن! تمام جهانیان آمدند و پشت سرت دارند راه میروند، حتی با سرهای شكسته!
پدر از صمیم قلب دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم