رابرت گفت من نباید در داستانهایم از حالتهای مبهم استفاده کنم. من به روی خودم نیاوردم اما توی دلم جوابش را دادم:
این درست مثل اینه که من به تو که خیاطی بگم چطور یک کت رو بدوزی.
دلیلی که این را بلند و به خودش نگفتم این بود که رابرت شروع میکرد از اول تا آخر تفاوت یک کت را با داستان کوتاه میگفت. اگر هم از او میپرسیدم تو توی عمرت یک داستان نوشتی او بلافاصله میگفت: تو هم تو عمرت تا حالا یک کت ندوختی. با رابرت اصلاً نمیشد فهمید که مسیر حرف کدام طرف خواهد چرخید. هر چه به ذهنش میرسید همان را میگفت حتی اگر یک روز قبل خلافاش را گفته بود. فقط برای اینکه روی مرا کم کند گفت:
هر کتی خودش داستان نگفتهای است.
گفتم: پس دستت درد نکنه عجب داستان بلیزر سیاهی برای من دوختی!
منظورم کتی بود که چند روز قبل دوخته بود و به مناسبت روز تولدم به من داد. رابرت فلسطینی دست و دلبازی بود که با همه دوست بود. میگفت از توی سی تا بمباران جان سالم به در برده. چاخان میکرد. البته بدنش پر از ردِ زخم بود اما چانهاش که گرم میشد بمبارانهای عجیب و غریب تعریف میکرد.
گفت: فکر خوبیه. بشین داستانش رو بنویس.
منظورش همان کتی بود که دوخته بود.
واقعاً خندهام گرفته بود. گفتم:
رابرت تو کی متوجه میشی؟ نوشتن یک هنره…
حرفمو در جا قطع کرد و گفت:
فکر میکنی خیاطی کم هنره؟ تو هر تیکه پارچه مزخرفی بدی من برات تبدیلش میکنم به چیزی که حیرت کنی.
گفتم: بله، ولی فرق میکنه، تو به من یک کت دادی و میخوای من از توش برات یک داستان خلق کنم…
حرف تو دهانم بود که گفت:
تو به من یک داستان بده من برات از توش لنگه کت سیاه رو در میارم!
من هم ورقههای داستانی رو که براش خونده بودم گذاشتم رو میزش و گفتم:
ببخشین قوارهاش کمی خط خطیه! کی بیام پرو؟
با کمال پر رویی آنها را برداشت انداخت روی بقیه پارچهها و گفت:
دوسه روز دیگه زنگ بزن که سرم کمی خلوت بشه!
چند روز بعد که دوباره سری به رابرت زدم. کت کوچک با مزهای را که با پارچه گرانقیمت شانل سفید دوخته بود روی میز گذاشت و گفت:
بفرمایید کت شما حاضره!
وقتی دکمههای کت را باز کردم و درونش را نگاه کردم آستر کت از کاغذهایی بود که من روی آن داستان نوشته بودم! او دو، سه صفحه کاغذ را گذاشت روی میز و گفت:
اینم بقیهی داستانات!
هنوز یکهفته از این ماجرا نگذشته است. همین حالا دارم از قبرستان نیو وست منستر میآیم. مردی که مشروب خورده بود و رانندگی میکرد، صاف رفته بود در مغازه رابرت. رابرت در جا کشته شده بود. کت سیاهی را که رابرت دوخته از تنم در میآورم قبل از آنکه آویزانش کنم یاد حرفاش میافتم که میگفت:
هر کتی خودش داستان نگفتهای است.
میبینم کتی را که او دوخته بود اولین بار در مراسم تدفین خودش پوشیدهام با خودم میاندیشم که نایلونی روی آن کت خواهم کشید و دیگر هرگز آن را نخواهم پوشید.