Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

حکایت کت سیاه

September - 25 - 2010

رابرت گفت من نباید در داستانهایم از حالت‏های مبهم استفاده کنم. من به روی خودم نیاوردم اما توی دلم جوابش را دادم:

این درست مثل اینه که من به تو که خیاطی بگم چطور یک کت رو بدوزی.

دلیلی که این را بلند و به خودش نگفتم این بود که رابرت شروع می‏کرد از اول تا آخر تفاوت یک کت را با داستان کوتاه می‏گفت. اگر هم از او می‏پرسیدم تو توی عمرت یک داستان نوشتی او بلافاصله می‏گفت: تو هم تو عمرت تا حالا یک کت ندوختی. با رابرت اصلاً نمیشد فهمید که مسیر حرف کدام طرف خواهد چرخید. هر چه به ذهنش می‏رسید همان را میگفت حتی اگر یک روز قبل خلاف‏اش را گفته بود. فقط برای اینکه روی مرا کم کند گفت:

هر کتی خودش داستان نگفته‏ای است.

گفتم: پس دستت درد نکنه عجب داستان بلیزر سیاهی برای من دوختی!

منظورم کتی بود که چند روز قبل دوخته بود و به مناسبت روز تولدم به من داد. رابرت فلسطینی دست و دلبازی بود که با همه دوست بود. می‏گفت از توی سی تا بمباران جان سالم به در برده. چاخان می‏کرد. البته بدنش پر از ردِ زخم بود اما چانه‏اش که گرم می‏شد بمبارانهای عجیب و غریب تعریف می‏کرد.

گفت: فکر خوبیه. بشین داستانش رو بنویس.

منظورش همان کتی بود که دوخته بود.‏

واقعاً خنده‏ام گرفته بود. گفتم:

رابرت تو کی متوجه میشی؟ نوشتن یک هنره…

حرفمو در جا قطع کرد و گفت:

فکر می‏کنی خیاطی کم هنره؟ تو هر تیکه پارچه مزخرفی بدی من برات تبدیلش می‏کنم به چیزی که حیرت کنی.

گفتم: بله، ولی فرق می‏کنه، تو به من یک کت دادی و می‏خوای من از توش برات یک داستان خلق کنم…

حرف تو دهانم بود که گفت:

تو به من یک داستان بده من برات از توش لنگه کت سیاه رو در میارم!

من هم ورقه‏های داستانی رو که براش خونده بودم گذاشتم رو میزش و گفتم:

ببخشین قواره‏اش کمی خط خطیه! کی بیام پرو؟

با کمال پر رویی آنها را برداشت انداخت روی بقیه پارچه‏ها و گفت:

دوسه روز دیگه زنگ بزن که سرم کمی خلوت بشه!

چند روز بعد که دوباره سری به رابرت زدم. کت کوچک با مزه‏ای را که با پارچه گرانقیمت شانل سفید دوخته بود روی میز گذاشت و گفت:

بفرمایید کت شما حاضره!

وقتی دکمه‏های کت را باز کردم و درونش را نگاه کردم آستر کت از کاغذهایی بود که من روی آن داستان نوشته بودم! او دو، سه صفحه کاغذ را گذاشت روی میز و گفت:

اینم بقیه‏ی داستان‏ات!

هنوز یک‏هفته از این ماجرا نگذشته است. همین حالا دارم از قبرستان نیو وست منستر می‏آیم. مردی که مشروب خورده بود و رانندگی می‏کرد، صاف رفته بود در مغازه رابرت. رابرت در جا کشته شده بود. کت سیاهی را که رابرت دوخته از تنم در می‏آورم قبل از آنکه آویزانش کنم یاد حرف‏اش می‏افتم که می‏گفت:

هر کتی خودش داستان نگفته‏ای است.

می‏بینم کتی را که او دوخته بود اولین بار در مراسم تدفین خودش پوشیده‏ام با خودم می‏اندیشم که نایلونی روی آن کت خواهم کشید و دیگر هرگز آن را نخواهم پوشید.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!