Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

فضای مبله پاساژ

September - 24 - 2010

تنها حسنی که داشت این بود که من می‏دانستم که دارم خواب می‏بینم اما این واقعیت، ترس و وحشتی را که با آن مواجه بودم از بین نمی‏برد. دیوارهای اتاقی که در آن زندگی می‏کردم یکی یکی به من نزدیک می‏شدند و برای آنکه به هم نچسبند و من در میانشان له نشوم مجبور بودم با هر دو دست و تمام قوا هر بار یکی را آنقدر به عقب فشار بدهم که سرجایش قرار بگیرد. دیوارهای اتاق بی قرار بودند. برای من اینطور به نظر می‏رسید که با این کارِ من، هر دفعه اتاق از محل اصلی خودش جا بجا می‏شود. کافی بود اتاق را به همین نحو چند متر آنطرفتر ببرم. سقوط من از تپه‏ای که خانه‏ام روی آن قرار داشت حتمی بود. خانه من حتی در بیداری واقعاً روی تپه بود. در ونکوور زیاد دست به ترکیب طبیعت نمی‏زنند آنرا همانطور که هست خراب می‏کنند و خانه می‏سازند.

وقتی ماشین پشت سری بوق زد و من متوجه شدم چراغ سبز شده با عجله راه افتادم. خیلی تعجب کردم که در اوج بیداری پشت چراغ قرمز چنان حالتی به من دست داده. با خودم فکر کردم برنامه‏ای را که دارم کنسل کنم و مستقیم پیش پزشکم بروم. هر چه فکر کردم که من چرا بیرون آمده‏ام و چرا رانندگی می‏کنم چیزی یادم نمی‏آمد. نه سابقه‏ی فراموشی داشتم و نه سابقه جنون. در همین فکر بودم که رسیدم به بزرگراه بارنت. جاده در دست تعمیر بود و علائم جاده سازی از یک طرف و مأمور تابلو به دست و اشاره‏هایش که اصلاً معنی آنها را نمی‏دانستم باعث شدند گیج بشوم و بپیچم در بزرگراه لوهید. لحظاتی بعد با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت داشتم به جلو می‏راندم. همانطور که به جلو خیره بودم با کمال تعجب مشاهده کردم شیشه جلوی ماشین صفحه‏ای است تلویزیونی!. درست در همان لحظه ‏فیلمی از پرواز عقاب در حال پخش شدن بود. به طور ناگهانی پایم را کوبیدم روی پدال ترمز. از شدت فشاری که خودم را به صندلی می‏دادم کمرم درد گرفته بود. ماشین بدون کوچکترین تکانی ایستاد. عقاب در اوج آسمان آبی بر فراز قله‏ها چنان زیبا و آرام و پر آرامش پرواز می‏کرد که ابتدا پای فشرده بر پدالم و سپس از شدت فشار کمرم بر پشتی کم شد و من با کمال تعجب متوجه شدم که در منطقه مبل نشین داخل یک پاساژ نشسته‏ام و به تلویزیونی که برنامه پخش می‏کند خیره شده‏ام. دستهایم را که هنوز به حالت نگاه داشتن فرمان بود پایین آوردم. به اطراف نگاه کردم. دختر و پسر تین ایجری که به من خیره شده بودند به شدت به قهقهه افتادند طوری که ترجیح دادند بلند شوند و بروند. شرمنده بودم. آهسته به اطراف نگاه کردم. خوشبختانه مغازه‏های روبروی محل مبله شلوغ بود و کسی حواس‏اش به من نبود. دخترک و پسرک از همان دور باز هم نگاهی به پشت سر انداختند و همچنان می‏خندیدند. سخت نگران شدم. اصلاً نشستن در چنان مکانهایی به روحیه و خلق و خوی من نمی‏خورد.

داغ شده بودم و قطرات عرق از سر و رویم می‏ریخت. کمی سرگیجه داشتم. مرد و زنی روبروی من نشستند. زن به شدت سرفه می‏کرد. یک خانواده که زنِ واقعاً پیری را روی صندلی چرخدار هل می‏دادند بقیه صندلی های خالی را پر کردند. یکی اسم مرا صدا کرد. تکانی خوردم اما متوجه نشدم که چه کسی است. بعد از مدتی زنی جلوی من ایستاد و اسمم را بر زبان آورد فقط به او خیره شدم. بعد از آن فقط لب‏های او را می‏دیدم که تکان می‏خورد. به اطراف نگاه کردم. همه آنهایی که آنجا نشسته بودند مرا نگاه می‏کردند. چیز نرمِ بسیار سردی دور مچ دستم فشرده شد و مرا بلند کرد. به دنبالش راه افتادم. همان زن مرا در اتاقی نشاند. لحظاتی بعد دکتر رابرت بلر، رو به رویم نشسته بود. نمی‏دانم خطاب به من بود یا زنی که مرا به اتاق راهنمایی کرده بود اما گفت: دارد آتش می‏گیرد.

بعد به زن گفت:

به اورژانس زنگ بزن.

من داشتم فکر می‏کردم که تلویزیون و پاساژ و فضای مبله‏اش کجا غیبشان زد.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!