Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

ردِ پایِ درد

September - 22 - 2010

تازه مرا از اتاق آنژیوآورده بودند:

دستگاه‏های مربوطه را پرستار وصل کرد و دستورات لازمه را داد و رفت. حالم از ساندویج بوقلمونی که روی میز گذاشته بودند به هم می‏خورد. از پنجره اتاق به بیرون خیره بودم از آسمان ابری بدتر دلم می‏گرفت. دردی که من با آن به بیمارستان آمده بودم سر جایش بود؛ درد آنژیو هم اضافه شده بود. در عرض چهار ساعت سه بار پرستار را صدا زدم. هر بار که می‏آمد ومی‏پرسید: درد؟ سرم را تکام می‏دادم و او می‏رفت و دست و دلبازانه با مرفین می‏رسید. دفعه سوم که خواب رفتم مادر بزرگم را خواب دیدم. از طرف چپ تختم التماس می‏کرد که بیایم پایین. گفتم:

مادر بزرگ نمی‏بینی به چه حالم؟

گفت: هیچی‏ات نیست بیا چند تا روزنامه‏ بده ببرم به دردی‏ام بزنم.

یادم آمد سریشم را در کاسه‏ای آب حل می‏کرد و روزنامه‏ها را می‏گذاشت جلوی من و من با دستان کوچکم ماشین قوی پاکت درست کنی او می‏شدم. گفته بود که به کسی نگویم. آخر هفته‏ها که به کمک خود او آنهمه پاکت را می‏فروختیم غیر از شکلات‏های کشی‏ای که برای من و تنباکو‏ای که برای خودش می‏خرید خدا می‏داند چه چیزهایی در پاکت‏اش بود که خوشحال بود و از نگرانی له له می‏زد که از لبه جدول نیفتم.

احساس بدی به من دست داد. یعنی مادر بزرگ همان روزنامه‏ها را هم ندارد؟ زدم زیر گریه. آنهم با دلی پر. پرستار بازوی‏ام را فشرد. چشمان خیسم را باز کردم. با مهر اشک‏ها را از صورتم پاک کرد و پرسید: بد، دریم؟

با خودم تکرار کردم: خوابِ بد.

مجداداً یاد مادر بزرگ افتادم. وقتی احساس می‏کرد که خسته شده‏ام و دیگر حاضر نیستم با شور و اشتیاق پاکت درست کنم می‏آمد کنارم می‏نشست و می‏گفت تو که بزرگ شدی دو پو لوم گرفتی ما این لعنتی‏ها را درست نمی‏کنیم. تو همه چیز برای مادر بزرگ خواهی خرید.

بعدها من بزرگ شدم. دیپلم گرفتم. مادر بزرگ که مُرد فهمیدم که بعد از سالها از خان بزرگ شوهر اولش جدا می‏شود تا با کسی که دوست دارد ازدواج کند. مرد جوان آرام و مهربانی که سخت کار می‏کرد و هیچ‏چیز به دست نمی‏آورد. حمله دیگری از اشک صورتم را خیس کرد و پرستار پرسید:

بازهم مرفین؟

از او تشکر کردم و گفتم خوب خواهم شد. چشمانم که قوی‏تر از من بودند بسته شدند. نمی‏دانم چقدر طول کشید تا دوباره خواب رفتم. خواب دیدم پرنده‏ای هستم و دارم پرواز می‏کنم. رسیدم به یک هواپیمای دو موتوره قدیمی. مستر باتان را که اولین کونسلر مهاجرتی‏ام در کانادا بود شناختم. صاف کنارش نشستم. هنوز لهجه آسیایی‏اش تکان نخورده بود. با همان قیافه‏ای که با صدمن عسل خورده نمی‏شد گفت:

تو نباید اینطولی سَل زده والِد بشی. می‏دونی که من اصلاً از لفتال‏های این چنینی خوش‏ام نمیاید.

من خیلی سر حال بودم و از اینکه بعد اینهمه مدت آن مردک احمق را گیر آورده بودم خیلی احساس رضایت می‏کردم. در نطقی طولانی و غرا که خودم هم تعجب کردم گفتم:

بله مستر باتان من توی احمق بی احساس رو کاملاً می‏شناسم. چطور یادم خواهم رفت که در روزهای اول ورود و بی‏کسی‏ام همین توی دیوانه صاف در چشمانم نگاه کردی و گفتی ما رئیس نیاورده‏ایم و تو زبان‏ات برای بازار کار خوب است. برایت دعوتنامه که نفرستادیم برو دنبال کار باش و دیگه این دفتر نیا. مگر تو همان دیوانه احمق نادان بی احساس نیستی؟

باتان مثل همان روز اولی که رفتم روی میزش ایستادم و هر چه از دهان‏ام درآمد نثارش کردم انگار دو لانه زنبور به او حمله کرده بودند. اول چند ویراژ داد که مرا از هواپیمای قراضه‏اش به بیرون پرت کند. من در یک آن پرواز کردم و در حالیکه می‏خندیدم گفتم:

آن پنجره را می‏بینی اتاق من است در بیمارستان رویال کلمبین حالا به تختم بر می‏گردم. در دمی خودم را رساندم به تختم.

پرستار که فشارم را گرفت با مهربانی گفت خوشحال است که مرا خندان می‏بیند. صورتم درهم رفت و فشار درد در قسمت شکم دوباره نیازمندم کرد به سوزنهای بعدی و متوالی مرفین. تزریق آنها و درد من ادامه پیدا کرد. آقای باتان با هواپیمای قراضه‏اش آمد پشت پنجره‏ی من و با رگهای بر آمده هر چه خواست سر من داد ‏زد. من خونسرد می‏خندیدم و با شکلک و ادای صورت و دستهای‏ام بنزین به آتش خشم‏اش می‏ریختم. پاک از مادر بزرگ غافل بودم. وقتی آقای باتان پای‏اش را از گلیم‏اش حسابی دراز کرد مادر بزرگ مثل عقابی تیز چنگال او را از داخل ابوطیاره‏اش قاپید و تا جایی که چشم کار می‏کرد اوج گرفت و از همان بالا مرد بیچاره را رها کرد. از شدت ناراحتی گفتم:

آخ و نفسم گرفت.

یک اتاق پراز پرستار و دکتر و نرس دور و بر من جمع شده‏اند تا کمک‏ام کنند. دکتر که می‏بیند چشمانم را باز کرده‏ام می‏پرسد:

چطوری؟

در حالیکه چشمان‏ام پر می‏شود از اشک، لبخند می‏زنم و می‏گویم:

خوشحال‏ام که در کانادا هستم.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!