تازه مرا از اتاق آنژیوآورده بودند:
دستگاههای مربوطه را پرستار وصل کرد و دستورات لازمه را داد و رفت. حالم از ساندویج بوقلمونی که روی میز گذاشته بودند به هم میخورد. از پنجره اتاق به بیرون خیره بودم از آسمان ابری بدتر دلم میگرفت. دردی که من با آن به بیمارستان آمده بودم سر جایش بود؛ درد آنژیو هم اضافه شده بود. در عرض چهار ساعت سه بار پرستار را صدا زدم. هر بار که میآمد ومیپرسید: درد؟ سرم را تکام میدادم و او میرفت و دست و دلبازانه با مرفین میرسید. دفعه سوم که خواب رفتم مادر بزرگم را خواب دیدم. از طرف چپ تختم التماس میکرد که بیایم پایین. گفتم:
مادر بزرگ نمیبینی به چه حالم؟
گفت: هیچیات نیست بیا چند تا روزنامه بده ببرم به دردیام بزنم.
یادم آمد سریشم را در کاسهای آب حل میکرد و روزنامهها را میگذاشت جلوی من و من با دستان کوچکم ماشین قوی پاکت درست کنی او میشدم. گفته بود که به کسی نگویم. آخر هفتهها که به کمک خود او آنهمه پاکت را میفروختیم غیر از شکلاتهای کشیای که برای من و تنباکوای که برای خودش میخرید خدا میداند چه چیزهایی در پاکتاش بود که خوشحال بود و از نگرانی له له میزد که از لبه جدول نیفتم.
احساس بدی به من دست داد. یعنی مادر بزرگ همان روزنامهها را هم ندارد؟ زدم زیر گریه. آنهم با دلی پر. پرستار بازویام را فشرد. چشمان خیسم را باز کردم. با مهر اشکها را از صورتم پاک کرد و پرسید: بد، دریم؟
با خودم تکرار کردم: خوابِ بد.
مجداداً یاد مادر بزرگ افتادم. وقتی احساس میکرد که خسته شدهام و دیگر حاضر نیستم با شور و اشتیاق پاکت درست کنم میآمد کنارم مینشست و میگفت تو که بزرگ شدی دو پو لوم گرفتی ما این لعنتیها را درست نمیکنیم. تو همه چیز برای مادر بزرگ خواهی خرید.
بعدها من بزرگ شدم. دیپلم گرفتم. مادر بزرگ که مُرد فهمیدم که بعد از سالها از خان بزرگ شوهر اولش جدا میشود تا با کسی که دوست دارد ازدواج کند. مرد جوان آرام و مهربانی که سخت کار میکرد و هیچچیز به دست نمیآورد. حمله دیگری از اشک صورتم را خیس کرد و پرستار پرسید:
بازهم مرفین؟
از او تشکر کردم و گفتم خوب خواهم شد. چشمانم که قویتر از من بودند بسته شدند. نمیدانم چقدر طول کشید تا دوباره خواب رفتم. خواب دیدم پرندهای هستم و دارم پرواز میکنم. رسیدم به یک هواپیمای دو موتوره قدیمی. مستر باتان را که اولین کونسلر مهاجرتیام در کانادا بود شناختم. صاف کنارش نشستم. هنوز لهجه آسیاییاش تکان نخورده بود. با همان قیافهای که با صدمن عسل خورده نمیشد گفت:
تو نباید اینطولی سَل زده والِد بشی. میدونی که من اصلاً از لفتالهای این چنینی خوشام نمیاید.
من خیلی سر حال بودم و از اینکه بعد اینهمه مدت آن مردک احمق را گیر آورده بودم خیلی احساس رضایت میکردم. در نطقی طولانی و غرا که خودم هم تعجب کردم گفتم:
بله مستر باتان من توی احمق بی احساس رو کاملاً میشناسم. چطور یادم خواهم رفت که در روزهای اول ورود و بیکسیام همین توی دیوانه صاف در چشمانم نگاه کردی و گفتی ما رئیس نیاوردهایم و تو زبانات برای بازار کار خوب است. برایت دعوتنامه که نفرستادیم برو دنبال کار باش و دیگه این دفتر نیا. مگر تو همان دیوانه احمق نادان بی احساس نیستی؟
باتان مثل همان روز اولی که رفتم روی میزش ایستادم و هر چه از دهانام درآمد نثارش کردم انگار دو لانه زنبور به او حمله کرده بودند. اول چند ویراژ داد که مرا از هواپیمای قراضهاش به بیرون پرت کند. من در یک آن پرواز کردم و در حالیکه میخندیدم گفتم:
آن پنجره را میبینی اتاق من است در بیمارستان رویال کلمبین حالا به تختم بر میگردم. در دمی خودم را رساندم به تختم.
پرستار که فشارم را گرفت با مهربانی گفت خوشحال است که مرا خندان میبیند. صورتم درهم رفت و فشار درد در قسمت شکم دوباره نیازمندم کرد به سوزنهای بعدی و متوالی مرفین. تزریق آنها و درد من ادامه پیدا کرد. آقای باتان با هواپیمای قراضهاش آمد پشت پنجرهی من و با رگهای بر آمده هر چه خواست سر من داد زد. من خونسرد میخندیدم و با شکلک و ادای صورت و دستهایام بنزین به آتش خشماش میریختم. پاک از مادر بزرگ غافل بودم. وقتی آقای باتان پایاش را از گلیماش حسابی دراز کرد مادر بزرگ مثل عقابی تیز چنگال او را از داخل ابوطیارهاش قاپید و تا جایی که چشم کار میکرد اوج گرفت و از همان بالا مرد بیچاره را رها کرد. از شدت ناراحتی گفتم:
آخ و نفسم گرفت.
یک اتاق پراز پرستار و دکتر و نرس دور و بر من جمع شدهاند تا کمکام کنند. دکتر که میبیند چشمانم را باز کردهام میپرسد:
چطوری؟
در حالیکه چشمانام پر میشود از اشک، لبخند میزنم و میگویم:
خوشحالام که در کانادا هستم.