در قبرستان کنار خانه ما، قبر جولیان قرار دارد. من همان شبی که او تصادف کرد اتفاقی قبر او را دیدم. البته رفتن من به این قبرستان از روی ترس بود. از کودکیهایم برای من قبرستان ترسآور بود. حالا هم که در قدم زدنهای روزانه از جلوی این قبرستان رد میشدم بدنم مور مور میشد و من هر مرتبه به خودم میگفتم:
قبرستان ترس ندارد. آزار مردگان به کسی نمیرسد. اما این دقیقاً حرف مادرم بود که کوچکیها به من میگفت.
آنروز که برای چندمین بار حرف مادر را تکرار کردم ناگهان ایستادم و محکم به خودم گفتم که دروغ می گویم و میترسم اما با کمال تعجب خودم با پر رویی به خودم دروغ گفتم که نمیترسم و برای اینکه ثابت کنم که راست میگویم صاف وارد قبرستان شدم. احساس عجیبی بود. به نظرم تا قبل از ورودم آنجا جار و جنجالی بوده و همه به محض ورودم ساکت شدهاند تا ببینند من چرا آنجا رفتهام. برای فرار از نگاه آنهمه مرده خیلی محکم و قبراق با گامهای کشیده به طرف مرکز قبرستان پیش رفتم و بعد برای آنکه طبیعی جلوه کنم کمی به راست و نهایتاً وانمود کردم که قبری را که به دنبالش بودم یافتهام. جولیان راس. جمع و تفریق نشان داد که چهل سال داشته. آه تصادف ماشین. کنار قبر او نشستم. گلهای خشکی که آنجا بود نشان میداد جولیان را فراموش کردهاند. وقتی سنگ قبر او را تمیز میکردم حس کردم سنگینی نگاه ساکنین قبرستان از روی من برداشته شده. چقدر سریع آنها مشغول خودشان شدند. اما جولیان انگار خواب بود یا اصلاً آنجا نبود. دور و بر را گشتم یک جاسیگاری مرمر کمی آنطرفتر توجهم را جلب کرد آنرا بر داشتم و آهسته روی سنگ قبر جولیان زدم. صدای قهقهه ای مرا ترساند اما جولیان صاف صورتش را آورده بود در صورتم و داخل چشمانم نگاه میکرد و من چقدر او را میشناختم و حتی طعم لبهایش را هم به خاطر میآوردم. مثل همیشه دوست داشتنی و خنده رو گفت:
نمیایی بریم؟
با ذوق فراوان گفتم:
تصادفی قبرت را پیدا کردم.
چقدر جولیان راس را میپرستیدم. او نباید میمرد. من تمام قبرستان را دویدم. پیش تک تک مردهها که بیرون قبرشان ایستاده بودند گریه کردم. گفتم:
نگذارید جولیان بمیرد. نگذارید رانندگی کند.
همه میخندیدند. دوباره جلوی قبر جولیان ایستادم. بغضم ترکید خودم را روی سنگ قبرش انداختم و زاز زار گریه کردم. ناگهان آسمان سوراخ شد و آبهای یک ابر روی من ریخت. نفسم بند آمد. صورت خیسام و بعد پاها و دستهایم را پیدا کردم. دو نفر بازوهایم را گرفتند و کشان کشان روی مبل نشاندند. میز عسلی بزرگی جلویم بود. صاحبخانه لیوان مشروب دستش بود. سیگار را به طرفم گرفت و گفت: یکی دو پک دیگه؟
به سالن بزرگ نگاهی انداختم. پارتی به اوج خود رسیده بود. بچهها مشغول بودند. پرسیدم:
جولیان کجاست؟
یکی گفت: گوش نداد. بیهوش بود، کله پا بود؛ ولی خودش روند و رفت.