وقتی میخواستند مرا از بخش اورژانس به طبقه بالا منتقل کنند پرستار گفت: اگه خواستی به خونوادهات زنگ بزنی بهشون بگو: طبقه دوم، دوی جنوبی، اتاق ده. در تمام مسیری که پرستار دیگری تختم را هل میداد من با خودم این آدرس را تکرار کردم. حتی داخل اسانسور با اینکه شلنگ سرم کمی گیر کرد و دستم زخمی شد و مرتب پرستار عذر خواهی می کرد من بیهوده آدرس را تکرار می کردم. آخرش وقتی زنگ زدم باز هم یادم نبود اتاق چندم و کجا هستم. در اتاق ده غیر از من سه پیرمرد دیگر هم بود. یکی از آنها چنان خواب بود و دهانش باز بود که اگر شکمش بالا و پایین نمی رفت با مرده مو نمیزد. آقای واکس که روبروی من بود عصا زنان آمد کنار تختم و گفت: ترو از اتاق عمل آوردن؟ سرحال به نظر میای! گفتم: نه من دیشب حمله قلبی داشتم تا امروز هزار تا بلا سرم آوردن ولی نفهمیدم چرا فرستادنم اینجا. آقای واکس بدون اینکه رعایت پرستاری رو بکنه که داخل شده بود گفت: اینااااااااااااا؟ من دو روزه میگم دندون ندارم بازم برام ناهار ساندویج بوقلمون آوردن. بعد بلافاصله رو کرد به پرستار و گفت: استفنی…
پرستار با مهربانی خندید و گفت: آقای والکس بهت گفتم تو اشتباهی سینی آقای کاریم رو برداشتی! و بعد از بالای سر مردی که انگار مرده بود سینی ناهار را برداشت و برد روی میز آقایی که من فکر میکردم اسمش واکس هست. آقای کاریم هم همین موقع بیدار شد و با حالت پرخاش به پرستار گفت: هی پس تکلیف من چی میشه؟ از لهجهاش فهمیدم ایرانی است. دلم باز شد. خدا رو شکر کردم که نمرده. کمی نیمخز شدم ببینم استفنی و آقای والکس چه بلایی سر غذای او در آوردن. استفنی سینی غذا رو به مستر کاریم برگرداند. او در سینی را برداشت و تقریباً با حالت فریاد گفت: این غذا دستخورده. استفنی بر گشت نگاهی به سینی انداخت و بلافاصله به آقای والکس که پشت به اونا نشسته بود و مشغول غذا خوردن بود نگاه کرد. بعد سری تکان داد. سینی را برداشت و به مسترکاریم گفت: اشکال نداره من الآن برات غذا میارم. قبل از آنکه از اتاق بیرون برود آقای والکس خطاب به هیچکس اما با صدای بلند گفت: من دندون ندارم فقط سوپش رو خوردم. استفانی در حالیکه می گفت اشکال نداره از اتاق بیرون رفت. مستر کاریم عصای خودش رو برداشت همونطور که به طرف تخت مستر والکس میومد به من نگاه کرد و با پایین آوردن سر ادای احترام کرد. من با صدای بلند به فارسی گفتم: سلام. او هم زندهتر شد گفت: ای ایرانی هستین؟ وقتی دست داد گفت: کریم هستم. لب تخت من نشست. اطلاعات بیماری همدیگر را رد و بدل کردیم. او رو کرد به مستر والکس و گفت: تو باید نگاه کنی که غذای چه کسی رو میخوری! آقای والکس خیلی عصبی شد. در حالیکه با عصبیت سینی خودش رو جمع میکرد گفت: چیزی نشده. یک اشتباه بوده. تازه برات که غذا میارن. بعد بلند شد با عصبانیت تمام سینی و همه چیز را هل داد پایین. با سر و صدایی که درست شد یکهو سه پرستار داخل دویدند و به دنبالشان دکتر هم رسید. آقای والکس با حالتی عصبی میگفت: تو کودکستان غذای یک بچه رو خوردن. کریم بلند شد با عصایش اشاره کرد به آقای والکس و داد زد: تو دیوانه شدی ترو بیخود تو بخش قلب آوردن. تخت بغلی ما پیرمردی که سه سرم به او آویزان بود دچار حمله شد. پرستار اصطلاحی را فریاد زد و از همه جا پرستار و دکتر ریختند در اتاق ما و با دستگاه شاک الکتریکی پیرمرد را به زندگی باز گرداندند اما فوری منتقلش کردند به بخش اورژانس. چشمان من پر اشک شد درد در قفسه سینه پیچید و قبل از آنکه نفسم بند بیاید دکمه اورژانس کنار تخت را با تمام قوا فشار دادم. همان بلایی را که سر آن پیرمرد در آورده بودند سر من در آوردند. موقعی که داشتند مرا از اتاق بیرون میبردند کریم به استفانی یادآوری کرد که ناهارش را هنوز دریافت نکرده. در سالن استفانی که کنار تخت من میدوید خطاب به یکی از پرستاران گفت: نهار مستر کاریم رو فوری براش ببر و همونجا خودتو سرگرم کن تا بیان مستر والکس رو به اتاق دو منتقل کنن. در اتاق اورژانس به من اکسیژن وصل کردند و تند تند داشتند سیمهای یک دستگاه رو به قفسه سینه و ساق پاهایام وصل می کردند. بعد از اینکه دوتا آسپرین را جویدم حدود ده عدد پلاوکس دادند که بخورم. درد در قفسه سینه ام میپیچید و من با خودم فکر میکردم آدرس اتاق مستر والکس چه روند خواهد شد: طبقه دوم، دوی جنوبی، اتاق دو.
بلوچ جان به خاطر خواننده ها و دوستدارانت هم که شده:
آسانگیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
به امید بهبودی هر چه زودتر
ان شاء الله با قلبی سالم و صحتی کامل از مرز بلوچستان گذشته و هرچه زودتر در جمع سیادها و مردم عزیز زاهدان قرار بگیرید.
تلاوت قرآن و ذکر نام خدا برای قوت قلب خوبه.
بالا دور باشه به خواست خدا!
تا ریشه در آب است امید ثمری هست!
بهبودیات را آرزو داریم. من نیز با بیمارستان بیگانه نبودهام اما تو در این دوره گرفتارش شدهای ولی من در جوانی. عزرائیل بی عزرائیل!
You will be Fine
عجب فیلمی بوده این مستر واکس! آقا خوشحالیم از برگشتنت, انقده ما رو دچار شوک نکن قادر جان, آخرش از دست تو همه ما سکته قلبی میگیریم و تو همچنان با استفنی و بقیه حال میکنی ها!!!
فرهاد جان درست فکر کردی. تازه خدمت رسیدم. بیمارستان رفتن من دیگه داستان دنباله داری شده اما می بینی که زور عزرائیل به من نمی رسه. باید خیلی جون بکنه تا بتونه از من جون بستونه. خوشحالم برگشتم. آدم از هر مرزی که برگردد خوشحال کننده است اما دلم لک زده به مرز بلوچستان بروم
مومن تا وقتی که به آخر قصه برسم و از برچسب بفهمم فقط یه داستانه قلبم آمد تو دهنم ، فکر کردم بازم رفتی بیمارستان ، فکر خودت نیستی ، فکر ما باش
You should take care, if you hear this regim has collapsed, don't be excited. We will return to iran with Mr Karim. We will s…t on the grave of Imam !