عمهجان زنگ میزند. گوشی به گوشم نرسیده میگوید عکسهای تمام رنگی عبدالمالک را در زندان دیدی؟ واژه رنگی و زندان را که میشنوم دهها چهره خونین جلوی چشمانم مجسم میشود. از شیرمحمد شهبخش کارگر بلوچ گرفته تا محمد نوریزاد کارگردان فارس. عمهجان همانطور که عادت طرفداران ولایت هست، یک دم از معرفت و عطوفت ومهر و عدل حرف میزند. به روحانیون اهل تسننی که هر ماه جسدشان در بلوچستان پیدا میشود و به جوانان بلوچی که هر روز از داخل ایل گم و گور میشوند و به دهها زن و مرد جوانی که در سطح کشور در نوبتند تا خوراک اعدامی رهبر شوند فکر میکنم و نفسم در سینه بند آمده است. میگوید: هان چه شده؟ خفقان گرفتی؟ جوابی نداری؟
میگویم نه عمهجان جوابی ندارم. خسته شدهام از اینهمه دروغ و دغل.
با تشر میپرسد در مورد عکسها چه میگویی؟
میگویم عمهجان عکسها زیباست، اما نیتها پلید است…
صدای بوق ممتد تلفن همیشه نشانهی عصبانیت عمه جان است.