Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

کوکیتلام زمانی شهرک کوچکی بود. حالا به قدری شلوغ شده که من برای آوردن بچه‏ها از مدرسه، نیمساعت زودتر از آنکه زنگ بخورد جلوی مدرسه هستم. معمولاً ماشین را که پارک می‏کنم، تا صدای زنگ بلند شود همانجا قدم می‏زنم. از جلوی مدرسه تا تقاطع خیابان گلن و وست وود، دویست و سی و چهار قدم است. موقع بر گشتن، خیلی آهسته‏تر گام بر می‏دارم و همیشه با خودم فکر می‏کنم حداقل پانصد قدم برداشته‏ام. دیروز از سر همان چهار راه متوجه شدم که پیرزنی که جلوی مدرسه و زیر شیروانی ایستاده راه ‏می‏افتد، می‏آید وسط پیاده رو و به سمت من خیره شده برایم دست تکان می‏دهد. ولی وقتی که نزدیک می‏شوم با دلخوری برمی‏گردد سرجایش. دفعه‏ی دوم یا سوم آمد به سمت من و با عصبانیت و دلخوری گفت:

– میشه اینقدر ورجه وورجه نکنی و وایسی یه جا؟!

عصبانیت و حرص زدگی از صدایش می‏بارید. حرفی نزدم و به سمت دیوار مدرسه راه افتادم و جایی نزدیک به او ایستادم. بعد از کمی مکث در حالی که به چهار راه خیره شده بود از من پرسید:

– کسی داره میاد؟

گفتم:

– بله. یک خانم.

خنده به صورتش برگشت. در حالی که به وسط پیاده رو می‏رفت گفت:

– دخترمه. با من اینجا قرار گذاشته.

زنی که می‏آمد به نزدیکی ما که رسید پیرزن با دلخوری به کنار دیوار برگشت اما نزدیک‏تر به من ایستاد. بعد از اینکه زن از جلوی ما رد شد او گفت:

– این خیلی بده که آدم سر وعده‏ی خودش به موقع حاضر نشه!

بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

– بنا بوده ساعت دو ربع اینجا باشه. حالا داره سه و ربع کم میشه.

به کلاهش که دو سه آرم طلایی پرچم کانادا و برگ درخت افرا و قلبی قرمز رنگ زده بود نگاه کردم و فقط سری تکان دادم.

پیرزن با صدایی که قصد داشت زهر عصبانیت قبلی‏اش را خنثی کند، از همانجایی که ایستاده بود، تابلویی را که در دست داشت نشانم داد و گفت:

– این قلب منجق دوزی شده رو برای روز والنتاین درست کردم. میخوام سوپرایزش کنم.

بعد ناگهانی پرسید:

– کسی میاد؟

نگاه کردم. از سر چهار راه پیرمردی که کاپشنی زرد رنگ داشت آهسته قدم برمی‏داشت. پیرزن بدون آنکه منتظر جواب من بماند با خوشحالی گفت:

– دختر خودمه. از ژاکت زردش شناختمش!

بعد در حالی که به وسط پیاده رو می‏رفت به من گفت:

– پاش سر کار پیچ خورده.

بعد خندید و همانطور که از دور برای پیرمرد دست تکان می‏داد ادامه داد:

– من البته نباید ناراحت این پیچ خوردگی باشم، چون اگر پیچ نخورده بود الآن سرکار بود و به دیدن من نمی‏اومد!

من هم همراه او قاه قاه خندیدم.

او یکهو خنده‏اش را قطع کرد و گفت:

-ولی من خیلی برا پاش ناراحتم! این جوونا اصلاً از خودشون مواظبت نمی‏کنن.

پیرزن دوباره برای پیرمردی که فکر می‏کرد دخترش هست دستی تکان داد و به من گفت:

– من ده‏ سال تو رستوران کار کردم. یک دفعه هم پام پیچ نخورد…

زنگ مدرسه به صدا در آمد. رو به پیرزن گفتم:

– باید برم بچه‏ها رو بگیرم.

صورتش پر خنده بود. به طرف پیرمردی که با تأنی قدم برمی‏داشت اشاره کرد و گفت:

– دخترک خودشو داغون کرده. ببین به چه روزی افتاده، هی میاد هی نمی‏رسه. تازه اگر هم نباشه من دیگه اینجا وانمیستم…

بچه‏ها را که سوار ماشین کردم و راه افتادم، پیرمرد به نگاه‏رس پیرزن رسیده بود. پیرزن به کنار دیوار برگشته بود و هنوز منتظر بود.


2 Responses to “قلبی در دست، دلی در سینه”

  1. زیتون says:

    خیلی دلم براش سوخت. کاش دخترش اومده باشه.

  2. دفترها says:

    وای منم اینجوری میشم!!

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!