Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

درد دل با ژنرال

March - 3 - 2010

آقای آلفرد از پنجره سالن عمومی نگاهی به پارک انداخت. پارک، درست روبروی خانه سالمندان بود. غیر از ژنرال که مثل همیشه ساکت و آرام روی نیمکت مخصوصش نشسته و به افق خیره بود؛ کسی در پارک نبود. آقای آلفرد به ساعتش نگاهی انداخت. مایکل، پسر بزرگش نیم ساعتی تأخیر داشت. این تأخیر برای مایکل طبیعی بود. آقای آلفرد همیشه می‏گفت:

– او، اونقدر دیر به دنیا اومد که به زور به دنیا آوردنش.

با خودش گفت: حتماً براش کاری پیش اومده. بعد تو ذهنش ادامه داد: اگه تو این شرایط بد بازار؛ یکهو یک مشتری جدی سر و کله‏اش پیدا بشه مایکل باید هم قرارشو با من کنار بگذاره. آقای آلفرد تصمیم خودش را گرفت. در خروجی سالن را باز کرد و بدون آنکه به دربان بگوید می‏رود پارک از او خواست که اگر پسرش مایکل سر و کله‏اش پیدا شد او را بفرستد کنار نیمکت ژنرال. دربان با نگاهش، آقای آلفرد را که عصا زنان از عرض خیابان رد می‏شد و داخل پارک می‏رفت تعقیب کرد. آقای آلفرد که نزدیکی نیمکت ژنرال به سرفه افتاده بود گفت:

– می‏بینی ژنرال! از اون پنجره تا اینجا به این حال افتادم!

درست موقعی که آقای آلفرد گفت: «از اون پنجره» برگشت و با عصا به پنجره سالن عمومی خانه سالمندان اشاره کرد. ژنرال حتی موقعی که آقای آلفرد بغل دستش نشست هم تکانی نخورد؛ البته آقای آلفرد توقع هم نداشت که او تکان بخورد. ژنرال غرق درعالم خودش بود و به دور دستها خیره شده بود. آقای آلفرد پیپش را روشن کرد و دو سه پک زد و انگار ژنرال پرسیده باشد چه خبر؟ جواب داد:

– ولله هیچ! یعنی هیچِ هیچ. همون ماجراهای تکراری همیشگی. اون بالا هم که آدم کف می‏کنه.

آقای آلفرد که اینو گفت به سمت خانه سالمندان اشاره کرد و ادامه داد:

– دخترم مارگارت از آلبرتا و سرماش شاکیه اما حاضر نیست پاشه بیاد ونکوور. حق‏ام داره. اینجا کار نیست. پسر وسطیه هم که هنوز عراقه. دلمم براش می‏سوزه…

آقای آلفرد ساکت شد. معلوم نبود که می‏خواهد بغضش را قورت بدهد یا باز دو- سه پک دیگر به پیپ‏اش بزند. هم زمان که دودها را بیرون می‏داد؛ ادامه داد:

– به‏ات بر نخوره ژنرال! اما واقعیتش اینه که به عنوان یک سرباز قدیمی نمی‏تونم مشوق بچه‏ام برا جنگ باشم.

آقای آلفرد آه عمیقی کشید و مثل ژنرال کمی به دور دستها خیره شد و بعد ادامه داد:

– مایکل هم، مایکله دیگه.امروز نیمساعته که منو معطل کرده. البته نه کار بخصوصی داریم و نه جای بخصوصی می‏ریم. دوساعتی منو می‏گذاره خونه خودمون. چرخی می‏زنم. آلبومی نگاه می‏کنم. میدونی، خونه خود آدم هر چقدر هم خالی باشه باز پر خاطره است. ولی خوب نیومد. البته، بدجور خورده تو سر ملک. مایکل دو سه ماهی میشه حتی یک خونه نفروخته.

آقای آلفرد ساکت شد. به طرف خانه سالمندان نگاهی انداخت. دل‏اش می‏خواست مایکل را با دربان در حال صحبت کردن ببیند اما خبری نبود. پاهایش را از زمین بلند کرد و روی نیمکت گذاشت. با فشار دادن عصایش بر زمین کمی خودش را عقب‏تر کشید و در حالی که به مجسمه ژنرال تکیه می‏داد مثل او به دور دستها خیره ماند.


One Response to “درد دل با ژنرال”

  1. rahgozar says:

    بلوچ جان این لینک راببینید و نطرتان را بفرمایید.
    http://tabnak.ir/fa/pages/?cid=88277

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!