Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

با عشق برای تو

February - 22 - 2010

هفته‏ای یک ساعت داوطلبانه می‏روم تا به سالمندانِ مرکز «سینیور فوکس» کمک کنم. این دفعه باید به خانم پراگ هشتاد ساله یاری برسانم تا یکی از رسید‏های خود را از میان انبوه رسیدهای‏اش پیدا کند. از همان روز اول با من قرار می‏گذارد که اگر عجله دارم و می‏خواهم تند تند او را از سرم باز کنم، بهتر است بروم دنبال کارم. به او اطمینان می‏دهم که حوصله زیادی دارم. خانم پراگ روی صندلی راحتی‏‏اش می‏نشیند، پتوی رنگ و رو رفته‏ای را که بر روی‏اش عکس کمرنگ یک پلنگ خودنمایی می‏کند روی پاهایش می‏اندازد و چشم به دست من می‏دوزد تا من یکی یکی رسیدها را که در جعبه‏های خالی کفش ریخته شده، در ‏آورم و اقلامی از آنرا برایش بخوانم. بعضی‏ها را تا شروع می‏کنم فوری می گوید:

نه!

بعضی وقت‏ها در مورد بعضی از رسیدها توضیحاتی می‏دهد. من ازطریق همین توضیحات دستگیرم می‏شود که او و شوهر مرحوم‏اش آقای هافمن خیلی با هم سفر می‏رفته‏اند.

کاری که فکر می‏کردم در جلسه اول تمام خواهد شد، به درازا کشید. استنباط من این است که پیدا کردن رسید بهانه‏ای است که خانم پراگ می‏خواهد به وسیله آن یک ساعتی با کسی از خاطرات‏اش حرف بزند. برای همین روزهایی که کار ندارم بیشتر از یکساعت می‏مانم. در این شنبه بخصوص که به شدت باران می‏بارد و من قصد کرده‏ام تا هر وقت که خانم پراگ خسته نشده با او بمانم، او دل و دماغ ندارد و دلتنگ و افسرده به نظر می‏رسد. او حواس‏اش به توضیحاتی است که من در مورد رسیدها می‏دهم و کار سریع پیش می‏رود. به او می‏گویم که سر ساعت نخواهم رفت. کمی خوشحال می‏شود و خواهش می‏کند بساط قهوه را راه بیندازم. باران هنوز می‏بارد و باد قطرات باران را به پنجره می‏کوبد. تا بر می‏گردم خانم پراگ همانطور از پنجره به بیرون خیره مانده است. زیر رسیدها چشمم به گوشه‏ی رسیدی می‏افتد که روی آن قلب قرمز رنگ کوچکی کشیده شده. آنرا که به شدت کهنه است با احتیاط از زیر بقیه رسیدها بیرون می‏آورم. در میان اقلام‏اش صندلی راحتی و پتوی پلنگ نشان هم هست. برای لحظه‏ای به قلب قرمز رنگ خیره می‏شوم و بعد نوشته زیرش را می‏خوانم: با عشق برای تو که صندلی راحتی دوست داری.

دو سه قلم اول رسید را که می‏خوانم خانم پراگ فریاد می‏زند:

خودشه...

حس می‏کنم از دیدن این رسید جوان می‏شود. چابک و پر نشاط، به طرفم می‏آید. رسید را می‏گیرد. بغض می‏کند. آنرا بو می‏کشد و می‏گوید:

آقای هافمن در همان سفری که این هدیه را به من داده بود، از داخل کابین خلبان گفت « خانمها و آقایون من هافمن خلبان شما هستم که اعلام می‏کنم عاشق دوشیزه پراگ سر میهماندار هواپیما هستم» و بعد خطاب به من گفت: دوشیزه پراگ آیا حاضری با من ازدواج کنی؟

بغض خانم پراگ می‏ترکد. از من برای کمک‏ام تشکر می‏کند و من حس می‏کنم که باید خانم پراگ را با خاطراتش تنها بگذارم


5 Responses to “با عشق برای تو”

  1. khanoomche says:

    اشکم دراومد
    چه کار خوبی می‌کنی.

  2. دفترها says:

    خاله عزیز من معتقدند:
    هیچ دو عاشقی به هم نمیرسند و یا اگه برسند با هم خوشبخت نمیشوند یا به پای هم پیر نمیشوند و از این جور چیزها…
    نتیجه اینکه : قبل از اینکه به سن خانم پراگ برسم باید فکری به حال خود بکنم!

  3. Anonymous says:

    آه..

    نق نقو

  4. Dead says:

    thanks for sharing

  5. خلیل says:

    سلام، کی این عشق و صفا هم بین ما ها پیدا می شود؟

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!