هفتهای یک ساعت داوطلبانه میروم تا به سالمندانِ مرکز «سینیور فوکس» کمک کنم. این دفعه باید به خانم پراگ هشتاد ساله یاری برسانم تا یکی از رسیدهای خود را از میان انبوه رسیدهایاش پیدا کند. از همان روز اول با من قرار میگذارد که اگر عجله دارم و میخواهم تند تند او را از سرم باز کنم، بهتر است بروم دنبال کارم. به او اطمینان میدهم که حوصله زیادی دارم. خانم پراگ روی صندلی راحتیاش مینشیند، پتوی رنگ و رو رفتهای را که بر رویاش عکس کمرنگ یک پلنگ خودنمایی میکند روی پاهایش میاندازد و چشم به دست من میدوزد تا من یکی یکی رسیدها را که در جعبههای خالی کفش ریخته شده، در آورم و اقلامی از آنرا برایش بخوانم. بعضیها را تا شروع میکنم فوری می گوید:
– نه!
بعضی وقتها در مورد بعضی از رسیدها توضیحاتی میدهد. من ازطریق همین توضیحات دستگیرم میشود که او و شوهر مرحوماش آقای هافمن خیلی با هم سفر میرفتهاند.
کاری که فکر میکردم در جلسه اول تمام خواهد شد، به درازا کشید. استنباط من این است که پیدا کردن رسید بهانهای است که خانم پراگ میخواهد به وسیله آن یک ساعتی با کسی از خاطراتاش حرف بزند. برای همین روزهایی که کار ندارم بیشتر از یکساعت میمانم. در این شنبه بخصوص که به شدت باران میبارد و من قصد کردهام تا هر وقت که خانم پراگ خسته نشده با او بمانم، او دل و دماغ ندارد و دلتنگ و افسرده به نظر میرسد. او حواساش به توضیحاتی است که من در مورد رسیدها میدهم و کار سریع پیش میرود. به او میگویم که سر ساعت نخواهم رفت. کمی خوشحال میشود و خواهش میکند بساط قهوه را راه بیندازم. باران هنوز میبارد و باد قطرات باران را به پنجره میکوبد. تا بر میگردم خانم پراگ همانطور از پنجره به بیرون خیره مانده است. زیر رسیدها چشمم به گوشهی رسیدی میافتد که روی آن قلب قرمز رنگ کوچکی کشیده شده. آنرا که به شدت کهنه است با احتیاط از زیر بقیه رسیدها بیرون میآورم. در میان اقلاماش صندلی راحتی و پتوی پلنگ نشان هم هست. برای لحظهای به قلب قرمز رنگ خیره میشوم و بعد نوشته زیرش را میخوانم: با عشق برای تو که صندلی راحتی دوست داری.
دو سه قلم اول رسید را که میخوانم خانم پراگ فریاد میزند:
– خودشه...
حس میکنم از دیدن این رسید جوان میشود. چابک و پر نشاط، به طرفم میآید. رسید را میگیرد. بغض میکند. آنرا بو میکشد و میگوید:
– آقای هافمن در همان سفری که این هدیه را به من داده بود، از داخل کابین خلبان گفت « خانمها و آقایون من هافمن خلبان شما هستم که اعلام میکنم عاشق دوشیزه پراگ سر میهماندار هواپیما هستم» و بعد خطاب به من گفت: دوشیزه پراگ آیا حاضری با من ازدواج کنی؟…
بغض خانم پراگ میترکد. از من برای کمکام تشکر میکند و من حس میکنم که باید خانم پراگ را با خاطراتش تنها بگذارم
اشکم دراومد
چه کار خوبی میکنی.
خاله عزیز من معتقدند:
هیچ دو عاشقی به هم نمیرسند و یا اگه برسند با هم خوشبخت نمیشوند یا به پای هم پیر نمیشوند و از این جور چیزها…
نتیجه اینکه : قبل از اینکه به سن خانم پراگ برسم باید فکری به حال خود بکنم!
آه..
نق نقو
thanks for sharing
سلام، کی این عشق و صفا هم بین ما ها پیدا می شود؟