دخترک سه سال دارد. پدرش که رفته است ایران؛ به دلایلی مجبور است بماند آنجا. دختر بچه اوایل، دلتنگیاش را با گریه کردن و نق زدن گذراند؛ بعد از مدتی پرخاشگر و نهایتاً گوشهگیر شد. پتو و بالشتکی بر میدارد؛ عروسکی را بغل میکند و تا موقع رفتن آن را زمین نمیگذارد. وقت آمدن و رفتن، برای سلام و خداحافظی سعی میکند تا جایی که دستانش امکان باز شدن دارند مقدار بیشتری از مرا در آغوش کوچک خود جا بدهد. دیروز به دو سه دختری که دلخواه و ایدهآل او هستند بازیای را پیشنهاد کرد و مصر شد که بپذیرند اما دخترها حاضر نمیشدند نقشی را که او میخواست ایفا کنند. یکی از دخترهایی که زیاد گروه خونیاش با او نمیخورد اعلام کرد حاضر است آن نقش را بازی کند. دخترک بر خلاف همیشه بازی با آن دختر را پذیرفت؛ لحظاتی بعد وانمود میکرد بچه اوست صدایش میزد:
– بابا بیا منو ببر پارک.
آخی نازی…اقلا این یکی جاش امنه..و امیدوارم باباش زودتر بیاد ببردش پارک.
من پسر کوچولو سه ساله ای رو میشناسم که مدتها تو ایران تا زنگ در رو میزدند میگفت بابا آمد…باباش هیچوقت نیامد!