Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

به!عجب

January - 7 - 2010

به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما

حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطق‎‏ها که ما برای والدینمان می‏کنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی می‏روند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فواره‏ای که یکهو خاموش بشود سقوط می‏کنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سه‏تا بچه‏اش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف می‏زد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که می‏گفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم می‏خواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمی‏شد. از قول پدرش می‏گفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع می‏کنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی می‏زد و می‏گفت: استغفر‏الله بعضی‏ها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلم‏ها دیده بودم که می‏روند و پلکهای مرده را روی هم می‏کشند. از خودم می‏پرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که می‏خواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچه‏هایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همه‏ی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک می‏ریخت.


3 Responses to “به!عجب”

  1. زری says:

    بله داستان همه است و همه آن داستان های آن سال ها – ایکاش نسل جدید روزی همه چیر را بفهمند و بدانند که قصه ما تلخ تر از قصه آنها بود

  2. Anonymous says:

    با درود بر قادر عزیز،

    ممنون از داستان کوتاه قشنگت که قصۀ زندگی نسل خودت را در آن خلاصه کرده ای.

    "علمی" ِ نادان

  3. Anonymous says:

    متاسفم
    برای بازماندها و برای خودمان که چقدر این سالها از همه چیزمان دور مانده ایم و این خدا هم که هی بازی اش می گیرد با ما و طعم خوبی ها را در دهانمان تلخ می کند .آیا این روزها خواهد گذشت؟
    امیدوار باشیم مثل این سی سال!

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!