به آقای علمی و سهیلا خانم و بازماندگان شاعر گمنام که خوابید در شهر ما
حسین آقا جلوی ما تمام کرد. تازه آمده بود. از همانجا گفته بود که مرگ رسیده دم دستش. دوست ما برایش از همین نطقها که ما برای والدینمان میکنیم، کرده بود اما ما هر چقدر که بگوییم در کانادا مردم تازه بعد هفتاد سالگی میروند مسافرت، پدر و مادران آنطرف آب بعد از هفتاد سالگی مثل فوارهای که یکهو خاموش بشود سقوط میکنند.
حسین آقا فقط هفتاد سال نداشت، در کشتار شصت و هفت دو سهتا بچهاش را اعدام کرده بودند. اصلاً داشت راجع به آنها و آن روزها حرف میزد. تا گفت: اسمم را گرفتند… چشمم که به ساک افتاد… جمله را تمام نکرد و خودش تمام کرد. تکانی هم نخورد. همانطور که میگفت: اسمم را که گرفتند… مکث کرد. بعد با بغض ادامه داد: چشمم که به ساک افتاد… حرف توی دهانش ماند. من فکر کردم میخواهد نفسش را تازه کند. فکر کردم آن بغض را باید یکجوری فرو بدهد. همه منتظربودیم بگوید بر سر او و همسرش چه آمد. چطور ساک را گرفتند. چطور زار زدند. در راه خانه چه کردند و بعد از آن، خانه چطور جهنم شد. اما او تمام کرده بود.
پسر حسین آقا استکانهای خالی را برده بود که دوباره چای بیاورد. تقریباً همه گفتیم لازم نیست اما پدرش آمده بود. آنهم بعد بیست سال. کسی حریفش نمیشد. از قول پدرش میگفت، بابا میگه: « از اینا تمومه. رفتن. تو تاکسی که میشینی از خود رهبر شروع میکنن. اونم از فرق سرش. میان تا لقمه خور تهِ کوچه». حسین آقا چشمهایش برقی میزد و میگفت: استغفرالله بعضیها هم میرن تا خود آسمان هفتم. اما حالا چشمهای بی برقش باز مانده بود.
من در فیلمها دیده بودم که میروند و پلکهای مرده را روی هم میکشند. از خودم میپرسیدم چرا باید آنها را ببندم؟ بگذار باز بمانند. بگذار هر چقدر که میخواهد خیره بشود. پسر حسین آقا آمد. سینی چای دستش بود. گفت: به! عجب! بابا تخفیف داده و گذاشته نفسی بکشید… جلوتر که آمد نگاهی به ما انداخت و نگاهی به حسین آقا. سینی چای از دستش افتاد. مجسمه شد. با فریادش که افتاد به پای پدر، زنش هم رسید. بچههایش هم آمدند. ما همه ساکنان غربت کنار آنها یکی شدیم. حسین آقا پدر همهی ما شد و تلخی به جانمان افتاد و هزاران اندوه ما برای هر داستان او اشک میریخت.
بله داستان همه است و همه آن داستان های آن سال ها – ایکاش نسل جدید روزی همه چیر را بفهمند و بدانند که قصه ما تلخ تر از قصه آنها بود
با درود بر قادر عزیز،
ممنون از داستان کوتاه قشنگت که قصۀ زندگی نسل خودت را در آن خلاصه کرده ای.
"علمی" ِ نادان
متاسفم
برای بازماندها و برای خودمان که چقدر این سالها از همه چیزمان دور مانده ایم و این خدا هم که هی بازی اش می گیرد با ما و طعم خوبی ها را در دهانمان تلخ می کند .آیا این روزها خواهد گذشت؟
امیدوار باشیم مثل این سی سال!