دکتر لی دیوانه شده بود. اما هیچکس نمیدانست و هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند که او را ببینند. افرادی که با دکتر لی کار میکردند متوجه شده بودند که او دکتر لی قبلی نیست، اما خیلی جربزه میخواهد که سکرتر یک کلینیک بیماری یک دکتر را اعلام بکند. زن دکتر لی یک سال قبل که هنوز دکتر کبکش خروس میخواند از او جدا شد. اگر حرف خانمش را ملاک قرار بدهیم او میگوید دکتر دیوانه به دنیا آمده! اما خوب هر کس که عصبانی باشد اغراق هم میکند.
ناگفته نماند که مادر دکتر میگوید «دکتر هفت ساله که بود با تفنگ بادی گربه همسایهرو زد و کشت». اما خوب هم دکتر و هم گربه جفتشان بدشانسی آورده بودند و الا ساچمه شلیک شده از تفنگ بادی یک بچه بازیگوش که نمی رود بنشیند در گیجگاه یک گربه. بعضی وقتها زندگی برای آدم پرونده میسازد. بعضی وقتها هم ما برای آدمها پرونده میسازیم. مثلاً همین دکتر لی بنده خدا را در نظر بگیرید. شما می شوید خواننده. من هم میشوم نویسنده. ذهن من عینکش را میگذارد و از میان انبوه اسمهایی که شنیده «لی» را بر میدارد. یک عدد لقب «دکتر» هم میبندد به نافش. من هم در جا این دکتر لی من در آوردی را دیوانه میکنم. خالق بودن این حسنها را دارد.هر بلایی که دل خالق بخواهد سر مخلوق در میآورد کسی هم اعتراضی نمیکند. بعد برای شما مینویسم که دیوانگی دکتر لی را هیچکس نمیدانست و شما هم چون دیوانگی خیلیها را بعدها تشخیص دادهاید میپذیرید که چنین حرفی درست باشد. این را که پذیرفتید برای من خیلی راحت است که برایتان بنویسم هنوز بیماران زیادی اصرار داشتند او را ببینند! چون غیر ممکن است شما افرادی را که اصرار داشتهاند بروند و از دیوانهای کمکی، شفایی، معجزهای بخواهند ندیده باشید. حرفهایی از قبیل حرفهای سکرتر و همسر و مادر هم اینقدر به گوشمان خورده است که شما هم آن دوسه تایی را که من نوشتم بدون هیچ قسم خوردنیبپذیرید.
بگذریم، یادم رفت اصلاً چرا حرف به اینجا کشید. اهان یادم آمد! امروز خود من کنجکاو شدم و رفتم که دکتر لی را ببینم. در مطبش جای سوزن انداختن نبود. سکرتر حاضر نبود به من نوبت بدهد. گفت تا همین بیماران را ببیند روز تمام شده. آهسته طوری که کسی نشنود به او گفتم:
من میدونم که دکتر دیوونه است! بهش بگو حتماً میخوام ببینمش. خیلی مهمه. و الا در عرض دو دقیقه با یک پاک کن تو و این مطب و دکتر و همه این تشکیلات رو از داستان خودم پاک میکنم.
سکرتر به من نگاه کرد و اسمم را نوشت و گفت بفرمایید بنشینید! کیف کردم. مخصوصاً شانههایم را انداختم بالا و در حالی که با لبخند به او نگاه میکردم سلانه سلانه به طرف یک صندلی که تازه خالی شده بود راه افتادم. خوب سر جای خودش نشانده بودماش. به هر حال باید میدانست که من او را آنجا گذاشتهام. نمیتواند به خود من نوبت ندهد.
لحظاتی بعد سکرتر رفت داخل دفتر دکتر. بیرون که آمد، دکتر هم پشت سرش بیرون آمد. درست همانطور که حدس زده بودم به من اشاره کرد که بروم داخل! چند تا از منتظرین زیر لب چیزی گفتند اما کسی اعتراضی جدی نکرد. وقتی با دکتر تنها شدم با صدای بلند خندیدم و با اشاره به رنگ و روی پریدهاش گفتم:
-اهان! دکتر لی، فکرشو نمیکردی یکی پی به دیوونگیت ببره؟ ولی نترس من اومدم با تو یک معامله بکنم.
دکتر لی که دست به سینه ایستاده بود به میزش تکیه داد و با یک دست چانهاش را گرفت و پرسید:
-چه معاملهای؟
گفتم: تو برای دادگاه من بنویس که من کاملاً سالمم و میتونم بچههامو ببینم من هم در عوض برای خوانندگانم خواهم نوشت که تو دکتری کاملاً سالم هستی.
دکتر لی بازو بند فشار خون را بر داشت و آمد به طرفم و گفت:
– تو باز دواهاتو نخوردی؟!
با اعتراض گفتم:
-میخوای بگی من دیوونهام؟ دلیلی هم برا این ادعات داری؟
گفت:
– بعله جانم. آخه دکتر لی کیه؟ من دکتر ادواردم. دکتر تو. تو هم نویسنده نیستی. روزنامه پخش میکردی. حالا هم مدتیه که مریضی!
جناب رادبوی گرامی با درود و مهر. به به می فرمودید اسپند دود می کردم. اینطور سر زدن بی خبر آنهم برای حقیر که سی و پنج درصد ماهیچه های قلب کار میکنند خطر مرگ به همراه دارد. در مورد ایرادات نوشته حق با شماست اما شما که با زندگی من و ایرادات خود من آشنائید داستان جای خود دارد. آنچه را که گفتید در جا اصلاح خواهم کرد. ایرادات نا گفته را هر وقت لطف کردید بر طرف خواهم کرد. این کرم هر شب به روز کردن وبلاگ بد کرمی است دقت را از آدم می گیرد. فکرش را بکنید یکی درک نداشته باشد دقتش را هم حراج کند داستانها بهتر از این از آب در نخواهند آمد. مرسی از توجه و درک و دقتت و لطف کامنت گذاشتنت. ارادت قادر
نه بلوچ جان
نه شما دیوانه اید و نه دکتر لی! دیوانه من هستم که از این داستان این همه لذت بردم.داستانی که به هیچ صراطی مستیم نیست در هر پاراگرافاش پرده ای می افتد، رازی برملا می شود و هیچکدام هم قابل پیش بینی نیست.
ولی حدس میزنم که خوب نخواندیاش و الا یک سری اشکالات حتمن به چشمت می خورد.
مثلا ، مرد به دکتر می گوید : ولی نترس من اومدم با تو یک معامله یکنم
دکتر لی می پرسد : چه پیشنهادی؟
که در واقع باید می گفت : چه معامله ای؟
از این نوع اشکالات که در واقع ناشی از عجله است انگار.
خلاصه بسیار زیبا بود زنده باشی!