Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

راز آقای تامبسون

October - 25 - 2009

دختر کوچکم از ترس صورتش مثل گچ سفید شده بود. پله‏ها را با چنان سرعتی بالا آمد که موقع حرف زدن نفسش بند آمد اما بالاخره توانست بفهماند که در حیات خانه ما یک روح مشغول قدم زدن است! با تبلیغاتی که برای هالوین می‏شد من هم جای او بودم روح می‏دیدم. خانم گفت همان روز در انترنت خوانده که شب هالوین ارواح به زمین می‏آیند. با تعجب به او نگاه کردم و گفتم اگر هم درست باشد هنوز یکهفته مانده تا هالوین. گفت خوب ارواح هم اشتباه می‏کنند. دختر بزرگم که خودش را رسانده بود بالا گفت چون خانه‏ی ما نزدیک قبرستان هست این زودتر از بقیه آمده. بدون توجه به حرف آنها خودم را به در بالکنی رساندم تا ببینم ماجرا چیست. همه به دنبالم آمدند اما کنار پله‏ها ایستادند. اسکلتی که فقط پوست نازکی بر استخوانهایش باقی بود و پیراهن سفیدی بر تن داشت زور می‏زد که در بالکنی خانه ما را را باز کند. چشمش که به من افتاد بی حرکت ایستاد، نگاه کرد و لبخند زد. تک و توکی از دندانهایش سرجایش بود بقیه افتاده بودند. قیافه‏اش ترسناک بود. به نظرم رسید همسایه ما آقای تامبسون قصد داشته سربسر بچه‏ها بگذارد و مجسمه‏ای را که با رموت کنترل کار می‏کند یواشکی گذاشته آنجا. این فکر به من جرأت داد تا بروم و کاملاً به در بچسبم. روح به من با دست اشاره کرد که در را باز کنم. در مورد مجسمه بودنش شک کردم. با سر به درخواست روح جواب منفی دادم. ناگهان چنان برآشفته شد که دمپایی ابری خودش را درآورد و شروع کرد به کوبیدن شیشه . به صورت غیر ارادی به سمت پله‏ها جایی که خانم و بچه‏ها سنگر گرفته بودند دویدم. دخترها گفتند باید ماسکهای هالوینمان را بپوشیم تا گول بخورد و فکر کند ما هم روح هستیم. و بدون معطلی در چشم به هم زدنی رفتند بالا نه تنها ماسکهای خودشان را پوشیدند بلکه ماسک مرا هم که یک لباس خرسی بود آوردند. روح با دیدن دو تا دختر در لباس گرگ و گوسفند به وجد آمد و شروع کرد بالا و پایین پریدن و دور خودش چرخیدن. من هم تشویق شدم لباس خرسی‏ام را پوشیدم. روح که چشمش به من افتاد روده بر شد از خنده. خانم که روح را خندان دید کمی بیشتر جرأت کرد و آمد وسط. حالا من و دخترها دور اتاق می‏دویدیم و روحی را که به خانه ما حمله کرده بود سرگرم می‏کردیم. خانم گفت خارجیها با این کارشان ارواح را لوس می‏کنند. همینمان مانده که برای ارواح برقصیم. همین حالا به روش خودمان فراریش خواهم داد. او بلافاصله به طرف گاز رفت آنرا روشن کرد و یک مشت اسپند ریخت روی آن. دود اسپند که در خانه پیچید آژیر آتش نشانی خانه شروع کرد به آژیر کشیدن. روح چنان عصبانی شده بود و در را تکان می‏داد که احتمال داشت در کنده شود. من و دخترها رقص را کنار گذاشتیم و هر کدام پارچه به دست دودها را از جلوی دستگاهی که آژیر می‏کشید دور می‏کردیم. خانم معتقد بود صدای آژیر را که قطع کنیم بوی اسپند روح را فراری می‏دهد. من حواسم به بیرون بود که روح در را از جا نکند. چشمم به آقای تامبسون افتاد که آهسته و پاورچین با یک پتو درست حالتی را به خود گرفته که انگار قصد دارد جانوری را بگیرد. فوری لباس خرسی‏ام را در آوردم و به سمت در رفتم. روح که غرق تماشای خانواده ما بود متوجه حضور آقای تامبسون نشد و او توانست پتو را دور او بیندازد و او را بغل کند. با کمال تعجب روح بدون هیچ مقاومتی در بغل آقای تامبسون آرام گرفت. در را که باز کردم آقای تامبسون که از خجالت مثل لبو شده بود گفت بودجه آسایشگاه روانی را که قطع کردند و تعطیل شد مجبور شدم مادرم را درخانه نگهداری کنم. بعد در حالیکه مادرش را می‏برد خطاب به او گفت:
تو نباید بیایی بیرون اگه همسایه ها به پلیس زنگ بزنن من دچار دردسر میشم.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!