ده روز قبل مرد قرارداد کرایه خانه را برای سر برج امضاء کرده بود. حالا بعد ده روز دفعه دوم که به مدیر ساختمان زنگ زد او با عذر خواهی گفت ساعت هفت شب خانه آماده تحویل است. مدیر ساختمان مشخص کرد که برای این بهم ریختگی از شرمندگی مرد بیرون خواهد آمد. مرد که از یازده صبح هتل را تحویل داده بود در خیابانها میچرخید. درست است که پیاده نبود اما ماشینش هم که رویزرویس نبود با آن ابوتیاره در این باد و بوران چه لطفی داشت گشتن. با خودش میگفت:
– ده شب هتل خوابیدم. تا ساعت هفت هم روش!
حالا همان ساعت هفت است. مدیر ساختمان از جلو و او از عقب پلهها را بالا میروند. مدیر، یک نفس، مستأجر قبلی را برای این تأخیر سرزنش و مرتب عذر خواهی میکند. مرد با خودش میاندیشد که اگر مدیر فقط کلیدها را میداد و میرفت بهتر بود.
در خانه هیچ چیز نیست. مرد سه چهار نایلون مواد غذایی را که خریده داخل یخچال میگذارد. تا مدیر ساختمان حرفهایش تمام میشود ساعت هم از هشت میگذرد. صدای باد و باران را به راحتی میشود شنید. مدیر ساختمان به طرف تنها صندلیای که در خانه مانده میرود. آنرا برمیدارد و قصد میکند که خارج بشود. مرد از مدیر ساختمان میخواهد، صندلی را تا فردا که وسایل خواهد خرید بگذارد. مدیر به صندلی رنگ و رو رفته نگاهی میاندازد و میگوید:
– اصلاً بماند همینجا. فردا هم نمیبرمش.
بینشان تعارف بیهوده رد و بدل میشود و هر دو به خنده میافتند. در سکوتی که برقرار میشود احتمالاً هر دو به این میاندیشیند که بود و نبود آن صندلی در خانه خالی چه فرقی دارد. مرد میگوید:
– همین که خانه خالی خالی نباشد…
و مدیر ساختمان دوبار «البته» را تکرار میکند و میرود. مرد صندلی را از جایی که مدیر ساختمان گذاشته برمیدارد و آن را کمی آنطرفتر میگذارد. حالا در و دیوار را برانداز میکند. باد زوزه میکشد و قطرات باران به پنجره کوبیده میشوند. مرد که چشمش از شیشه پنجره به سیاهی شب افتاده به پردههای زیبایی فکر میکند که برای آنجا خواهد خرید. با خودش تکرار میکند:
– درستش خواهم کرد. بعد با گامهای کشیده میرود جلوی در ورودی میایستد و نشیمن خانه را برانداز میکند. به نظرش میرسد مبلی را که همانروز در یک مبل فروشی دیده انتخاب مناسبی است. حالا فکر میکند حق با فروشنده بود. تابلو را هم با مبل بخرد کلاً آنطرف خانه تکمیل میشود. یکی دو خمیازه خستگی را در او بیدار میکند. کفشهایش را در میآورد و وارد خانه میشود. به خودش میگوید:
– بفرمایید
جایی وسط اتاق دراز میکشد. عجب سکوتی. از هر طرف که نگاهش میگذرد صندلی را میبیند. با خود میاندیشد که درخواستش برای صندلی بیهوده بوده. همانطور که به صندلی خیره شده حس میکند بین او و صندلی تشابهی هست. صندلی هم تنهاست همانقدر که خود او تنهاست. صندلی رنگ و رو رفته و کهنه است. عمر خودش هم از نیمه گذشته. جاهایی از صندلی پاره شده به خودش که میاندیشد قاه قاه میخندد. صدایش در خانه خالی میپیچد. با خودش میاندیشد:
– نکند من دیوانه شدهام!
بلند میشود. باز هم صندلی را میبیند. چرا صاحبش همه چیز را برده صندلی را گذاشته؟ باز به خودش فکر میکند. همه چیز رفته فقط خودش مانده. بلند میشود با صدای بلند میگوید این مسخره است. صندلی را برمیدارد با گامهای بلند تا آشپزخانه میرود و آنرا آنجا میگذارد. یادش میآید که باید برای آشپزخانه و وسایلش لیستی تهیه کند، اما همزمان خستگی هم به سراغش میآید. بی هوا روی صندلی می نشیند، اما هنوز ننشسته بلند میشود. دلش نمیآید روی صندلی بنشیند. صندلی تنها همراه اوست. در آنصورت نباید آنرا اینجا کنج آشپزخانه رها کند. دوباره آنرا برمیدارد میبرد میگذارد سرجایش و کنارش دراز میکشد. نور چراغ مستقیم در چشمان اوست. صندلی را میکشد جلو و زیر آن میخوابد. حالا زیر صندلی را میبیند. آنجا کسی با ماژیک نوشته: انسان موجود تنهایی است. با خودش فکر میکند چرا باید کسی آنرا آنجا نوشته باشد؟ همین جمله او را میبرد به سالها قبل. به کودکی. به پدر و مادر، کوچه و خیابان و دوست و مدرسه. نگران امتحانات. منتظر نتایج. پشت کنکور. دانشگاه. ازدواج. تظاهرات. انقلاب، بچه، آوارگی، اختلاف، جدایی و باز چشمش به نوشته میافتد و به خانهی خالی و تنهایی برمیگردد. همانطور که دراز کشیده خودکار را از جیبش در میآورد در جمله زیر صندلی بین موجود و تنهایی ابروباز میکند و مینویسد:
– خیلی
یک خیلی بین موجود و تنهایی
October - 5 - 2009
گاهی تنهایی هم لازمه تا از شلوغی فرار و کمی راحت دراز بکشی. اگر خوابت نبرد کمی هم فکر کنی به آنچه بوده و هستیم؛ بدون زر زدن.
جانا سخن اززبان ما میګویی – چقدر زیبا بود
):
NeghNeghoo
به نظر من اما ادم موجود تنهایی نیست .ما خودمون و داریم و افکارمون و ودنیای زیبایی که درش همیشه کسی ست که به حرفهامون گوش کنه.کسی که باید پیداش کنیم .ناامید نباشیم