پدرم قبر پدرش را گم کرده بود. برای من چندان مهم نبود، اما این برایم مهم بود که او نگران نباشد. برعکس، او از این قضیه سخت نگران بود. پیشانیش پر چروک میشد. دستش را میگذاشت جلوی دهانش و به یک نقطه خیره میشد. فقط گاهی، آهی میکشید. به او گفتم نباید نگران باشد ما به قبرستان خواهیم رفت و به هر قیمتی شده قبر پدرش را پیدا خواهیم کرد. پدر گفت قبر پدرش در قبرستان قدیمی بوده که سیل آنرا برده. از خشکسالی گفت و خست آسمان و پر دردی زمین. پدرم پای پیاده به دنبال پدرش دویده بود تا بیرون شهر. برای نماز در طلب باران. باران تا مردن پدرش نباریده بود. بعد مرگ پدرش چنان باریده بود که قبرستان را سیل برده بود.
قلم و کاغذی آوردم. قبرستانی در مسیر سیلی کشیدم. بعد نشانش دادم که وقتی سیل میآید فقط کوپههای روی قبرها را با خود میبرد. قبرها و مردهها سر جایشان میمانند. با ناباوری به کاغذ نگاهی انداخت. به رودخانه و کپههای خاکی که میبرد خیره شد. چروکهای پیشانیش مثل قبرستانی که سیل برده بود صاف شد. به من نگاه کرد و خندید.
حالا فانوس به دست آن موقع شب من و او داشتیم به قبرستان قدیمی میرفتیم. او از جلو میرفت. باید هم میرفت. چراغ در دست او بود. من از عقب میدیدم که چراغ او دود میزند.
اما هر چه داد میزدم باد صدا را میبرد. میخواستم به او بگویم زور باد همیشه به فانوس چربیده، اما به قبرستان رسیده بودیم. باد چراغ را هم خاموش کرد. نمیدانستم کجای قبرستان ایستادهایم. کمی با پدر جر و بحثمان شد. او هم نمیدانست کجای قبرستان ایستادهایم. خفاشها میپریدند. سگها از نزدیک و دور پارس میکردند و صدای زوزه گرگها میآمد. من داد زدم: اینجا قبرستان پدر تست چطور نمیدانی کجایش ایستادهایم؟ چهره پدر را نمیدیدم اما از سکوتش میدانستم نگران است. گاهی به چراغ بد و بیراه میگفت. گاهی به باد و گاهی به شانس بد خودش. من با صدای پشیمانی و دلجویی گفتم پدر به خانه برویم. صبح که بشود بهتر میشود هر قبری را پیدا کرد. پدر با صدای خستگی و امید گفت تو چراغ خاموش را بردار و برو من منتظر میمانم تا ماه بیرون بیاید. قبر پدرم را که پیدا کردم نشانی خواهم گذاشت و خواهم آمد.
از آن روز تا حالا هر صبح که بیدار میشوم نگاه میکنم. پدرم هنوز نیامده. من دلتنگ و نگران پدرم هستم.
سلام بلوچ گرامی ! این داستان بسیار سمبولیک و زیباست .برای من جالب است که اینجا بیشتر جنبه یک وبلاگ طنز را داشت اما روز به روز دارددر زمینه ادبیات مدرن جدی ترمیشود امیدوارم که این داستان های کوتاه پرمحتوا وسوررالیستیکی را همچنان ادامه دهی موفق و سالم و شاداب باشی
بلوچ جان …جون حضرت عباس ما اخبار داخلی ایران را می خونیم بسمونه.
دلتنگی و دلمردگی ما دیگه شده مریضی و از سکته و سرطان کارسازتر.
جون حضرت عباس فعلا از این داستان های غمگین فاکتور بگیر.
دلشاد باشی