Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

نسل دلتنگ

September - 15 - 2009

پدرم قبر پدرش را گم کرده بود. برای من چندان مهم نبود، اما این برایم مهم بود که او نگران نباشد. برعکس، او از این قضیه سخت نگران بود. پیشانیش پر چروک می‏شد. دستش را می‏گذاشت جلوی دهانش و به یک نقطه خیره می‏شد. فقط گاهی، آهی می‏کشید. به او گفتم نباید نگران باشد ما به قبرستان خواهیم رفت و به هر قیمتی شده قبر پدرش را پیدا خواهیم کرد. پدر گفت قبر پدرش در قبرستان قدیمی بوده که سیل آنرا برده. از خشکسالی گفت و خست آسمان و پر دردی زمین. پدرم پای پیاده به دنبال پدرش دویده بود تا بیرون شهر. برای نماز در طلب باران. باران تا مردن پدرش نباریده بود. بعد مرگ پدرش چنان باریده بود که قبرستان را سیل برده بود.
قلم و کاغذی آوردم. قبرستانی در مسیر سیلی کشیدم. بعد نشانش دادم که وقتی سیل می‏آید فقط کوپه‏های روی قبرها را با خود می‏برد. قبرها و مرده‏ها سر جایشان می‏مانند. با ناباوری به کاغذ نگاهی انداخت. به رودخانه و کپه‏های خاکی که می‏برد خیره شد. چروکهای پیشانیش مثل قبرستانی که سیل برده بود صاف شد. به من نگاه کرد و خندید.
حالا فانوس به دست آن موقع شب من و او داشتیم به قبرستان قدیمی می‏رفتیم. او از جلو می‏رفت. باید هم می‏رفت. چراغ در دست او بود. من از عقب می‏دیدم که چراغ او دود می‏زند.

اما هر چه داد می‏زدم باد صدا را می‏برد. می‏خواستم به او بگویم زور باد همیشه به فانوس چربیده، اما به قبرستان رسیده بودیم. باد چراغ را هم خاموش کرد. نمی‏دانستم کجای قبرستان ایستاده‏ایم. کمی با پدر جر و بحثمان شد. او هم نمی‏دانست‏ کجای قبرستان ایستاده‏ایم. خفاشها می‏پریدند. سگ‏ها از نزدیک و دور پارس می‏کردند و صدای زوزه گرگ‏ها می‏آمد. من داد زدم: اینجا قبرستان پدر تست چطور نمیدانی کجایش ایستاده‏ایم؟ چهره پدر را نمی‏دیدم اما از سکوتش می‏دانستم نگران است. گاهی به چراغ بد و بیراه می‏گفت. گاهی به باد و گاهی به شانس بد خودش. من با صدای پشیمانی و دلجویی گفتم پدر به خانه برویم. صبح که بشود بهتر می‏شود هر قبری را پیدا کرد. پدر با صدای خستگی و امید گفت تو چراغ خاموش را بردار و برو من منتظر میمانم تا ماه بیرون بیاید. قبر پدرم را که پیدا کردم نشانی خواهم گذاشت و خواهم آمد.
از آن روز تا حالا هر صبح که بیدار می‏شوم نگاه می‏کنم. پدرم هنوز نیامده. من دلتنگ و نگران پدرم هستم.


2 Responses to “نسل دلتنگ”

  1. زری says:

    سلام بلوچ گرامی ! این داستان بسیار سمبولیک و زیباست .برای من جالب است که اینجا بیشتر جنبه یک وبلاگ طنز را داشت اما روز به روز دارددر زمینه ادبیات مدرن جدی ترمیشود امیدوارم که این داستان های کوتاه پرمحتوا وسوررالیستیکی را همچنان ادامه دهی موفق و سالم و شاداب باشی

  2. Anonymous says:

    بلوچ جان …جون حضرت عباس ما اخبار داخلی ایران را می خونیم بسمونه.

    دلتنگی و دلمردگی ما دیگه شده مریضی و از سکته و سرطان کارسازتر.

    جون حضرت عباس فعلا از این داستان های غمگین فاکتور بگیر.

    دلشاد باشی

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!