در این داستان من به تنهایی سراغ قهرمان داستان نخواهم رفت. با هم و یواش یواش به سراغش میرویم. مواظب باشید ممکن است من بر اثر عادت یکهو وسط همین کاغذ دار و طناب و اعدام یا شلاق و تعزیر راه بیندازم حتماً به من گوشزد کنید چون در این داستان بنانیست کسی بمیرد یا سرطان بگیرد یا زانوی غم در بغل بگیرد. به خود قهرمان داستان هم اگر خواست گریه و زاری راه بیندازد بی محلی کنید. فقط بر اثر عادت این کار را میکند.
قهرمان داستان در مرکز شهر ونکوور در یک آپارتمان زیبا زندگی میکند. حالا ساعت هفت بعد از ظهر است. همینطوری که منتظرش هستیم سوت بزنید. سوت زدن داستان را شادتر میکند. نگران نباشید یواش یواش سر و کلهاش پیدا میشود. ببینید! آنجاست. تیپش را نگاه کنید:
شلوارک و پبراهن “تامی” و کلاه بیسبالی!
نترسید! حواسش به قدری پرت است که ما را نخواهد دید. میرود داخل آن قهوه خانه. این کار آخر هفتههای اوست. اُ امروز کلی ولخرجی کرد! کیکِ هویج!
بیایید برویم سراغش. اصلاً نگران نباشید من با او طرف میشوم. بیایید دنبال من.
– سلام آقا
– ؟
– اِهه. من نویسنده هستم!
– به عجب سعادتی. آقا شما رو به خدا کمی از بدبختیهای ما بنویسین!
چه بدبختیای جناب؟ شما مگر حالا توی یکی از بزرگترین شهرهای جهان که در یکی از زیباترین استانهای دنیا واقع شده توی یک قهوه خانهی شیک در حال میل کردن کیک و قهوه نیستید؟
– ای ی ی ی آقا از دلِ بنده که خبر نیستین!
– آقا! دل و بگذارین کنار جواب من و بدین!
– دِ مشکل همینجاست دیگه! دل و نمیشه گذاشت کنار.
– عجب پس دلِ سرکار سوار جنابعالیست؟
– یعنی چه؟ این همه کشت و کشتار و خون و خون ریزی و تجاوز…
– ببخشین شما جزو چه حزب و گروهی هستین؟
– اُ نه نه نه، اشتباه نکنین من جزو هیچ حزب و گروه و دستهای نیستم. اصلاً از همون کوچکیها از اینطور ادا بازیها بدم میومد.
– پس به شما چی که کی کی رو میکشه.
– بعله؟! یعنی عکسالعمل نشون دادن در مقابل ظلم و جور و ستم لازمهاش اینه که آدم جزو چریکهای…
– نه جانم. نه. لازمهاش اینه که اون عکسالعمل و بری هونجایی که ظلم و جور و ستم میشه نشون بدی. اینجا عجالتاً کیک و قهوهای رو که پولش و دادی میل کن.
– قاه قاه قاه. اینا کیا هستن؟
– اینا خوانندههای من هستن. حواست باشه که با هزار بدبختی تا اینجا با من اومدن. منتظر بهانه هستن. فراریشون ندی ها!
– شما بهش چیزی بگین! من سه نفر از افراد خونواده مو از دست دادم. دنیا داره غارت میشه. آدم داره توی یه زندون بزرگ خفه میشه…
– آقا، آقا! اینا دیگه حالشون از این حرفا به هم میخوره. حوصلهی اینطور چیزارو ندارن. بسه دیگه! چقدر شرح بدیم که چطوری میگیرن، چطوری شکنجه میدن، چطوری میکشن؟ خیلی دلخورید برید یک کاری بکنین.
– چه کاری؟ مگه به همین راحتیه؟
– نه خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخته. ولی دلیل نمیشه چون اون سخته شما تن بدین به کار آسون و بیهوده.
– قاه قاه قاه اصلاً میدونی چیه من شک دارم که شما نویسنده باشین. شما مأمور دولتین! آره یک جاسوس کثیف و ضد مردم. این خوانندههای تو هم یه مشت آدمای بی درد هستن!
خانمها! آقایان! بیایید برویم. من اجازه نمیدهم قهرمان داستان من و یا هر قهرمانی به خوانندههای من توهین کند.
برویم از نم نم باران لذت ببریم. نگاه کنید به قهرمان داستان که چه چشم غرهای میرود به مردی که روی میزش نشست. بدش میآید. میخواهد تنها باشد. یکساعت همینجا همینطوری مینشیند. بعد میرود جنسها را از پشت ویترینها نگاه میکند. در همهی مدت غصه میخورد. آخرش میرود میخوابد. صبح زود باید برود سرِ کار. قسط خانه دارد. قسط ماشین دارد. تازگیها سرویس کامل اتاق خواب هم خریده. میخواهد برای آخر هفته ها هم یک کار پیدا کند. پیش خودمان بماند آن کار را که پیدا کرد، قهوه خانه آمدنش هم تمام میشود.
این داستان زندگی روزمره اغلب ماست..چشم به هم می زنیم پیر شدیم و فقط دنبال ظواهر زندگی دویده ایم. دنبال یک زندگی سپید و سیاه بی ارزش.