Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

علاقه مفرط پرزیدنت به مشایی، منتهی شده به زد و خورد کابینه‏ای. هنوز خبرها لحظه‏ای تأیید و تکذیب می‏شوند. بر اساس آخرین اخبار چهار وزیر از کابینه برکنار شده‏اند. به آقای پرزیدنت گوشزد می‏کنند که در چنین حالتی دولت، هشت روز قبل از تمام شدن عمرش دارفانی را وداع خواهد گفت. محمود‏خان سرش را می‏خاراند و پیغام می‏دهد سه تا از آقایان برگردند. شوربختانه وزیر ارشاد که از قفسِ باز، گریخته حاضر نیست دوباره به آن بازگردد. در سطوح بالای هِرم حَرم، جنگ رسیده به مرحله تن به تن. جای دوری نروید. محکم بنشینید بغل رادیو. هنوز جلسه تحلیف و معرفی وزرا به مجلس و تأیید کابینه در پیش است. اوج ماجرا موقعی است که بزن بزن بر سر پست‏های، کشور و دفاع و نفت شروع شود. حتماً حواستان باشد بچه‏های کوچک دور و بر نباشند. اینطور که آقایان پیش می‏روند فحش‏ها چاله میدانی و زد و خوردها خرکی خواهد بود.


3 Responses to “آن مشایی که عشقش کشت دولت ما را”

  1. Anonymous says:

    افعال , اول شخص جمعند چون این روز ها عجیب همه عین هم فکر می کنیم و
    احساس می کنیم. و این عجیب است . شاد ترین و عجیب ترین بخش قضیه . انگار
    دوباره فتح کرده باشیم شهرمان را بعد از قرن ها . که حالا تهران باز شهر
    من است , که مردمش کسان منند دوباره . دوباره شهر ماست !… و این لذت
    بخش است . و وقتی در شهر راه می روم لبخند می زنم بی اختیار . بگذار
    حرامی ها ده ها هزار باشند . ما میلون ها نفر هستیم و همه با هم . اینجا
    شهر ماست و آنها هیچ چیز نیستند . نمی دانی که این روز ها چقدر مردم با
    هم مهربان شده اند . شده ایم مثل یک خانواده . همه کس و خویش :

    می دانی؟ , نمی دانم چطور پیش آمد . نمی دانم چطور شد که این همه
    سال از هم دور افتادیم و هر کداممان جدا , در حالی که اینقدر همه شبیه هم
    بودیم این همه سال ها . اما یک چیز را می دانم . اینکه دیگر هیچ چیز مثل
    سابق نیست و مثل سابق نخواهد شد . نمی گویم بیدار شده ایم که شاید هیچوقت
    خواب نبودیم این همه سال , اما همدیگر را پیدا کردیم و باور کردیم .
    باورت می شود که ما قوم جدا افتاده و گم , همدیگر را پیدا کنیم ؟
    پوف , حرف زیاد است . اگر صد برابر این هم بنویسم انگار هیچ ننوشته ام .
    پس بی خیالش می شوم :
    فقط خواستم بگویم که من هنوز هستم . شما چطور ؟

    ———–

    عنوان این نوشته:

    فقط خواستم بگویم که من هنوز هستم شما چطور؟

  2. Anonymous says:

    با سلام .این نوشته را که در زیر برایتان می گذارم نوشته ی زیبایی از یکی از بچه های وبلاگ نویس در ایران است .او از حال و هوای خودش و دیگر کسانی که با گوشت و پوستشان این جنبش را لمس می کنند نوشته است
    ——
    سلام

    می خواستم بگویم که من هنوز جزء شهدا نشده ام :
    می خندم مثلن … اما راستش را بخواهید خنده ندارد . هر وقت بر می گردیم
    از تجمعات این روزها , در حالی که نفس به زور بالا می آید از آن همه گاز
    و دود و آتش و مغزمان انگار پخته شده از این همه گرما و توحش که موج می
    زند همه جای شهر , بعد از دوش آب سردی و رفع عطش کردن و بعد از فریاد زدن
    سر بام , تازه وقتی بقیه می خوابند اشک من راه می افتد , که باز سالم
    برگشتم … نه اینکه فکر کنید مثلن له له میزنم برای شربت شهات , یا
    اینکه تنم می خارد برای بیداد گاه اوین . نه والله . اما … چطور بگویم
    ؟ مثلن , بعد از خبر شهادت سهراب بود ( روز بعدش گمانم) که مادر گفت
    برویم سمت خانه شان که به مادرش تسلیت بگوئیم . رفتیم . نشستیم پائین
    ساختمان , جلوی خانه اش و شعار دادیم و سرود خواندیم و شمع روشن کردیم
    … سر آخر مادرش آمد بیرون . خواهش کرد که برویم چون نگران جانمان است .
    مادر رفت و تسلیت گفت . من جم نخوردم . وقتی برمی گشتیم مادر گفت که چرا
    برای تسلیت نیامدم ؟ گفتم : چطور می آمدم ؟ چطور به چشم هایش نگاه می
    کردم ؟ چه می گفتم اصلن ؟ می گفتم , ببخشید که سهراب رفت و من هستم ؟ از
    من بر نمی اید مادر . این همه شرمندگی از توان من خارج است . مادر تشر زد
    که خجالت ندارد . مگر نشسته ای خانه که این همه خجالت می کشی ؟ مگر روزی
    که ندا را کشتند , همان ساعت بیشتر از صد متر فاصله داشتی با او ؟ نداشتی
    . شانس بود … پرسیدم : شانس ؟ شانس من یا شانس او ؟ خوش شانسی یا بد
    شانسی ؟ مادر سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت …
    روزگارمان غریب است این روز ها . خیلی غریب . چه بگویمت که چه
    ها دیدیم این روز ها … چطور توضیح بدهم که یاد گرفتیم احساسات و
    افکارمان را بخش بخش کنیم این روز ها ؟ که شب ها ساعت ده وقت فریاد است
    , که تمام خشممان را می ریزیم در حنجره یمان و فریاد می زنیم در دل شهر
    چون وقتش همان آن است , که چطور شب ها اشک می ریزیم برای کسانمان و
    کسانشان , از سر درد , چون وقتش همان وقت است . که چطور می خوانیم و می
    خوانیم و هر چیز را با چه عطشی می خوانیم که بفهمیم فردا چه باید بکنیم و
    چطور , چون رهبری نداریم و خودمان رهبریم . فقط اخبار نمی خوانیم , رمان
    , داستان, نمایشنامه , تاریخ … هرچه دستمان برسد می خوانیم . از
    چکسلواکی می خوانیم و از یونان و از شیلی و از تاریخ خودمان , از جنبش
    دهه ی هفتاد فرانسه می خوانیم … هر چه که شاید به کارمان بیاید … بعد
    سخت ترین قسمت زندگی شروع می شود . می ترسیم . واقعن می ترسیم . از فردا
    می ترسیم . از فردائی که باید برویم خیابان . از مرگ نمی ترسیم
    , از کتک خوردن و از زخم برداشتن هم … از دو چیز می ترسیم . اول اینکه
    باز چیز هائی ببینیم که کابوس شب و روزمان بشوند و دوم از اسیر شدن …
    اما فردا که می شود می رویم باز . و این بار نه از خشم خبری است نه از غم
    و نه حتی از تحلیل یا ترس . در خیابان فقط باید بود . فقط جای صبر است و
    حضور است و آرامش
    (بقیه در پایین)

  3. روزنامه نگار ناموجود says:

    «ومکرو و مکرالله والله خیر الماکرین». مصداق ماجرای کودتاچیان است و مصیبت هایی که هر روز دچارش می شوند.

Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!