Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

بحث برگها

May - 31 - 2009

پاییز بود. خانم اُلسون جلوی پنجره ایستاده بود و به درختی که درست جلوی پنجره اتاقش بود نگاه می‏کرد. برگها انگار در افتادن با هم مسابقه گذاشته بودند. خانم السون بدون آنکه روبرگرداند گفت:
آقای پیترسون من فکر می‏کنم برگها اصلاً متوجه نیستن که چه بلایی سرشون اومده. بسیار خوشحال و شاد دارن می‏افتن.
آقای پیترسون اول سینه‏اش را صاف کرد و بعد گفت:
خانم اُلسون متأسفانه با نظرت موافق نیستم. هر کسی به انجام کاری مجبور بشه نمیتونه خوشحال باشه…
سر و کله‏ی آقای پیترسون در زندگی خانم اُلسون از بهار گذشته پیدا شده بود. آنطور که خانم اُلسون می‏گفت در خانه‏ی سالمندان یک شب آقای پیترسون در اتاق را می‏زند و خیلی دوستانه از او می‏پرسد: بیداری؟
خانم اُلسون اول خیلی تعجب کرده بود، اما جرأت و جسارت سر جای خود از تیپ آقای پیترسون هم خوشش آمده بود. آقای پیترسون بر خلاف مردهای آسایشگاه خوش صحبت و خوش اخلاق بود. متأسفانه نرسها اصلاً قبولش نداشتند مخصوصاً شبها که صدای قهقهه خانم السون بقیه را شاکی می‏کرد بیشتر از این ماجرا عصبانی می‏شدند.
خانم اُلسون گفت:
آقای پیترسون من حداقل روزی چند ساعت از هر زاویه‏ای که فکرش را بکنی دارم به این برگها نگاه می‏کنم. بیا خودت هم نگاه کن. اگه نمیترسیدم که منو متهم به دیوونگی کنی بهت می‏گفتم که حتی موقع افتادنشون صدای آواز خوندنشونو هم می‏شنوم! اینا اصلاً حالیشون نیست.
آقای پیترسون گفت:
اُلسی… اُلسی… چرا فکر نمی‏کنی با آواز خوندن دارن به بخت بدشون دهن کجی می‏کنن؟
آقای پیترسون از همان روز اول که آمده بود پنهان نکرده بود که از خانم السون خوشش می‏آید، اما خانم السون چند بار به او تذکر داده بود که بعد از معالجات به پاریس خواهد رفت تا با همسرش زندگی را ادامه دهد. ولی آقای پیترسون باز هم تا فرصت مناسبی پیدا می‏کرد او را السی صدا می‏زد. خانم السون خیلی جدی گفت:
آقای پیترسون از وقتی منو به این خونه آوردن تو باز السی، السی گفتنت رو راه انداختی؟
آقای پیترسون رفت درست پشت سر خانم السون ایستاد. خانم السون از جرأت وجسارت او خوشش آمد و اعتراضی نکرد. آقای پیترسون با صدایی که در آن اندوه بود گفت:
خانم السون، من فکر می‏کنم درخت داره به جای همه‏ی برگا گریه می‏کنه! برگها که غمگین می‏شن رنگ وارنگ میشن. ببین چه اندوهی سطح باغچه رو پوشونده!…
پرستاری به اتاق خانم السون نزدیک شد. آقای پیترسون در چشم بهم زدنی پنهان شد. چند ضربه به در خورد و پرستار وارد شد. قرصها را به خانم السون داد و منتظر ماند تا جلوی روی او آنها را بخورد. بعد با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
خوب خانم السون تازگیها باز هم آقای پیترسون بهت سر می‏زنه؟
خانم السون می‏دانست پرستارها و دکترها منکر وجود آقای پیترسون هستند. برای همین او را از خانه سالمندان به آسایشگاه روانی منتقل کرده‏اند. او هم با لحنی تمسخر آمیز پاسخ داد:
نه! خدا رو شکر قرصها خوبم کرده.
پرستار که از اتاق بیرون رفت خانم السون آقای پیترسون را صدا زد تا بحث راجع به برگها را با او ادامه بدهد.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!